|| Season 6 • EP2 ||

243 38 51
                                    

فصل ششم : (بخش پنجم : حقیقت)

حتی نفهمید چطوری خودشو از کره به ژاپن رسوند، یا اصلا توی مسیر رسیدن به بیمارستان میتونست نفس بکشه یا نه؟ کسی که داره پاهاشو به سختی دنبال خودش میکشه تا این سالنی که انگار قراره تا قیامت کش بیاد رو به آخر برسونه خودشه یا یه آدم دیگه؟ فقط می دونست احساس می کنه تمام دل و رودش توی دهنشه و اگه لب هاش رو از هم باز کنه هرچی توی دهنشه میریزه بیرون.
احساس کرد به جای راه رفتن داره میدوعه! چطور می تونست بدوعه؟! فکر می کرد این روحش باشه که داره بدن مثل جنازش رو به سختی دنبال خودش می کشه. میون احساساتی که براش مثل حسی بین خواب و بیداری بود، دیدن چهره ی کای باعث شد حتی از قبل هم سرعتش رو بیشتر کنه.
با شنیدن صدای پا، داخل سالن انتظار کوبو به سمت کیونگ برگشت و با دیدنش فکر کرد یه جنازه داره سمتشون میاد، رنگش کاملا سفید بود و چشم هاش انگار جایی رو نمیدید.
لحظه ای که سرعتش رو تند کرد کوبو به خودش اومد و تا خواست متوقفش کنه، کیونگ به رئیس رسیده بود و با تمام توان با دست به تخت سینش کوبید و به عقب هلش داد. برای بار دوم مثل یه سگ وحشی به سمت کای هجوم برد تا بهش حمله کنه، انگار اصلا نمی فهمید داره چیکار می کنه و توی حال خودش نبود.
این بار کوبو معطل نکرد و فورا با تمام قدرت کیونگ رو از پشت نگهش داشت، آخرین باری که این پسر رو مثل روانیا دید وقتی بود که خبر فوت مینهو رو بهش دادن.
«ولم کن... ولم کن لعنتی»
کیونگ اصلا فریاد نمی زد و حتی صداش بلند هم نبود، اتفاقا برعکس انگار صداش از شدت عصبانیت توی گلو خفه می شد و حالا وقتی داشت به کوبو تشر می زد تا ولش کنه، صداش شبیه خس خس گلو قبل خفه شدن بود.
کای به سمت کوبو اومد و ازش خواست کیونگ رو ول کنه. از این درخواست متعجب جوری به رئیسش خیره شد انگار این مرد گنده برای اولین بار توی زندگیش عقلش رو ازدست داده.
ولی وقتی سماجت کای رو دید، کیونگ رو رها کرد و پسرکوچیکتر طبق انتظارش به سمت کای هجوم برد. اونم درحالی که کای بدون اینکه عقب بکشه سرجا ثابت ایستاد و عقب نکشید.
«تنهامون بزار»
وقتی این جمله رو به زبون آورد که دست های کیونگ رو محکم توی مشت گرفته بود.
به دنبال دستوری که بهش داده شد، مثل یه سگ کتک خورده به کای تعظیم کرد و با دلی نگران هر دو رو تنها گذاشت.
«تو کجا بودی لعنتی؟؟ وقتی که این اتفاق افتاد تو کجا بودی؟؟»
تمام صورت کیونگ از شدت گریه می لرزید اما حتی یه قطره اشک پایین نمی ریخت. انگار که چشم هاش برای باریدین فریاد می زد اما اعصابش کل بدنش رو فلج کرده بود.
با تکون های شدید کیونگ عقب و جلو می شد ولی در برابر این طغیان فقط سکوت کرده بود. می دونست کیونگ دچار شوک شده و باید باهاش راه بیاد تا آروم بشه، اگه اوضاع از این بدتر می شد مجبور بود دکتر خبر کنه.
«لعنتی با توام... میگم کجابودی؟؟... وقتی این بلا سرش اومد تو کدوم گوری بودی؟؟»
پرستاری که برای رسیدگی و چک کردن وضعیت اباسان به سمتشون میومد با دیدن وضعیت کیونگ شوکه به کای خیره شد.
کای متوجه شد اینطوری نمی تونه از پس کیونگ بر بیاد و رو به پرستار خواهش کرد برای کمک درخواست بده چون وضعیت کیونگ هر لحظه بدتر می شد.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now