رختکن؟!

102 18 1
                                    

19 اگوست 2006 بود اون موقع من 19 سالم بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

19 اگوست 2006 بود اون موقع من 19 سالم بود....به اصرار خواهر بزرگترم تو کلاسای والیبال  ثبت نام کرده بودم...و قرار بود اولین جلسمونو شروع کنیم..هوا گرم و شرجی بود و من بهه اجبار وارد اون باشگاه قدیمی و کثیف شدم
وارد رختکن که شدم(به سمت کیونگ چرخید) تو رو دیدم...خیلی مهربون و اروم به نظر میرسیدی
دوست داشتم بهت نزدیک شم
میخواستم سمتت قدم بردارم که از کنارم رد شدی
لباسامو عوض کردم و پا توی زمین بازی گذاشتم
خیلی مسخره بود برام..تا اینک..(نیشش باز شد) چانو دیدم..کاپیتان تیم..تو همون نگاه اول به دلم نشستی..زبونم از اون همه جذابیت و خاص بودنت بند اومده بود..اون موقع ۲۱ سالت بود
شروع کردی به حرف زدن و معرفی کردن خودت
(چشماشو بست)هنوز هنوزه هم صدات تو سرم میپیچه..سلام من پارک چانیولم.. کاپیتان تیم..امروز اولین جلستونه..متاسفانه مربی براش مشکلی پیش اومد و من به جاشون اومدم..امیدوارم در کنار هم لحظات خوبی رو بگذرونیم..مکثی کردی و به سمت کیونگ که با دوستاش میخندید نگاهی انداختی تک سرفه ای کردی که حواس دیگرانو جم کنی...
تک به تک بچه ها خودشونو معرفی کردن و من قلبم دیوانه وار به سینم میکوبید
وقتی نگات به من افتاد میخواستم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه
بعد از معرفی کردن خودم نوبت رسید به کیونگ
و تو نگات قفل یه جفت چشم و یه لبخند مستطیلی شد
با شنیدن صدای دی او به خودت اومدی ولی انگار تو دنیای دیگ ای پرت شدی
یجوری شده بودم..تمرینا شروع شد...از اونجایی که هیچی از والیبال سر درنمیوردم برام یه پوئن مثبت به حساب میومد...راهی برای نزدیک شدن بهت...بهتر دید زدنت..(کارد میزدی خون چان درنمیومد..میدید که کیونگ مهربونش داره اذیت میشه ولی نمیتونست چیزی بگه چون میدونست اگ حرفی بزنه کای دلبرشو اذیت میکنه پس مهر سکوت به لبای زخمیش زد و با قلبی فشرده گوش داد)
کای ادامه داد
تا میومدم سمتت سریع به سمت کیونگ فرار میکردی..از دور میدیدمتون..نمیدونم چیا بهش میگفتی ولی لبخند از رو صورت سو کنار نمیرفت..پشتش وایستادی و دستاشو گرفتی..مثلا داشتی بهش یاد میدادی که چجوری توپو پرتاب کنه..شاید اون صحنه برای همه عادی بوده باشه اما برای من نه..داشتم از درون میسوختم..با اینک چیزی نشده بود ولی به این موش کثیف حسادت میکردم..حسادت میکردم که دستات دستاشو لمس کرده..میدونی اینجور حسا تو اون سن برا همه بچه بازی بود اما من فرق داشتم..19 سالم بود ولی بچه نبودم و عجیب بود که چرا با یه بار دیدنت به این حال و روز افتاده بودم...
تایم کلاس تموم شده بود و همه تو رختکن بودن من و کیونگ اخرین نفر بودیم...من کمدم جایی بود که به کمد کیونگ دید نداشتم..ولی صدای تو رو شنیدم..قلبم تو گلوم میزد..با صدای جذابت شماره ی کیونگو خواستی.. اونم بهت داد..عصبانی شدم ولی به روی خودم نیوردم
منی که حتی خانوادمم برام بی ارزش بودن...خانواده ای که سر تا پا کثافت بودن و تنها کسی که فکر میکردم میتونم بهش تکیه کنم خواهرم بود که اونم مثل مادر هرزم خیانت کرد و اخرشم جنازشو زیر میلیون ها سرنگ پیدا کردن...و با این وجود تو اولین کسی بودی که حس مالکیت روش داشتم..تو یه نگاه..خوب نمیشناختمت ولی میتونستم درونتو ببینم

حس بدی یهم دست میداد وقتی میدیدم که با همه گرم میگرفتی...ولی میدونید چیه...همه ای وجود نداشت..فقط کیونگ بود
اون روز گذشت و روزهای بعدش...روزایی که کلاس داشتیم من رو ابرا بودم..مث دخترا رویاپردازی میکردم..خودمو تو رو تو یه جای خوب میدیدم ک باهم زندگی میکردیم...عشق بود و سکوت..ولی همش تو ابرای تشکیل شده بالا سرم بود...ندیدنت یه درد داشت دیدنت یه درد دیگ..چون میدیدم چجوری به کیونگ نزدیک میشی..جذبش شده بودی...نمیخوام زیاد فکمو درد بیارم...ماه ها میگذشت و تو منو نمیدیدی..هرکاری کردم ولی نشد..چون گلوت پیش کس دیگه ای گیر کرده بود و همه اینا احتمالات من بود تا اینک ازشون مطمئن شدم
(کیونگ چشماشو بسته بود و گوش میکرد..خوب یادش مونده بود..اولین روزی که چانو دید..چانی که از تک تک ثانیه ها واسه خیره شدن به کیونگ استفاده میکرد..قلب کوچولوش پر میکشید واسه اون روزا..واسه برگشتن به دوران خوبشون)
کای از جاش بلند شد به سمت میز گوشه ی اتاق رفت و جلوی اینه خم شد..جوری ک بوتش سمت چان باشه شرو کرد به درست کردن موهاش
+مسابقه رو بردیم..با اینک اونقد قوی نشده بودیم ولی تونستیم از تیم مدرسه ی گانگنام ببریم...قرار بود جشن بگیریم و گرفتیم..تو سالن باشگاه...همه راس ساعت ۷ تو سالن بودن..من بهترین لباسمو پوشیده بودم..و اماشما دو تا...لباساتون به طرز عجیبی باهم ست شده بود..هیشکی به این موضوع توجهی نکرد ولی من نه
بعد از خوردن کیک چشمام دنبال تو میگشتن..ولی نبودی..سو هم نبود
پامو که تو رختکن گذاشتم خشکم زد..(پوزخندش پر رنگ تر شد) شما دو تا دور از چشم همه تو رختکن همو میبوسیدین..و من احمق به صدای بوسه تون گوش میکردم..پچ پچ های عاشقونتون گوشمو ازار میداد ولی وایستادم و نگاه کردم..خورد شدن خودمو..قلبمو..روحمو...روی کیونگ خم شده بودی و زیرگوشش نجوا میکردی..وقتی با صدای بم و جذابت اسم سو رو صدا میکردی من بیشتر از درون میشکستم
و اونجا بود که مزه ی شکست واقعی رو چشیدم

(به سینش کوبید)

مزه ی تند خون که از دیواره های این لعنتی تو دهنم میپیچید

حسادت...تو تک تک سلولام لونه کرده بود
سیگارشو روشن کرد..سیگاری که روکشش ابی بود
با یاد اوری اون دوران کام سنگینی گرفت...عطر گل های نیلوفری تو هوا پخش شد..چان عجیب ترین سیگار عمرشو میدید
کای ادامه داد
اون شب نفهمیدم چجوری به خونم رسیدم..عاممم خونه نه...طویله ی پایین بوسان...راستش اولین شبی بود که به خونه برمیگشتم چون هرشب تا صبح کنار پنجره ی اتاقت میشستم..روزها مدرسه نمیرفتم به جاش پی تو بودم..دلم میخواست از جز به جز زندگیت باخبر باشم..ولی چه فایده وقتی فهمیدم حرفای عاشقونت واسه کسیه که ارزش عشقو نداره

...
خوشحال میشم اگه نظرای قشنگتونو برام کامنت کنین
و اگه از داستان لذت می‌برین ووت بدین!!!
لاو یو💜

Can I heist your embrace?!Where stories live. Discover now