خفگی؟!

64 12 0
                                    

writer pov

کیونگ دستای زخمیشو جلوی صورتش گرفت

رد خون خشک شده روی پوستش به خوبی دیده میشد

 بی تفاوت به هر چیزی خودشو اروم رو زمین کشید

به گوشه ی اتاق رفت و سرشو به دیوار تکیه داد

چان ریز به ریز حرکاتشو زیر نظر داشت

سکوت همه جا رو فرا گرفته بود که یکهو کیونگ سرشو به دیوار کوبید

چند بار این کارو تکرار کرد...بالاخره تونست بغضشو بشکونه

بالاخره تونست یکم از هوای کثیف اتاقو وارد ریه هاش کنه

چان با دیدن سو میخواست به سمتش بره که متوجه موقعیتش شد..حتی نمیتونست حرف بزنه

سو سرشو با دستاش گرفت و به تمام کائنات فوش داد..به خودش..به شانسش..به زندگیش

به این گوه دونی که توش گرفتار شده بود..به کایی که با وقاحت تمام قلاده به گردنشون انداخته بود و اونارو رو رام کرده بود..

خسته شده بود..کم اورده بود..دیگ چیکار میتونست بکنه..به کدوم طناب واسه نجاتش چنگ میزده..

تمام طناب های زندگیش پوسیده بودن

دلش گرفته بود...حتی نمیتونست به صورت غمگین چان نگاه کنه..چون اینجوری بیشتر عذاب میکشید..بیشتر خودشو سرزنش میکرد...احمقانس مگه نه؟؟ولی عشق پر از چاله های حماقته..وقتی پاتو تو این راه میذاری ینی با روحت قسم خوردی که توانایی دیدن هرچیزی رو داری

............................................

شب شده بود...ستاره ها تو اسمون بزرگ سئول میدرخشیدند..انگار باهم مسابقه گذاشته بودن..هرکی بیشتر بدرخشه..ارزوهای بزرگی رو از ان خودش میکنه

سکوت تمام شهر رو فرا گرفته بود...اما غوغای درون اون دو نفر تضاد عجیبی رو باهاش ساخته بود

لامپ کم نوری اتاق رو روشن کرده بود

کای به خاطر موادی که کشیده بود تا ساعت ها تو بغل چان میلولید و در اخر هم بیهوش شد

کیونگ نمیتونست خوب تکیه بده...اخه سوختگی های پشتش تاول زده بودن

ساعت ها گذشته بود ولی حال خوبی نداشت

دستشو رو قلبش گذاشته بود و با بیجونی بهش مشت میزد..اجازه داده بود اشکای درشتش صورت کوچیک و ضعیفشو تر کنه

صدای ناله های بم چان...حرفای ارومی که زیر گوش کای میزد...تختی که تکون میخورد...نفس های عمیق و کشدارشون...

رو روح شکسته ی کیونگ خط مینداختن

با یاداوری صحنه های روبه روش دهنشو باز کرد که داد بزنه ولی صدایی ازش خارج نشد

حتی صداشم تو حصار حنجرش گیر کرده بود

مزه ی گس اهنو حس میکرد که با خون قاطی شده بود

تلخ ترین طعم دنیا

مشتای نحیفشو رو زمین سرد کوبید

چرا من؟؟مگه چه گناهی کرده بودم؟؟مگه من نگفتم قلب سرکشمو به چان سپردم.. .مگه نگفتم اون تمام زندگیمه..مالک روحمه...صاحب قلبمه...مگه عشق ما چی کم داشت..تلنگر؟؟میخواستی منو زمین بزنی که بهم بفهمونی عشق درد داره...عشق زجر داره..اره درد داره...درد داره که به این روز افتادم..درد داره که با دیدن رد کبودی رو تن چان سوختن قلبمو به جون میخرم...درد داره که نمیتونم تو صورتش نگاه کنم...اره دنیای بی رحمی که ناجوانمردانه زندگیمو به اتیش کشوندی

ولی...ولی با این وجود بازم بیتاب نگاه های سوزندشم

اینا همه حرفای دی او بودن که تو سرش اکو میشد

با شنیدن صدای بک از اون طرف دیوار نفسش تو سینش حبس شد

...


خوشحال میشم اگه نظرای قشنگتونو برام کامنت کنین
و اگه از داستان لذت می‌برین ووت بدین!!!
لاو یو💜

Can I heist your embrace?!Where stories live. Discover now