|| Season 2 • EP 11 ||

574 83 18
                                    

فصل دو ( بخش یازده : بهتری ؟ )

از وقتی که این  بازی رو با چانیول شروع کرده به شکل غیر منتظره ای سرحال شده بود، حس می کرد باز هم میتونه به این دنیا امید وار باشه چون حالا هر روز رو واسه به انجام رسوندن هدفی از خواب بیدار می شد و بخاطرش حتی نفس می کشید، الان دیگه نوبت چان بود تا بفهمه توی جهنم زندگی کردن یعنی چی، با این حال نمی تونست بی گُدار به آب بزنه هرچی باشه پا رو دُم شیر گذاشته و این موضوعی هست که نباید فراموش بشه،  واسه  همین الان که توی ماشین نشسته و به سمت کلاپ شخصیش می رفت، چهار وَنِ  تا دندون مسلح اون رو ساپورت می کردن ....
قرار بود روی زندگی خودش و چان قمار کنه، یا باید بکشه یا بمیره، بعد از اون اتفاق چیزی برای از دست دادن نداشت، این تصمیمی بود که درست از همون شب جهنمی با خودش گرفت، پس صابون همه چیز رو به خودش مالیده بود.
راستش اگه می خواست صادق باشه از اینکه چانیول هنوز نفهمیده کسی که داره این روز ها بدجوری روی روانش میره کیه- هم خوشحالش می کرد هم متعجب و حالا زمانی که از آخرین شوخیش با چانیول حدود دو هفته میگذشت و از اون خبری نبود- حس نگرانی بهش می داد ...
« قربان کلاپ کاملا تخلیه شده همون طور که دستور فرمودید »
این جمله ی راننده باعث شد تا رشته ی افکارش پاره بشه و همون طور که روی صندلی عقب ی لم می داد در جواب فقط یک کلمه به زبون بیاره :
« خوبه »
اون باید از روز تولدش بهترین استفاده رو می برد، باید تو این روز بیشتر از هر وقت دیگه ای با خودش خلوت می کرد، می تونست جشن خصوصی  تک نفره برای خودش بگیره و تا صبح با یاد و خاطره ی کسی که دیگه نیست سر کنه، یاد و خاطره ای که بهش قدرت هر کاری رو می داد، حتی جرات ایستادن تو روی کسی که روزی صمیمی ترین دوستش بود، پس نباید از جانب چان ترسی به خودش راه بده چون وقتی تصمیم به این کار گرفت، قبل از ورود، بین لِوِلِ بازی گزینه ی هارد رو انتخاب کرد ...
چان قطعا دیر یا زود تلافی می کرد پس باید آماده می بود نه نگران ...
بیشتر توی صندلی فرو رفت و حالا که افکارش سرو سامون گرفت احساس راحتی بیشتری داشت، تصمیم گرفت تا رسیدن به کلاب شخصیش چُرت کوچیکی بزنه، چون می خواست تا صبح برای خودش پارتی بگیره ....
ولی درست لحظه ای که چشم هاش  برای خواب سنگین می شدند  با  تکون ناگهانی ماشین، ناخودآگاه از روی صندلی کنده و به سمت دیگه توی در کوبیده شد
از کوره در رفت و دهنش پر بود تا از خجالت راننده ی احمقش در بیاد، اما وقتی سر جا نشست با دیدن شعله های آتیش اطراف ماشین تقریبا برای یک لحظه توی بُهت فرو رفت ...
« قربان هر چهار تا ون محافظ منفجر شدن ... موقعیت امن نیست دستورتون چیه ؟»
بی اختیار برگشت و به پشت سرش خیره شد، هرچهار تا ون درست مثل آهن پاره هرتیکشون گوشه ای از اتوبان افتاد بود و می سوخت، هنوز فکرش درگیر بود و نمی تونست تمرکز کنه و  همون لحظه ای که خواست دنبال علت این اتفاق مسخره بگرده، گوشی توی دستش لرزید و  صفحش روشن شد، چشم هاش برقی زد وقتی که اسم چانیول رو دید ...
فهمید حدسش درست بود، پس بالاخره چان استارت این جنگ رو زد، از این لحظه دیگه راه برگشتی وجود نداشت و خب  خودش هم خوب می دونست واسه پا پس کشیدن دست به این بازی نزده  ...
متن پیام :
( خواستم به عنوان تبریک برات ی کار خاص انجام بدم دوست قدیمی، پس فکر میکنم چهار تا شمع بزرگ وسط اتوبان ایده ی بدی نباشه ...
فقط امید وارم بتونی فوتشون کنی ...
تولدت مبارک جانگ ییشینگ )
لبخند کجی روی لبهاش نشست درحالی که از کینه ای کهنه بی اختیار دندون هاش رو روی هم فشار می داد، بعد از مکث کوتاهی زیر لب تکرار کرد :
« برمی گردیم عمارت »
همین دستور کافی بود تا راننده فورا با رسیدن به اولین تقاطع، مسیر حرکت رو عوض کنه .

" BLACK Out " [Complete]Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα