|| Season 1 • EP 7 ||

596 94 11
                                    

فصل اول ( بخش هفتم : عوارض جانبی )

هوا گرگ و میش بود و بک احساس سنگینی زیادی می کرد، انگار با هر قدمی که به طرف عمارت بر می داشت همزمان وزنه ی صد کیلویی رو دنبال خودش می کشید، همون قدر سنگین و به همون اندازه غیر ممکن، راه باریک بود و باغی که به در اصلی عمارت منتهی می شد برعکس همیشه تاریک و سرد بود، جوری که اون رو به یاد مزاری متروکه می انداخت که درخت های خشک و سر به فلک کشیده اش- حالا مثل استخون دست مرده ای از خاک بیرون افتاده.
با این که می خواست تا هرچی زود تر از این مکان بیرون بزنه اما پاهاش این خیال رو نداشتند و برای رفتن با هر جون کندنی بود تلاش می کردند، سرش رو بالا آورد و به پنجره ی اتاق پدرش نگاه کرد- با دیدن چراغ روشن اتاق حس عجیبی به قلبش چنگ انداخت و مثل دردی توی دلش پیچ خورد ...
نفسش رو با صدا بیرون داد و درست چند قدم مونده تا به در اصلی برسه-یک مرتبه تاریکی مطلق همه جا رو گرفت و بک حتی قادر نبود جلوی پاش رو نگاه کنه .
خواست دو قدم باقی مونده رو تقریبا بدوه و خودش رو از این جهنم نجات بده اما قبل از اون محکم با جسم سفت و لَختی روی زمین برخورد کرد، قلبش دیوانه وار توی سینه می کوبید و حتی نمی دونست داره نفس میکشه یا نه- سرش رو با ترس پایین آورد و به وضوح می تونست توی اون تاریکی صورت متلاشی شده و غرق در خونِ پدرش رو ببینه- درحالی که لبخند یخ کرده و-وحشتناکی روی صورتش وارفته بود .احساس کرد چیزی زیر دلش زد و بی اختیار پشت سر هم شروع به عُق زدن کرد ...
چشم هاش رو باز کرد و نیم خیز توی تخت نشست ... این دیگه چه خواب کوفتی بود؟ هنوز هم می تونست تصویر پدرش رو جلوی چشم هاش، تازه و جوندار ببینه و همین اتفاق این بار توی واقعیت دلش رو آشوب کرد- به حدی که با عجله از تخت بیرون پرید و به طرف دست شویی دوید ...
دو زانو روی زمین نشست و بی وقفه توی توالت بالا آورد- حس کرد بخاطر فشار الان دل و روده هاش رو بر می گردونه -نمی دونست چقدر توی اون حالت مونده! و حسِ آبِ یخ کرده ای- روی تمام پوستش، بدنش رو به لرزه می انداخت و عرق سردی از کنار پیشونیش سُر می خورد و پایین می افتاد .
« بک تو چت شده ؟!!! »
اونقدر بی حال بود که صدای ناگهانی چان پشت سرش هم نتونست بدن بی جونش رو از ترس تکون بده، روی زمین ولو شد و همون طور که چشم هاش تا پشت پلکش می رفت با بیحالی تمام زمزمه کرد ...
« چانی ... »
چانیول فورا خودش رو توی دستشویی پرت کرد و با دیدن رنگ پریده و بدن لَخت و وِلِ بک- بدون معطلی از روی زمین بلندش کرد، دست و پای بک روی بازو های چان از فرط بی حسی تاب می خوردند و این با عث می شد تا چان مدام زیر گوشش تکرار کنه ...
« چیزی نیست بک ... چیزی نیست الان حالت خوب میشه ...»
اون رو روی تخت گذاشت و فورا گوشی رو از توی جیبش بیرون کشید و شماره گرفت، در حالی که از بک چشم بر نمی داشت -کنارش روی تخت نشست و دست هاش رو توی دستش فشار داد تا بالاخره این تماس لعنتی وصل شد .
« الو ... لوهان »
با صدای بشاشی جواب داد
« سلام چان چطوری ؟ »
« گوش کن به کمکت احتیاج دارم اینجا یک نفر حالش خوب نیست »
پریشونی و خشکی صدای چان باعث شد تا فورا بپرسه
« بهم بگو چی شده؟!! »
حس نگرانی جوری توی وجود لوهان چنگ انداخت که خودش هم تعجب کرد، ولی دست خودش نبود حاضرِ قسم بخوره تا بحال- هیچ وقت صدای چان رو انقدر بی روح و خشکیده نشنیده بود .
