طلوع؟!

59 10 0
                                    

Writer pov

ماتش برده بود

چند دیقه ای میشد به در بسته خیره شده بود

کجا باید میرفت؟؟هیچوقت توعمرش تنها نمونده بود

چون همیشه چان پشتش بوده..هواشو داشته

سردرگم تر از چیزی بود کخ میشد تصورش کرد

کیونگ برگشت

سرشو پایین انداخته بود..به معنای واقعی کمرش شکسته شده بود

سنگ ریزه های زیادی کف پاشو زخمی کرده بودن

نور ماه مسیر دراز کیونگو روشن کرده بود ولی سو تو تاریکی مطلق قدم برمیداشت

چرا اینکارو کرد؟

چرا وایستاد؟

چرا گفت متاسفم؟

مگه کاری کرده بود؟

چرا گف مراقب خودم باشم؟

مگه اون همیشه مراقبم نبود؟

جایی میخواست بره؟

سو مثل احمقا بلند بلند از خودش سوال میپرسید

فکرای منفی مثل خوره به جونش افتاده بود

دیگه نای راه رفتن نداشت

جونش به لبش رسیده بود

این همه درد و نمیتونست تو قلبش بگنجونه

رو زمین افتادو بلند جیغ کشید

اسم چانو فریاد میزد...از ته دلش

چانیوووووول....چانیولممممممم...کجایییییی

بیا...کیونگت دااااررررههههه میمیرههه..داره جون میده چااان..بیاااا دارممم میسوزممم...دارم اتیش میگیرم...بیا ارومم کن...بیا بغلم کن...بیا نوازشم کن..چان روح من خستس...لعنت بهت....لعنت بهت چرا اینکارو کردی...چرا نیومدی دستامو بگیری...چرا گذاشتی از اون خراب شده...از اون کثافت خونه تنها بیام بیروووون...چرا رهام کردی..چان چراااا

خاک رو زمینو برمیداشت و رو سرش میریخت

تو سر و صورت خودش میزد

اونقد زجه زد که زیر یه درخت تقریبا از حال رفت و بدون اینکه بفهمه پلک های خیسش رو هم افتادن

مدتی گذشته بود که با شنیدن صداهایی چشماشو باز کرد..نمیتونست اب دهنشو قورت بده

تکیشو از درخت گرفت  و از لای بوته ها به جاده ی خاکی نگاه کرد

مث اینک ادمای کای برگشته بودن

با سرعت باور نکردنی به سمت عمارت میروندن

کیونگ دلشوره ی بدی گرفته بود

هران ممکن بود سینش شکافته شه و قلبش متلاشی شه

Can I heist your embrace?!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora