فرصت؟!

63 12 0
                                    

-ششششش اروم تر مگه نمیدونی کای تو این اتاقه..فک کنم هنوز خوابه وگرنه دوباره صدای اون دو تا دیوارای اینجا رو رو سرمون خراب میکردن..میگم تائو حالا که کای خوابه چطوره با بچه ها بریم بیرون و یکم مست کنیم؟تازه اگه بیدارم شه بعید نی دوباره تخت بشکونن

+هی پاپی..میدونی اگه بفمه ما اینجا نیستیم زنده زنده اتیشمون میزنه؟

-بیخیال چرا انقد بزرگش میکنی؟

میدونی چن وقته این جماعت رنگ بیرونو ندیدن..یکم به فکر دوستات باش

میریم شهر و یکم مینوشیم..کار دیگه ای نمیکنیم

سوهو هم رفته دنبال کارای دوربینا..خراب شدن..کای هم ازش خبر نداره..پس هیجوره متوجه غیبتمون نمیشه..چان که به تخت بستس..اون پسره هم اونقد کتک خورده که نای راه رفتنم نداره..حالا اینا رو ول کن میای بریم دیگ؟؟

+خب چرا همین جا ننوشیم؟

بک ضربه ای به سر تائو زد

-کای حساب تموم چیزا رو داره...حتی اگه یه ققطره از یکی از بطری ها کم شه گردنمونو میزنه...اینجا هم حال نمیده...میریم کلاب زود برمیگردیم

+عایییش خوب بلدی ادمو قانع کنیا..راستشو بخای منم هوس کردم.. مهمون تو باشه؟

بک دست تائو رو کشید

اوکی بیا بریم

سو تمام مدت به مکالمه ی اون دونفر گوش سپرده بود

جرقه ای تو ذهنش زده شد

بهترین فرصت عمرشو پیدا کرده بود..فرار...صبر کرد..میخواست مطمئن شه که افراد کای به اندازه کافی از عمارت دور شدن یا نه...پس سرشو رو زانوهاش گذاشت و چشماشوبست..

.خمیازه های پی در پی اش نشون میداد که خوابش میاد

ولی نه الان وقت خوابیدن نبود..

نمیدونست چقدر گذشته...

چشماشو بازکرد و دور اتاق چرخوند که نگاش به شلوار کای افتاد

دستشو دور دهنش کشید تا اب دهنی که از گوشه ی لبش ریخته بود رو پاک کنه

چهار دستو پا به سمت شلوارش حرکت کرد

چان با تعجب به سو کوچولوش نگاه میکرد..

بالاخره دستش به شلوار رسید

برش داشت و شروع به گشتن جیباش کرد

درست حدس زده بود

کلیدا تو جیب کای بودن..اخه خودش درو قفل کرده بود

کلیدا رو برداشت کلا سه تا کلید بودن

یکیش از همه کوچیکتر بود

مال دستبند چان بوده

سعی کرد با ناخونای شکستش کلیدو از تو حلقه در بیاره..

کلیدو در اورد و به سمت تخت رفت

تمام بدنش نبض میزد

خودشو بالا کشید و کلیدو کنار دست چان گذاشت

میخواست دور بشه که چان مچ ظریف کیونگو گرفت

باعث شد سو به سمت چان برگرده

چان با حال خرابش منتظر به چشمای سو نگاه کرد

سو که خیلی خودشو کنترل کرده بود تا نگاش به کیس مارکا نیوفته به در اشاره کرد و اروم گفت

+میتونم درو باز کنم..کسی تو عمارت نیس..ادماش از عمارت رفتن بیرون..میخام فرار کنم..میخام برم کمک بیارم

چان سرشو به چپ و راست تکون داد

نه کیونگم..نرو خطرناکه

کیونگ مچ دستشو از حصار دستای چان بیرون کشید و گفت

اینجا خطرناکه..

به ملافه ی روی چان چنگ زد و رو صورتش خم شد

خودتو از این تخت نجات بده..بقیش با من

و ازش دور شد به سمت در رفت و کلیدو انداخت

کلید نمیچرخید

عایییش

کلید دیگه ای رو انداخت...قفل در باز شد

دستشو رو دستگیره گذاشت و اروم بازش کرد

برگشت و به چان نگاه کرد

لویی با نگرانی حرکاتشو دنبال میکرد

چان با درموندگی لب زد

متاسفم سو..خیلی متاسفم

کیونگ با لبخند کمرنگی انگشتاشو تکون داد

عاشقتم یولا...از اتاق بیرون اومد

درو بست

...
خوشحال میشم اگه نظرای قشنگتونو برام کامنت کنین
و اگه از داستان لذت می‌برین ووت بدین!!!
لاو یو💜

Can I heist your embrace?!Where stories live. Discover now