« از خواب بیدار شد و نزدیک ده دقیقه پشت سر هم بالا می آورد »
صدای چان اون رو بخودش آورد و فورا درجوابش گفت :
« خوب به چیز هایی که میگم دقت کن و بهم جواب بده- وقتی بیدار شد تو کنارش بودی ؟ »
« نه اون موقع نه »
« رنگش پریده ؟»
« خیلی »
« بدنش سرده ؟ »
« آره ... زیاد عرق کرده و تنفسش نا منظم »
« خیلی خب میخوام ببینی تاری دید داره یانه- نبضش رو هم بهم بگو »
چان فورا انگشتش رو روی دست بک گذاشت و متوجه نبض ضعیفش شد
« نبضش ضعیفه »
در حالی که میخواست از تاری دید مطمئن بشه بک که تنفسش نامنظم بود یک مرتبه دستش به طرف یقه ی لباس خوابش رفت و اون رو چنگ زد با بیحالی پلک هاش رو از هم فاصله داد و با صدایی که از ته چاه می اومد گفت :
« دارم خفه میشم »
چان شوکه فورا دستش رو توی یقه ی بک انداخت وپیرهنش رو تا پایین جر داد و پشت گوشی با کلامی تلخ در حالی که همچنان آروم و سنگین بود گفت :
« لو احساس خفگی داره »
« گوش کن چان اگه لباسش دکمه داره تا آخر بازش کن، اون رو به حالت استراحت بخوابون اگه چیزی توی دهنش هست خارج کن و سرش رو بکناری بچرخون، اگه دیدی وضعیت تنفسش خیلی وخیم شده بهش تنفس مصنوعی بده .... ب احتمال قوی دچار شُک عصبی شده- من همین الان خودم رو می رسونم اگه خونه خودت نیستی آدرس رو برام بفرست »
تند تند پشت سرهم تمام کار ها رو به چان گوشزد می کرد و با اطمینان ازش می خواست تا همه رو مو به مو انجام بده و بعد در حالی که به نظر می اومد داره میدوه میون نفس نفس زدن هاش تکرار کرد :
« چان پاهاش رو روی بلندی بزار و به هیچ وجه جابجاش نکن ... فهمیدی چی گفتم؟؟ »
و جمله ی آخرش رو تقریبا پشت گوشی فریاد زد .
.....................................................
آروم در اتاق رو بست و چان رو دید که روی کاناپه ی کنار شومینه- در حالی که دست هاش رو روی سینش قفل کرده با چشم های بسته -سنگین و آروم نفس می کشه .
با صدای چرخیده شدن دستگیره ی در پلک هاش تکون خفیفی خوردند و بدون این که چشم هاش رو باز کنه گفت :
« بهتره ؟ »
« آره بهتره ... فقط باید استراحت کنه و مدتی از استرس دور باشه »
به طرف چان حرکت کرد و درست مقابلش روی صندلی نشست، و این بار چان برای دیدن لوهان بالاخره چشم هاش رو باز کرد .
تک خنده ی ملیح اما معنی داری گوشه ی لب های لوهان جا خوش کرد- همون طور که با نگاه های دقیق می خواست تا حالت چان رو از جمله ای که قرار بود به زبون بیاره- زیر نظر می گرفت گفت :
« بالاخره عاشق شدن آدم سنگی مثل تو رو هم دیدم ... کم کم فکر می کردم ناکام از دنیا برم »
چانیول بدون این که کوچکترین تغییری توی صورتش به وجود بیاد دست هاش رو تکیه گاه قرار داد و به طرف لوهان کمی خم شد ...
« بی خود برای خودت خیال بافی نکن ... اون فقط دوست منه »
با این حرف لوهان همون طور که سعی می کرد صدای خندش رو کنترل کنه تا بلند نشه، متقابلا تکیش رو به کاناپه داد و با بی خیالی در جواب حرف چانیول سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد، چون اون همه چیز رو می دونست ...
« پس باید خیلی دوست متفاوتی باشه که تو پشت تلفن تقریبا داشتی جون میدادی شاید آروم و بی استرس حرف می زدی ولی من دوست صمیمیت هستم چان و حاضرم قصم بخورم اون لحظه قلبت از وحشت توی دهنت بود »
« با گفتن این چیزا میخوای به چی برسی ؟ »
چان باز هم با آرامش مخصوص خودش گفت و بار دیگه پلک هاش رو روی هم گذاشت ...
