|| Season 2 • EP 12 ||

641 83 58
                                    

فصل دوم ( بخش 12 : برای بکهیونِ عزیزم )

یک هفته از وقتی که به عمارت برگشته می گذشت، تو این مدت تمام حرف هایی که بار آخر جک بهش زد، مثل دورِ بی پایانی توی مغزش تکرار می شد، درست مثل الان که وقتی کارش با میز صبحانه تموم شد روی صندلی همیشِگیش نشست تا کمی استراحت کنه، و همین سکون کافی بود تا همه ی اون حرف ها، موذیانه از درز مغزش عبور کنن و تمام سرش رو توی چنگ بگیرن ...
صدای آجوما تو پس زمینه ی افکارش با واژه هایی که هر لحظه گنگ و نامفهوم می شدن به گوش می رسید، باز هم ناخواسته گرفتار اون حرف ها شد، حقیقتی که همیشه براش سوال بود ...
اینکه جک از کجا اسم واقعیش رو می دونست ؟ چرا ب جای اینکه به همه هویت واقعیش رو بگه، بهش پناه داد و با اسم دروغی کاری کرد تا جونش در امان باشه؟ همیشه میگن حقیقت تلخه، و کیونگی که ی شبه این حقیقت ها ب خوردش رفته بود، میتونست شرح کاملی از طعم مزخرف حقیقت بده که تلخی برای یک لحظش بود ...
فهمیدن حقیقت احساسی رو توی قلبش بیدار کرد، که دلش می خواست بره جایی تک و تنها داد بزنه- هر کاری کنه تا این بغض لعنتی رو بیرون بریزه، حالا که خوب فکر می کرد خسته بود- خیلی خسته ...
حرف های جک - افکار کیونگسو :
** من برای اولین بار پدرت رو توی زندان دیدم ، اون زمان من متهم به جرمی شدم که اصلا انجامش نداده بودم، اما هیچ مدرکی برای اثباتش وجود نداشت ...
دیدنش خیلی اتفاقی بود و من مدتی بخاطر رفتار آرومم از طرف رئیس زندان مسئول نظافت درمانگاه شدم، پدرت برای ملاقات یکی از موکل هاش به درمانگاه اومد و بعد از اون روز با رفتن موکلش دیگه ندیدمش ...
همیشه توی زندان بخاطر وضعیت جسمانیم و قد و اندازم سوژه ی آدمهای عوضی می شدم اما سعی می کردم نادیدشون بگیرم، ولی این کار مدت زیادی چاره ساز نشد، چون ی روز، بد جور رو من قفلی زدند- آخه دلشون یکم سرگرمی می خواست، و خب کی بهتر از من ؟ ...
اولش سعی کردم مثل همیشه نادیدشون بگیرم و فقط از کنارشون رد بشم اما انگار خیلی کار گُشا نبود، کاسه ی صبرم لبریز شد و با اینکه می دونستم کار احمقانه ای هست، سعی کردم باهاشون دست به یقه شم ولی این کار جریان رو بدتر کرد- اونی که از همه دیوونه تر بود وقتی عصبانیت منو دید با مشت توی صورتم کوبید و من نقش زمین شدم، استارت نمایش زده شد و تا ب خودم بیام، دیدم سینی غذا با وحشی گری توی صورتم می خوره، از بعدش خبر ندارم چون از هوش رفتم اما شاهد های صحنه میگفتن تا مامور ها بیان و جلوی این آشوب رو بگیرن، بخاطر لبه ی تیز سینی گوشت و پوستم دیگه  قابل تشخیص نبوده  ...
بعد از اینکه از بیمارستان برگشتم یک راست رفتم درمانگاه زندان تا دوره های آخر درمانم رو اونجا بگذرونم و این صورت خوشگلی که میبینی یادگار همون اتفاقه ...
