|| Season 3 • EP 1 ||

570 84 76
                                    

فصل سوم : ( بخش اول : غم بی پایان )

بعد از اینکه تلفن بک تموم شد به سمتش حرکت کرد و دستش رو جلو آورد :
« سلام ... جان یشینگ هستم »
باورش نمی شد این همون پسری باشه که با چان خصومت داره، مردی که مقابلش ایستاده با این چهره ی مهربون و چال روی لپش، هرکاری می تونست بکنه الا کشتار...

میون سکوتِ بک و تعجبی که توی سرش مثل طبل با کلمات مختلف به صدا در اومد، دست یشینگ همچنان برای جواب  بین زمین و هوا مونده بود .
« سلام ... بیون بکهیون »

یشینگ از تاکید بامزه ای که موقع گفتن اسمش به زبون آورد خنده شیرینی کرد، و باعث شد چال لپش عمیق تر بشه و چهرش رو دوست داشتنی تر جلوه بده ...

« همون کسی که قصد جونش رو کرده بودی ... »
بلافاصله بعد از معرفی خودش به زبون آورد، این جمله باعث شد تا چهره ی یشینگ تو هم بره و عمیقا ناراحت بشه ...
« راستش حتی حق معذرت خواهی رو به خودم نمی دم چون، لیاقتش رو ندارم ... پس هرجور که راحتی میتونی ناراحتیت رو ابراز کنی . »

این رو گفت و به دنبالش دستش رو توی جیب شلوارش برد و مستقیم به چشم های بک نگاه کرد ... از ذهنش گذشت ...
* حدس می زدم آدم سفتی باشی *

« یعنی میگی منم وقتی از همه جا بی خبری روت اسلحه بکشم و تا دم مرگ بترسونمت ؟»
بکهیون با لحن سردی به زبون آورد...
« اگه باعث میشه تا احساس بهتری داشته باشی- آره همین کارو بکن ... »
یشینگ گفت و قدمی به سمت بکهیون جلو اومد ...
و باعث شد بک از این فاصله ی محدود گیج بشه .
« ولی میدونم مثل ما نیستی، تو برای انجام این کارای کثیف زیادی پاکی ...»
در حالی این جمله رو به زبون آورد که به دنبالش با دست گونه ی بک رو نوازش کرد، هردو برای لحظه ای مستقیم به هم نگاه می کردن، یکی گیج از رفتار های غیر منتظره- و دیگری غرق توی افکاری که اون رو به گذشته می برد ...

بالاخره سکوت با حرف بک شکسته شد :
« میدونی پشت در اتاق دو تا بادیگارد ایستادن و منتظر اشاره از طرف من هستن تا بریزن اینجا ؟ پس بهتره اون دلیلی رو که باعث شده به دیدنم بیایی رو بهم بگی و هرچی زود تر از اینجا بری »

این جدیت و خشکی کلام از طرف پسرِ مقابلش لبخند جذاب یشینگ رو به دنبال داشت، مکثی کرد و با آرامشی که توی صداش موج می زد به زبون آورد:
« تو از من بدت میاد ؟»
« نه ... اما دلیلی هم برای دوستی نمی بینم »

بک فورا به زبون آورد و احساس کرد حالا خیلی بهتر می تونه حرف بزنه چون، به شکل عجبی با یاد آوری دوتا بادیگاردِ چان احساس امنیت می کرد، حسی شبیه به حضور خود چان- و این  فکر بهش قدرت می داد ...
« چان لیاقت تو رو نداره، نه خودش نه دنیایی که توش زندگی می کنه، بک تو باید ازش فاصله بگیری ... »
خیلی ناگهانی این جمله رو به زبون آورد، یشینگ جوری حرف می زد که طعم تلخ کلامش ناخودآگاه روی زبون بک نشست، دلش خالی شد چون این مرد دست رو موضوعی گذاشت که این روز ها بدجور ذهن بک رو به بازی گرفته بود، سوالی که موقع تکرار شدنش میل بیرون رفتن نداشت و هرلحظه پررنگ تر میشد ...
( شاید این رابطه از همون اولش هم اشتباه بود ) ...

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now