|| Season 1 • EP 2 ||

900 118 14
                                    

فصل اول (بخش دو : عشقِ پاییزی)


کنار شومینه نشسته بود و به بیرون نگاه می کرد، باز هم برف می اومد، احساس کرد دلش نمی خواد تنها باشه و دوست داشت تا کاری انجام بده ولی درست نمی دونست چه کاری .
از سرجا بلند شد و دور خودش چرخی زد که چشمش به میز و صندلی کنار پنجره افتاد و بی اختیار روزی رو که چان بی خبر به گالری برای دیدنش اومد، توی ذهنش نقش بست.
فکر کرد ...
* شاید یک مهمونِ سر زده بودن بد نباشه *
پس به طبقه ی پایین رفت تا آماده بشه ...
صدای موسیقی رو ملایم کرد و همون طور که با انگشت هاش هماهنگ با ریتم روی فرمون ضرب می گرفت، حدس زد بهتره تا برای جبران اون بی دست و پایی که توی مسافرتِ-شون مرتکب شد چیزی بخره ...
برای تشکر یا معذرت خواهی ؟! درست نمی دونست فقط میخواست تا بهانه ای برای حرف زدن داشته باشند . نگاهش به چتری که مدت ها پیش از کافه به امانت گرفته بود افتاد، راهنما زد و از سرعتش کم کرد، برف حالا بند اومده بود و بک بعد از ایستادن کنار خیابون با احتیاط از ماشین پیاده شد و به طرف مغازه ی مورد نظرش حرکت کرد .