روی تخت دراز کشیده بودم و مثل احمق ها به این فکر می کردم که ی جوری خودم و از این زندگی خلاص کنم، همه ی راه ها رو دونه دونه بررسی میکردم تا بهترینش رو انتخاب کنم، انقدر توی این فکرام غرق شدم که حضورش رو بالا ی سرم نفهمیدم .
اینکه چرا و چطور از داستان من باخبر شد و نمی دونم- درواقع موضوعی که گیج ترم می کرد این بود که چرا می خواد به منی که اصلا نمیشناسه کمک کنه؟ کسی که آه در بساط نداره و از پس خرج ی وکیل سطح پایین هم بر نمیاد، چه برسه به وکیل خصوصی  و کسی که دست کم توی زندان بخاطر مهارت کاریش همه میشناختنش ...
بدون اینکه حاشیه بره روی صندلی کنارم نشست، و فقط دو تا جمله گفت :
( خبر دارم بی گناهی، کاری میکنم از زندان بیای بیرون )
انقدر با اطمینان به زبون آورد که نزدیک بود باور کنم ، می دونستم امکان نداره بهم کمک کنه در حالی که همه ی شواهد بر علیه منه، ولی اون این کار رو کرد من بهش میگم معجزه، و پدر تو در حق من معجزه کرد ...
پس مراقبت از پسرش تنها کاریه که از دستم بر میاد تا بتونم دینم رو بهش ادا کنم ...  **
با کوبونده  شدن ظرف روی میز، بالاخره از دنیای خودش بیرون اومد و گیج به صورت گوگو نگاه کرد، انقدر تو افکار ضد و نقیضِ خودش فرو رفت که اصلا متوجه نشد دارن میز صبحانه رو جمع می کنن ...
« عفریته ی عوضی، آخر میکشمش »
گوگو با عصبانیت گفت و بغضش رو قورت داد و برای اینکه اشکاش بیرون نریزه با تمام توان چشم هاش رو باز نگه داشت، قبل از اینکه بخواد چیزی بپرسه آجوما کنارش اومد و همون طور که ظرف کیک رو ازش می گرفت گفت :
« میدونم سخته، اما بیشتر از یکی دو روز نمی مونه- پس تحمل کن »
گوگو، بی اختیار آب دماغش رو بالا کشید و بار دیکه با عصبانیت زمزمه کرد :
« حالم از این خواهر و برادر بهم می خوره ... »
پشت کرد و خواست از آشپزخونه بیرون بره که کیونگ از سر جا بلند شد و بازوش رو گرفت،گوگو کم حوصله برگشت و پرسشگرانه بهش نگاه کرد :
« من میز و جمع میکنم- تو اینجا به آجوما کمک کن... »
جوری چشم های دختر بیچاره از سر خوشحالی برق زد که انعکاسش توی نگاه کیونگ هم هویدا شد، این بار دو تا بازوی کیونگ رو چنگ زد و ناباورانه پرسید :
« راست میگی ؟ »
« آره »
فقط یک کلمه، و به دنبالش آروم دست گوگو رو جدا کرد و به طرف میز صبحانه خوری راه افتاد.
این بار برخلاف همیشه کای دستور داد صبحانه بجای سالن صبحانه خوری کنار ضلع جنوبی عمارت که مشرف به باغ بود سرو بشه، و چی بهتر از این مکان که دیوار تمام شیشه ای به ارتفاع سه متر، تا انتهای سالن صد متری کشیده شده بود و درخت های تازه شکوفه زده و سبز باغ- بهترین تابلوی منظره زنده ای بود که می شد دید ...
همه ی خدمه بلا استثنا بخاطر ناگهانی اومدنِ  خواهر سونگین به عمارت کلافه بودن ، حتی اون تونی گَندِ اخلاقِ عصاقورت داده ...
تمام کار کنان، و حتی درو دیوار اون عمارت هم آرزو می کردن مثل هر باری که بیشتر از دو سه روز نمی موند، این دفعه هم بیشتر نمونه و خیلی زود برگرده همون کشوری که ازش اومده .
کیونگ از آسانسور بیرون اومد و بعد از اولین پیچ به سالن بهاره وارد شد، سالنی که خیلی راحت می شد علت اسمش رو فهمید، سونگین و خواهرش مقابل هم سر میز نشسته بودن؛ هنوز خبری از رئیس نبود، و این مورد به نظر کیونگ عجیب می اومد چون وقتی  اون نخواد توی دفتر- صبحانه بخوره حتما سر میز حاظر می شد، شاید هم صبحانشو خورده و زودتر رفته ...
* اصلا به من چه *
کلافه زیر زبون تکرار کرد و آروم چرخ دستیش رو هل داد تا به میز رسید، همون لحظه صدای سونگین مثل آژیر خطری توی گوش هاش سوت کشید :
« ببین کی اینجاست ... بالاخره از تعطیلات برگشتین قربان ؟ »
کیونگ بدونِ اینکه بخواد  نگاهی کنه، کوتاه سرش رو برای تایید تکون داد و به دنبالش مشغول به کار شد ...
« راست میگفتی سونگ، خیلی وحشیه »
میا با شیطنت به زبون آورد که نتیجش خنده ی وِل و گشاد سونگین شد، وانمود کرد داره باخواهرش حرف میزنه اما چشم های هرزش کل هیکل کیونگ رو کند و کاو می کرد و اون می تونست سنگینی نگاه سونگین عوضی رو، رو خودش حس کنه.
وقت هایی مثل الان که اینطور کثیف بهش خیره میشه، کیونگ از هر وقت دیگه ای برای بیرون کشیدن اون چشم ها از حدقه حریص تر می شد.
« بخاطر چهرش این اعتماد بنفسو داره، ولی بی عرضست، حتی نمی تونه ی ظرف رو درست جا ب جا کنه »
این رو گفت و به دنبالش پای سیب رو از روی میز به زمین انداخت و صدای خورد شدن ظرف، تمام طول عرض سالن رو طی کرد و بیشتر از همه توی گوش های کیونگ اکو انداخت .
« دیدی ؟ حتی بلد نیست از پس کارای ساده بر بیاد ... اون فقط ی پاپیه خوشگله که می خواد صاحبش رو گاز بگیره ... »
صدای خنده ی لَوَند میا درست بعد از تموم شدن جمله ی برادرش به گوش رسید و  این اتفاق فکری شد که از ذهن کیونگ گذشت ...
* اون واقعا ی عفریته ی عوضیه *
« کوچولو رو اذیتش نکن سونگ »
میون خنده به زبون آورد و به دنبالش سونگین که انگار با برگشتن اسباب بازی عزیزش حسابی سر حال اومده بود، باز هم کیونگ رو مخاطب قرار داد :
« هی بچه ، بیا این گندی که زدی رو جم کن »
صدای شکستن غرور کیونگ هزار بار بلند تر از افتادن ظرف پای بود و ده برابر کوبنده تر توی گوش هاش منعکس شد.
این خواهر و برادر لنگه ی هم بودن، درواقع یکی از یکی آشغال تر- و از اینکه دیگران رو زیر پاشون له کنن لذت می برن، دستش  رو مشت کرد و خواست آروم باشه، اما شدنی نبود، پس قید همه چیزو زد و خواست تا اونطور که لیاقتش رو دارن رفتار کنه، حتی دیگه به بعدش هم فکر نمی کرد- ولی درست قبل از اینکه واژه ها بخوان از دهنش بیرون بریزن صدایی همه ی توجه ها رو به خودش جلب کرد :
« کی گندی که تو زدی رو جم میکنه سونگ؟ »
صداش مثل همیشه تون یک دستی داشت، بدون لرزش- صاف و رسا، جوری که اطمینان از توش به صورت مخاطبش می خورد، سونگین غافل گیرانه به کای که از پله های پایین می اومد نگاه کرد، تیپ بهاره ی دلنشی زده بود و از همیشه جذاب تر به نظر می رسید .
