|| Season 5 • EP 4 ||

241 45 52
                                    

فصل پنجم (بخش چهارم : تو مال منی )

همه چیز همونطور که کای قولش رو داد پیش رفت. هزینه مالی پروژه به متقاضی دیگه سپرده شد و حالا کل زمانِ کیونگسو رو، مدیریت و اجرای پروژه پر کرده بود. این یعنی اولین بار!
اولین بار بعد از این سال های سیاه که احساس میکرد دوباره یه آدم عادی شده. درست زمانی که غرق کار میشد، این لذت به سراغش میومد و به قدری حریص میشد که میخواست زمان رو توی همین لحظه های عادی بودن نگه داره.
تمام مدت احساس قدرت میکرد. انگار تمام سیاهی و بدبختی ها بالاخره به خواب زمستونی رفتن و برای یک بارهم که شده بهش اجازه میدن تا زندگی کنه، تا نفس بکشه... لحظه ای که این آرامش به اوج خودش میرسید، از پس لایه های ذهن معیوبش حسرت خانواده ای که دیگه نیست و برای همیشه محو شدن به قدری به قلبش چیره میشد که گاهی میترسید احساسِ آرامش رو با تمام توان ببلعه و برای خورد نشدن زیرِ بارِ خاطره آدم هایی که دیگه  نیستن، چشمش رو به روی این آرامش عمیق میبست و به احساس سرخوش کوتاه مدتِ غرق شدن توی کار راضی میشد.

بعد از این همه مدت واسه دیدن اُباسان، قرار شد به عمارت برگرده. نمیدونست چرا اما این قلعه ی سیاه قدرت اینو داشت تا حتی وقتی هم خودش رو آزاد تر از همیشه میدید، فقط با دیدن این سنگ های مرده ی روهم چیده شده دست و پاش به لرزه بیفتن.
خیلی دوست داشت اباسان رو به رستوران دعوت کنه اما وقتی پیرزن با مهربونی خواستش رو رد کرد، کیونگ بیشتر از این اصرار نکرد. هدیه کوچیکی برای اباسان، کوبو و گوگو خریده بود. خوب یادش میومد آخرین بار جدایی دل نشینی نداشتن اما امیدوار بود درکش کنن، چون روزی که اون شکلی عمارت رو ترک کرد تقریبا اصلا توی حال خوشی نبود.
با رسیدن به ورودی عمارت، بادیگاردها به سمتش اومدن و یکی یکی بهش ادای احترام کردند. نزدیک ترین فرد ازش خواست تا سوار ماشینی که از قبل منتظر اومدنش بود بشه و با اون مسیر باغ تا عمارت رو طی کنه.

لحظه ای که ماشین پیچید، بی اختیار چشمش به پنجره ی اتاق کای افتاد. نگاهش توی قاب پنجره های قدی پیچ خورد اما هیچ کس اونجا نبود. پرده های افتاده، جوری جلوه میکردن انگار سالهاست اتاق خالی مونده. تصویر قامت کای بی اراده مقابل چشماش نقش بست، اما به همون سرعت از ذهنش پاکش کرد. چراباید به اون فکر کنه؟!
بیش از اینکه بخواد درگیر افکارش بشه، ماشین از حرکت ایستاده و راننده فورا پیاده شد و درو برای کیونگ باز کرد.
نگاهی به درهای بزرگ چوبی انداخت و لرز توی پاهاش شدت گرفت، شک نداشت اینجا براش نفرین شدست. اولین کسی که دید تونی بود، با همون شخصیت خشک همیشگی. برای یه لحظه کیونگ احساس کرد قراره توبیخ بشه و رنگش پرید. این عمارت و آدماش قدرت اینو داشتن تا بهش یادآوری کنن انگاراون گذشته لعنتی هیچوقت دست از سرش بر نمیداره.
تونی بی اینکه به کیونگ ادای احترام کنه، از مقابل در کنار رفت و به کیونگ اشاره کرد وارد بشه.
«اون مهمون منه تونی، میتونی بری»
صدای اباسان بود... این صدا همیشه مثل پرتوی خورشید توی سرما بدنش رو گرم میکرد و بهش احساس آرامش میداد.
تونی به اباسان ادای احترام کرد و بی توجه به کیونگ اونجا رو ترک کرد. با دیدن پسری که توی پیراهن نخودی رنگ و شلوار تیره مثل نجیب زاده ها شده، دستاش رو باز کرد و به کیونگ فهموند میخواد بغلش کنه.
لبخند روی لبهای کیونگ با دیدن اباسان بیشتر از قبل جون گرفت و درحالی که هنوزهم خجالت میکشید، با اشتیاق به سمت اون آغوش امن قدم تند کرد.
«چرا انقدر برای دیدنمون دیر کردی؟»
«منو ببخش اباسان، دلم برات تنگ شده بود»
با این حرف حلقه ی دست های اباسان تنگ تر شد و کیونگ رو مثل پسرکوچولوی لوس نوازش کرد. گونه های کیونگ از خجالت گل انداخت اما به هیچ عنوان نمیخواست به حسِ امنیتی که این آغوش بهش میداد پایان بده.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now