*
*

نگاهی به در چوبی و قهوه ای که، بالای سرش شیروونیِ کوچیک و بی رنگ و رویی ای خود نمایی می کرد انداخت، جلو تر رفت و وقتی نزدیک شد، چشمش به پلاک طلایی رنگِ پَرچ شده به دیوار افتاد.
* کارگاه آموزشی کفش، پارک چانیول *
لحظه ای که خواست دستش رو بلند کنه و زنگ رو به صدا در بیاره، حسی توی سرش زمزمه کرد ...
* یعنی کار درستی می کنم؟ *
ولی تا خواست جواب سوالش رو بده، صدای زنگ توی گوشش پیچید و مدتی بعد، چان توی چارچوب در مقابل بک ایستاد.
پلیور شکلاتی رنگِ تنش که آستین هاش رو تا ساعد با لازده بود، باعث می شد تا دست های مردونه و خوش تراشش رو بهتر به نمایش بگذاره. اما اگه یک قدم به عقب بر می گشت و با فاصله نگاه می کرد، پسر بچه ای رو میدید که توی این بافتِ نرم و لَخت، با موهای مشکی مواج و خوش حالتی که روی پیشون-یش ریخته بود، می تونست لبخند رو به لب هاش بیاره.
شلوار جینِ-ش با نیم بوت های چرمِ خوش رنگ و دوختی که پوشیده بود، اون رو درست شبیه به مدل هایی می کرد که کالکشن زمستونی رو برای برندی خاص تبلیغ می کنند.
با دیدن بک چشم هاش کشیده شد و لبخند شیرین و گرمی درست به رنگ لباس تنش روی لبهاش نشست .
خواست تا متقابلا پاسخ استقبالش رو بده که متوجه شد انگار این لبخند از خیلی وقت پیش به روی لب هاش اومده بود ... از کِی ؟ شاید درست زمانی که چان در رو به روش باز کرد.
هر دو به هم سلام کردند و این بار صمیمیت و راحتی بیشتری توی کلامِ-شون حس می شد، انگار اون دیوار های غریبگی و احتیاط کم کم داشت جای خودش رو به یک احساس خوب می داد.
چان فورا از مقابلش کنار رفت و همون جورکه دستش رو به کناری می برد اون رو به داخل دعوت کرد.
پس در حالی قدم از جا برداشت که حسی عجیب توی دلش پیچ و تاب می خورد.
پاکتی رو که بک به همراه خودش آورده بود رو گرفت و پالتوش رو به جالباسی آویزون کرد. خودش کناری ایستاد و ازش خواست تا جلوتر راه بره.
از این که توی این مکان جدید پیش قدم شده، کمی معذب بود اما با این حال به راهش ادامه داد. چشم هاش آروم و کنجکاو تمام این کارگاه رو از نظر می گذروند و هر بار لبخندِ روی لب هاش گرم تر می شد.
بالاخره ب کارگاه اصلی رسید و با دیدن هنر جوهایی که مشغول طرح زدن بودند، قافل گیر شد. بی اختیار صداش رو پایین آورد و به طرفِ چان برگشت:
« نمی دونستم کلاس داری ! بی فکری کردم باید قبلش باهات تماس می گرفتم»
چان که سعی می کرد جو رو آروم کنه گفت :
« هیچ مشکلی نیست، اگه راحت نیستی میتونی بری تو اتاقِ من، یک ربع دیگه کلاس تموم میشه و اون وقت میتونی راحت باشی »
شاید بار اول فکر کرد که همین کار رو بکنه، اما میلی عجیب باعث می شد تا بخواد چان رو موقع آموزش دادن ببینه- پس همون طور که این احساس توی دلش پر رنگ تر می شد ازش پرسید:
« اشکالی نداره اگه همین جا بشینم و کلاست رو تماشا کنم ؟ میتونی این رو از هنر جوهات بپرسی ؟»
برای یک لحظه از این درخواست ناگهانی بک تعجب کرد اما براش شیرین بود، این پسر درست مثل آسمون بهاری، همیشه در حال تغییره، و هیچ وقت نمی تونست در لحظه اون رو حدس بزنه.
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رو به هنر جوهاش که هرکدوم به خَرَکی چوبی تکیه زده بودند و کفشی که مقابلشون بود رو طراحی میکردند، آروم و گرم در حالی که صدای بمش توی فضا طنین می انداخت گفت :
« بچه ها امروز مهمون عزیزی به دیدن من اومده، اون میخواد بدونه اشکالی نداره تا توی کلاس بشینه و شما هارو تماشا کنه ؟»
هنر جوها حالا تک تک نگاهشون رو از طرح مقابل می گرفتند و با دیدن بک به نشانه ی احترام سر هاشون رو خم می کردند.
بک که اشتیاق و خجالت هر دو توی دلش باهم قاطی شده بود، حدس زد گونه هاش باید کمی قرمز شده باشه- به درخواست چان قدمی جلو اومد و در حالی که رو به همه ی شاگرد ها کمی خم می شد گفت :
« سلام من بیون بکهیون هستم، از این که مزاحم کلاستون شدم معذرت میخوام »
چان زیر چشمی نگاهی به بک انداخت که با دیدن گونه های سرخ از خجالت و دست هایی که تقریبا زیر آستین پالتو گم شده بود- سعی می کرد با لخند شیرینی که به روی لب هاش هست خودش رو صمیمی نشون بده، درست همون موقع بود که صدایی از ذهنش گذشت * چطور میشه دوستش نداشت ؟*
با دیدن بک زمزمه های ریز و آرومی بین هنر جو ها شکل گرفت و این وسط یکی که اعتماد به نفس بیشتری داشت رو به چان گفت :
« سِم ... فکر نمی کردیم شما دوست معروف هم داشته باشین »
چان اظهار بی اطلاعی کرد اما خوب می دونست اون در باره ی چی صحبت می کنه، لبخندی زد و به نرمی ازشون خواست تا به کارشون برگردند. چارپایه ای رو از کنار سالن برداشت و اون رو جایی گذاشت که به همه ی کلاس اشراف داشت و از بک خواست تا روش بشینه، بعد به طرف آشپز خونه رفت تا پاکتی رو که تا اون لحظه توی دستش بود رو جای مناسبی بگذاره .
مدتی بود که برگشت و همون طور که با مداد طراحی توی دستش یک به یک از کنار شاگرد هاش رد می شد، گاهی با نزدیک شدن به شاسی هنرجو، با حرکت های نرم و آهسته ی دستش، ایرادات طراحیش رو برطرف می کرد . صداش آروم و گرم بود و وقتی سعی می کرد تا آهسته صحبت کنه بَم بودنش بیشتر به گوش می اومد . چیزی از فکر بک رد شد که احساسش با لبخندی روی صورتش نمود پیدا کرد.
* چرا دیدن اون حین انجام کار پیش چشمش انقدر دلنشین می اومد ؟! *
...........................................................................
حالا کلاس تموم شده بود و بک به درخواست چان به اتاق کارش رفت، کنار شومینه نشست و به شعله ای که آروم می رقصید و گرمارو به فضا می داد چشم دوخت.
مدتی بعد با سینی که توش دو تا ماگ از قهوه و ظرفی پر از شکلات بود پیش بک برگشت .
با دیدن شکلات های گیلیان، سر ذوق اومد و از این که چان از هدیَش استقبال کرده خوشحال شد، به میز نزدیک تر شد و از همون لحظه قبل از خوردن می تونست به راحتی بازی طعم ها رو توی دهنش احساس کنه.
چان مقابلش نشست و قهوه و شکلات رو به سمتش نزدیک تر کرد، پاش رو روی هم انداخت و همون طور که بک رو زیر نظر می گرفت، جرعه ای از قهوه نوشید.
از بین شکلات ها فورا اون رو که شبیه به اسب دریایی بود رو برداشت، با هیجان نگاهی به رنگ قهوه ای و کِرمی که به زیبایی توی هم محو شده بودند و مقابل چشم هاش برق می زدند انداخت ،با اشتیاق وصف ناشدنی اون رو داخل دهنش قرار داد و این جشن رو با طعم تلخ قهوه تکمیل کرد.
« گیلیان ... شکلات مورد علاقه ی من بود ... »
بک در حالی که گوشه ی لپش کمی بالا اومده بود، با شنیدن صدای چان بهش چشم دوخت و با زبونش شکلات رو به طرف دیگه ای قل داد و توی همون حال گفت :
« یعنی ... الان به این برند دیگه علاقه ای نداری ؟...»
این سوال رو در حالی پرسید، که می شد نگرانی خاصی رو ته دلش احساس کرد،
درواقع این برندِ محبوب بکهیون بود و دلش می خواست تا با خریدن این شکلات، حس شادیش رو با چان شریک بشه، ولی اگه انتخاب اشتباهی کرده بود مطمعنا حالش گرفته می شد.
صدای خنده ی گرمش توی فضا پیچید و دستش رو به طرف ظرف دراز کرد، بعد از این که یکی رو انتخاب کرد، اون رو مقابل بک گرفت و گفت :
« من از بچگی شکل این صدف رو خیلی دوست داشتم ... مادرم همیشه برای کریسمس از این شکلات ها می گرفت، اون خوب می دونست من چقدر بهشون علاقه دارم ... راستش ... میشه گفت کل اشتیاق من برای کریسمس، توی خوردن این شکلات های صدفی خلاصه می شد »
این رو گفت و شکلات رو توی دهنش گذاشت و بلافاصله از قهوه خورد.
آروم حرف می زد و به نظر می رسید از مرور خاطرات وحشت داره و این حس توی کلامش هم نمود کرد.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now