اما قبل از رسیدنش به میز صبحانه، میون راه ایستاد و مشغول صحبت با یکی از خدمه ها شد، با خم و راست شدن مدامِ خدمتکارِ مقابلش، بیشتر از هر وقت دیگه ای مثل رئیس ها به نظر می رسید.
سکوتی که بین خواهر برادر با جمله ی کای به وجود اومد، خیلی زود توسط میا شکسته شد، با نگاه هایی گرسنه همون طور که به کای چشم دوخته بود ناباورانه به زبون آورد :
« خدای من، آخه چطور میتونه هر دفعه از آخرین باری که میبینمش سکسی تر بشه؟!! باورم نمیشه- اون آدم نیست ...»
سونگین حسابی بخاطر حرف کای اوقاتش تلخ شد و این تو کَف رفتن های خواهرش بیشتر به عصبانیتش دامن می زد، فورا تک خنده  ی کریهی زد و با انزجار پرخاش کرد :
« آب دهنتو جم کن میا، خودتم بکشی کای نمیزاره حتی  به تختش نگاه کنی چه برسه بری توش »
بدون اینکه  بخواد از کای، که هر لحظه به چشمش کشنده تر می رسید چشم برداره، لبخند معنی داری زد و زمزمه وار انگار که بی اختیار افکارش به زبون اومده باشن گفت :
« من دیگه اون دختر بچه ی احمق نیستم سونگ ... »
کیونگ بعد از اومدن کای عصبانیتش در دَم خفه شد و به دنبالش برای جم کردن کثافت کاری سونگین، خورده شیشه ها رو با احتیاط از روی زمین جم می کرد، نمی دوسنت بخاطر اومدن ناگهانیش خوشحال باشه یا ناراحت! ولی  از ی چیز مطمعن بود، دفعه ی بعدی هیچ جوره مقابل این عوضی کوتاه نمیاد، حتی اگه کای، ناخودآگاه سر برسه .
صحبت کای تموم شد و بالاخره سر میز نشت، با اومدنش میا موهاش رو به پشت شونه اش برد و با عشوه ای خاص همون طور که لبخند جذابی روی لبهاش می نشست صبح بخیری گفت و  مستقیم به کای چشم دوخت .
در جوابش اما کای، خیلی کوتاه سری تکون داد، میا که خودش رو برای همچین برخوردی آماده نکرده بود، از حرص چنگالِ توی دستش رو فشار داد و رو به کیونگ فریاد زد :
« دو ساعته داری چه غلطی می کنی اونجا ؟ زود باش کارتو تموم کن دیگه ... »
کای به پشت صندلیش تکیه زد و باز هم بدون اینکه بخواد ب میا نگاه کنه، مثل کسی که بخواد جایگاه فراموش شدش رو بهش یاد آوری کنه رو به اون دختر به زبون آورد :
« اون باید فقط از دستورات من پیروی کنه نه بقیه ...»
همون لحظه فکر کرد اگه از کای تو گوشی می خورد، خفتش کمتر بود که بخواد با دو تا کلمه اینطوری جلوی خدمه خورد بشه، اما حتی جرات بحث کردن رو نداشت، پس به شکل معجزه آسایی دهنش بسته شد.
