پاپیِ کفشدوزکی🐞🐾

3.4K 848 503
                                    

صدای بلند آهنگ با حرکات پرشور دوست هاش که حالا پیست رقص رو حسابی شلوغ کرده بودند همراه بود.

مادرش در آغوش پدرش به تک تک خانواده‌هایی که حضور پیدا کرده بودن با لبخند قشنگی خوش‌آمد می‌گفت و همه چیز با وجود هه‌این؛ دختری که از بدو ورود با زیباییش به قدری جلب توجه کرده بود که حتی الان هم میتونست نگاه خوشنود بقیه رو که روی جفتشون میچرخید رو حس کنه؛ باید بی نقص میشد.

نگاه هایی که فریاد میزدند« اون دونفر چقدر کنار هم خوب به نظر میرسن»!

اگه قرار بود یه پهباد تولدش رو از نمای دورتری فیلمبرداری میکرد چانیول‌ میتونست بگه این یه فضای کلی از تولد 18 سالگیش بود....

از الان هم میدونست همه چیز از نظر بقیه زیادی بی نقصه ولی...بکهیون نبود و این دقیقا دلیل لبخند‌های فِیکش شده بود.

نگاهش مدام بین ساعت دور مچش و گوشی موبایلش در گردش بود...پیامی که برای بکهیون فرستاده بود حتی برای دلخوشیش هم که شده قصد نداشت دوتا تیک کوفتی بخوره و این حالش رو بدتر میکرد.

مطمئناً اگه دست و بالش بسته نبود همین الان سوار اسکوترش میشد و دنبال دوست کاپ‌کیکیش، که جدیدا زیادی توی نگران کردنش تبحر پیدا کرده بود، می‌رفت!

دقیقا دیروز همدیگه رو ملاقات کرده بودن و فکر نمی‌کرد مشکلی وجود داشته باشه... اون پسر یه لباس هرچند راضی نکننده برای امشب خریده بود و کاملا برای شرکت توی تولدش مطمئن به نظر میرسید...اصلا مگه میشه نیاد؟

_بکهیون هنوز نیومده؟!!

هه این که متوجه آشفتگی در تک تک حالات چانیول‌ شده بود پرسید و پسری که حالا به لطف کت و شلوار مشکی خوش‌دوختی که خیلی زیبا روی تنش نشسته بود جذاب تر و کشیده تر دیده میشد با آه بدبختانه ای که کشید سرش رو به نشونه منفی تکون داد.

_نگرانشم...ساعت نه شبه و کمی دیگه باید شمع ها رو فوت کنم و نهایت تا دوساعت دیگه این جشن مزخرف ادامه داشته باشه... پس کِی قراره بیاد؟

بدون توجه به خراب شدن موهای مرتبش چنگی بینشون انداخت و دستش رو تا پشت گردنش کشید؛ هه این نمیدونست باید چی بگه...حق با چانیول‌ بود و بکهیون پیام های خودش رو هم بی جواب گذاشته بود!

در حالی که سعی داشت لبخند آرامش بخشی بزنه گفت:

_بهتره بری دنبالش چانیول‌...امشب تولد توعه پس طبق قوانین خودت پیش برو و هر کاری رو که دلت میخواد انجام بده!

نگاه غم‌آلود چانیول‌ در چشمای مشکی دختری که به خاطر لبخندش جمع شده بود حل شد و بعد سرش رو به نشونه مثبت تکون داد؛ قبل از اینکه دهنش رو باز کنه و بخواد حرفی بزنه؛ صدای موسیقی قطع شد و همین برای شوکه کردن بقیه کافی بود!

𝑐𝑢𝑝𝑐𝑎𝑘𝑒 𝑝𝑟𝑜𝑚𝑖𝑠𝑒🧁Where stories live. Discover now