|| Season 4 • EP 2 ||

383 73 115
                                    

فصل چهارم :(بخش دوم : جوانه لوبیا)

موهای مشکی و بلندش حالا از فرط بالا و پایین کردن های مداوم و شادی¬ای که توی پوستش نمی گنجید، از حالت اولش افتاده و گل سرش کمی پایین اومده بود.
همونطور که زبون کوچیکشو برای تمرکز بیشتر بین دو لبش گرفته بود سعی میکرد قاشق چوبی رو توی کاسه حرکت بده تا بتونه حسابی آرد رو با شیر مخلوط کنه.
براش ثابت نگه داشتن ظرف و هم زدن مواد اونم همزمان ممکن نبود؛ بعد از تلاش های زیاد ولی ناموفق، به طرف چانیول برگشت که با لبخندی ناخونده به این موجود کوچولو و بامزه نگاه میکرد:
«آجوشی... میشه لطفا این ظرفو برام نگه دارین؟»
«من که بهت گفتم بهتره از همزن استفاده کنیم»
«نه... میتونم انجامش بدم»
چان به طرفش رفت و چهارپایه¬ای که پُم روش ایستاده بود رو بیشتر به سمت میز هل داد و بعد همونطور که از پشتِ سر دوتا دستاشو به دور پم حلقه میکرد، ظرفو براش نگه داشت.
«لطفا خیلی محکم نگه دار»
چانیول خنده¬ای کرد و زمزمه وار گفت:
«خیلی محکم نگه داشتم»
با این حرف، پم انگشتاشو بیشتر به دور دسته قاشق چوبی چرخوند و با تمام توانش سعی کرد مواد رو هم بزنه که قاشق روی شیر سُر خورد و به صورت خودش و چانیول پاشید.
بی اختیار شونه هاش بالا پرید و با مکثی کوتاه از اتفاق افتاده، به طرف چانیول چرخید تا بخاطر این کار ازش معذرت بخواد؛ اما وقتی قطره های شیر آروم روی گونه¬ی مردی که نگاهش میکرد غلطید و پایین چکیدن، بی اختیار بلند و شیرین شروع به خندیدن کرد.
صدای قشنگش کل آشپزخونه رو پر کرده بود و مثل حسی از شادی به گوش های چان می نشست و اون چطور میتونست در مقابل این اتفاق شیرین مقاومت کنه و متقابلا لبخند نزنه؟
پس به دنبالش پُم رو زیر بغل زد و همونطور که از چهارپایه بلندش میکرد با لحن اغراق شده¬ای گفت:
«ببخشید خانوم شما دارین به من میخندین؟»
و پُم همونطور که این اتفاق به شدت خندش دامن زده بود تکرار کرد:
«آره... خیلی خنده داره»
«بله؟ چشمم روشن حالا دیگه من خنده دارم؟»
و اینبار اون خرگوش کوچولو رو توی هوا بلند کرد و بعد از اینکه   چرخش داد تکرار کرد:
«ای وروجک بازم که داری میخندی...»
این بالا و پایین رفتنا، توی دلش رو خالی میکرد و دلیلی شد تا خنده¬ی قشنگش ادامه پیدا کنه و میون ذوق کردناش تکرار کنه:
«آجوشی خنده داره... خیلی خنده داره»

………………………………………
بالاخره بعد از کلی آزمون و خطا، هردو روی کاناپه نشسته بودن و به حاصل کارشون که شکل همه چیز شده بود جز کیک، خیره نگاه میکردن...
«آجوشی من گفتم جوانه¬ی لوبیا بکش»
تقریبا بدون اینکه چشمشو از کیک مقابلش که حالا داشت کم کم کج میشد و سقوط میکرد بگیره، به زبون آورد.
«منم جوانه¬ی لوبیا کشیدم دیگه»
چانیول اینو گفت و به دنبالش نقاشی پم که براش جوانه¬ی لوبیا کشیده بود رو کنار کیک گرفت و تکرار کرد:
«ببین شکل نقاشی هست که برام کشیدی»
اینو گفت و برای گرفتن جواب به چهره¬ی پم نگاه کرد، اما دختر کوچولو همونطور که تا کمر روی کیک خم شده بود تا بهتر ببینه زیر خنده زد:
«ولی این بیشتر شبیه کرمه»
و به دنبالش دستاشو مقابل دهنش گرفت و ریز به خندیدن ادامه داد...
اون راست میگفت، چیزی که چانیول کشیده شکل هرچیزی بود جز جوانه¬ی لوبیا. از سر خجالت فورا چاقو رو برداشت و برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر، به عنوان آخرین راهکار درحالی که برش کوچیکی به کیک میزد گفت:
«مهم مزشه... اگه خوب باشه یعنی کارمونو درست انجام دادیم»
  کیک رو توی ظرف گذاشت و بعد از قرار دادن چنگال کنارش، اونو به طرف پُم گرفت:
«خانم باید بگم این کیک با عشق درست شده، لطفا موقع داوری این موضوع رو مد نظر قرار بدید»
و پم درحالی که سرشو آروم تکون میداد، تیکه¬ی بزرگی از اونو توی دهنش گذاشت و اینجا بود که چشم های چانیول برای گرفتن کوچکترین عکس العملی، صورت سفید و کوچولوی مقابلش رو زیر و رو میکرد.
وقتی همچنان چیزی دستگیرش نشد، بالاخره کوتاه اومد و گرفته پرسید:
«دوباره خوب نشده نه؟»
و به دنبالش خم شد تا ظرف کیک رو از روی میز برداره و مثل همه-ی پروژه های قبلیشون، اینو هم توی سطل زباله بندازه که یه مرتبه دست های کوچولو و لطیف پم به دور گردنش حلقه شد و به دنبالش از خوشحالی تکرار کرد:
«خیلی خوشمزه شده»
و چندین بار گونه¬ی چانیول رو بوسید. بدون اینکه فرصت رو از دست بده، همونطور که ظرف کیک دستش بود و بازوی پم دور گردنش حلقه، با چنگال تیکه¬ی بزرگی از اونو توی دهنش گذاشت و بخاطر طعمی که چشید شگفت زده به سمت پم برگشت.
با افتادن نگاهشون به همدیگه، هردو بی اختیار فریاد زدند:
«موفق شدیم»

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now