« خواستم بگم شاید بقیه نتونن از این چهره ی یخ کرده و این شخصیت غیر قابل نفوذت چیزی بفهمن اما من تو رو مثل کف دستم میشناسم »
چان سکوت کرد و چیزی نگفت و این لبخند لوهان رو قوی تر کرد-پس درست فکر کرده این همون بکهیون بود-کسی که بار ها و بار ها قاب عکسش رو روی میز دفتر کار، توی گالری چان دیده- همون کارگاه کوچیکِ آموزشِ کفش که مثل دنیای دنج و مخفی چان بود و می تونست اون جور که دلش میخواست زندگی کنه، کارگاهی که هیچکس جز لوهان از اون خبر نداشت ...
« قهوه میخوری ؟ »
لوهان از افکارش بیرون اومد و از سرجا بلند شد
« نه باید برم بیمارستان »
به طرف چان رفت و دستش رو روی شونش گذاشت و به چشم های دوستش نگاه کرد :
« نگران نباش من هیچ وقت پا به این خونه نگذاشتم و حتی یک بار هم توی عمرم با همچین آدمی ملاقات نکردم »
چان خنده ی کج و تلخی گوشه ی لب هاش نشست و به نشونه ی تشکر سرش رو چند باری تکون داد، حالا از روی صندلی بلند شد و خواست لوهان رو تا دم در بدرقه کنه .
وقتی به جلوی در رسیدند لو به طرف چان برگشت و درحالی که نمی دونست الان موقع مناسبی برای گفتن این حرف هست یا نه- با این حال دلش رو به دریا زد و خواست تا چیزی که ذهنش رو مشغول کرده به زبون بیاره .
چان متوجه تعلل لوهان شده بود و درست زمانی که خواست علتش رو بفهمه، لو نفسش رو با صدا بیرون داد ...
« چان ... تو مطمئنی ؟! فکر همه جاش رو کردی ؟ ... منظورم اینه که ... وقتی چانیولِ واقعی رو بفهمه .... »
اما کلمات توی دهنش بازیشون گرفته بود و بیرون نمی اومدند، کلافه سرش رو به اطراف تکون داد تا بتونه افکارش رو جمع و جور کنه ...
« لوهان ... اون بالا خره یک روزی از همه چیز با خبر میشه ... دیر یا زود »
اینجا بود که فهمید چان هم ذهنش درگیر همین موضوع بوده و هست، نمی دونست در جواب باید چی بگه- خوب می دونست حق با چانیول- اون توانایی گفتن حقیقت رو به بکهیون نداره اما از طرفی هم نمی تونه از بک دست بکشه- ده سال زمان زیادی برای فراموش کردنِ یک نفر هست، اما نه برای چانی که بکهیون رو می پرسته، از ذهنش گذشت ...
* تنها کاری که چانیول توی زندگیش نمی تونه از پسش بر بیاد*
« من فقط دلم نمی خواد تو نقطه ضعفی داشته باشی ... و بکهیون برای تو، یک نقطه ضعف کشندست ... »
از به زبون آوردن مابقی جملش وحشت به دلش چنگ انداخت ...
« لو ... نگران چیزی نباش»
با همون جدیت همیشگی این جمله رو به زبون آورد، و بدون کوچکترین حالتی که بیانگر احساسش باشه به لوهان نگاه کرد .
« فکر کنم این روز ها چیزی ذهنش رو درگیر کرده و انقدر جدی بوده که بهش شُک عصبی وارد کنه، از استرس دور نگهش دار ... امید وارم دیگه تکرار نشه »
تنها جمله هایی که توی اون لحظه برای گفتن به ذهنش رسید رو به زبون آورد و بار دیگه با چشم های گرمش خواست تا به چان اطمینان بده و لحظه ای بعد در سکوت از هم خدافظی کردند .
بدون این که به پشت سرش نگاه کنه از چانیول فاصله گرفت و می تونست از امروز موج نگرانی که به قلبش هجوم آورده بود رو احساس کنه، چون حالا دیگه پارک چانیولِ بزرگ یک نقطه ضعف کشنده پیدا کرده بود، چیزی که اصلا برای کسی مثل اون اتفاق خوش آیندی نیست ....

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now