عروسی یول با چاشنی پاپی توت‌فرنگی🍓

2.5K 799 283
                                    

_صفحه بیستم از دفترچه خاطرات بیون بکهیون

از جایی که به شانسم زیادی ایمان دارم امروز هوا از هر روز دیگه ای سردتر بود و خودمم دقیق نمی‌دونم چقدر راه اومدم تا به خونه رسیدم فقط می‌دونم قلبم خیلی درد می‌کنه و حتی الان که بین موهام دست میکشم ازشون سرما میزنه بیرون/:
الان که روی تختم دراز کشیدم دارم به این فکر میکنم که باید به چانیول پیام بدم  یا نه؟
آدمی که هیچوقت توی زندگیم کمرنگ نمیشد حالا داره پشت سر هم بهم ضربه میزنه و حتی نمی‌دونم چطور باید باهاش کنار بیام.
بهش میگم حواست به منم باشه...بهش میگم حالم خوب نیست...بهش میگم چانیول میشه منم ببینی ولی اون فقط صدای داد زدنم رو می‌شنوه و منطقی از دور بهم نگاه می‌کنه و میپرسه:«بکهیون عزیزم چرا خودتو اذیت میکنی؟» و من میمونم چی بگم!
حس میکنم حالا که من یک قدم ازش دور شدم اون صد قدم ازم فاصله گرفته...قبلا اینطور بود که اون بهم دست میزد و من فرار میکردم و الان فقط کافیه دستشو بگیرم تا مثل فنر توی جاش بپره.
دیروز پنیک کردم و به حدی حالم بد شد که خودمم ترسیده بودم...نکنه دارم مریض میشم؟
بکهیون بیا تظاهر کنیم که حالت خوبه باشه؟
واقعا نمیخوام بیشتر از این خودمو کوچیک کنم.
فعلا می‌خوام هات چاکلتم رو بنوشم و کمی به مونگریونگ عزیزم توجه کنم...جدیدا اسباب بازی مورد علاقش شده جورابام/:

🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️🍓🧁☁️

به اصرار چانیول و لیسا مراسم خیلی کوچیکی در یکی از سالن های سئول گرفته شده بود.

این ازدواج نمایشی هیچ کم و کسری نداشت و هر دو جوری شبیه عروس و داماد به نظر میرسیدن که از گوشه ذهن هیچ آدمی نمیگذشت که همه چی فقط یک قسمتی از برنامه های شیادانه لیساست.

حتی کای هم کم کم داشت شک میکرد!...چطور میتونستن اونطور بازیگرهای ماهری باشن؟

موهای سیلور چانیول کاملا فر شده روی پیشونیش ریخته بود و چهرش نه زیادی ترسناک بود نه خیلی منلی...توی اون کت و شلوار مشکی در حدی جذاب شده بود که مادر لیسا با یک نگاه سریعاً عاشق داماد آیندش بشه (طفلکی-.-)

دست لیسا با کمی مکث دور بازوی پدرش حلقه شد و وقتی روبه روی چانیول که سعی داشت با زور جلوی خندش رو بگیره قرار گرفت لبخند دندون نمایی بهش زد و دست های بزرگ و سبزه چانیول رو بین دستای خودش گرفت و پدرش با نوازش بازوی چانیول و نگاهی که از هیکل ورزیده چانیول شوکه شده باشه گفت:

_« تک دخترم رو بهت سپردم بهتره حواست بهش باشه»

داماد تقلبی با لبخند کوتاهی سرش رو به نشونه احترام خم کرد.

_ چشم پدر!

و همین حرف کافی بود تا جونگین که چند قدم عقب تر ایستاده بود سریع دستش رو جلوی دهنش بذاره و پشتش رو به بقیه بکنه تا کسی متوجه اشک هایی که از شدت خنده زیاد از گوشه چشمش سرازیر شده بود نشه!

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now