« دی او، ی قهوه با شیر لطفا »
میون گیجی جَوی که تو سالن حاکم شد، صدای کای و درخواستش مثل تلنگری به حواسش خورد و به خودش اومد ، به عمرش هیچ خانواده ای به عجیبی این آدما ندیده بود، اما کجای این عمارت به آدم رفته که این مورد باشه ؟
بار دیگه بعد از درخواستش سکوت بین اون سه تا حاکم شد و این بین، میا نیم نگاهی به برادرش کرد که دست کمی از خودش نداشت ، خواست تا از سر میز بلند بشه که این بار نوک پیکانِ رئیس، سونگ این رو هدف گرفت:
« این قرار دادم که خراب کردی ... تو حتی از پس ساده ترین کاری که بهت سپردم بر نیومدی سونگین!!  میخوام بدونم کی میخواد گند کاریای  تو رو تمیز کنه ؟ کوبو که تا ابد نمی تونه، می تونه ؟»
سونگین از سر خشم لب هاش رو به دندون گرفت و سعی کرد آروم باشه، دهنش رو باز کرد تا برای دفاع از خودش چیزی بگه، که این بار هم کای بهش اجازه نداد :
« هر بار که می بینمت داری به پرو پای کارکنا میپیچی - به نظر میرسه این عمارت و آدماش برات جذاب ترند، اگه انقدر به مسائل خدمه علاقه داری میتونی به عنوان سر خدمتکار همینجا مشغول ب کار بشی و برای شروع، این ظرف شکسته رو از روی زمین جم کنی- نظرت چیه ؟ »
قهوه اش  رو آماده کرده بود که با شنیدن این حرف ها نا باورانه به کای خیره شد که حالا داشت طبق معمول ایمیل های کاریش رو چک می کرد، و انگار نه انگار تا همین لحظه ی پیش سونگین رو درست مثل سوسک زیر پاش له کرد ...
« نمی خوای اون قهوه رو بدی بهم ؟»
از شوک بیرون اومد و با این حرف فورا به سمت کای رفت و قهوه رو مقابلش گذاشت . از ذهنش گذشت :
* چقدر خوب می تونه مثل خودشون رفتار کنه! *
سونگ خصمانه به کای که باز هم بی تفاوت سرش توی گوشی بود نگاه کرد که از چشم میا دور نموند، برای همین قبل از اینکه کار احمقانه ای ازش سر بزنه با سر اشاره کرد که از سر میز بره و سونگ درست برخلاف  خواستش، دستمال رو با حرص روی میز پرت کرد و بعد از چشم غره رفتن به کایی که اصلا حواسش نبود اونجا رو ترک کرد .
با رفتن برادرش میا دو سه تا صندلی به کای نزدیک تر شد و در حالی که سعی می کرد با رفتار های خاص خودش توجه اون رو جلب کنه گفت :
« فکر نمی کنم درست باشه جلوی خدمه اینطور با پسر عموت رفتار کنی- اون هم وقتی که اینجا  بهش میگن ارباب »
اگه ی دلیل توی اون لحظه وجود داشت که کای رو وادار می کرد تا از صفحه ی گوشیش چشم بگیره و هواسش رو به میا بده – همین حرف هایی بود که ثانیه ای پیش از دهن اون دختر بیرون اومد .
با بی حس ترین شکل ممکن به چشم های میا نگاه کرد – نگاهی که باعث شد تا اون بی اختیار یقه ی لباسش رو که تا چند لحظه  پیش، بیشتر از حد معمول باز کرد تا خط سینش مشخص تر  بشه رو ببنده و همونطور که صاف سر جا می نشست تنها چیزی که به ذهنش می رسید رو به زبون بیاره :
« قصد دخالت نداشتم فقط ...»
« نمی تونی داشته باشی »
کوتاه جواب داد و برای بار هزارم جوری رفتار کرد انگار هیچکس اونجا حضور نداره این نادیده گرفتنا اصلا به دهن دختری مثل میا خوش نمی اومد، اما باید تحمل می کرد چون برای کار دیگه ای به اینجا اومده .
با اینکه خیلی دلش می خواست از خجالت کای در بیاد ولی  بدون حرفی بعد از مکث کوتاهی دنباله روعه برادش میز رو ترک کرد .
مثل بهت زده ها تمام مدت نظاره گر این نمایش عجیب غریب بود، و وقتی به مردی که پشت میز ساکت و آروم نشسته و هر بار کمی از قهوش می خورد نگاه می کرد بی اراده از ذهنش گذشت :
* اصلا چیزی تو این دنیا هست که بتونه اون رو از پا در بیاره ؟*
در واقع  اون سوالی رو می پرسید که جوابش کسی جز خودش نبود،  اما حتی روحش هم از این موضوع خبر نداشت ...

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now