|| Season 4 • EP 7 ||

416 75 100
                                    

فصل چهار :( بخش هفت : این هدیه واقعا برام ارزشمنده )

روی تخت دراز کشیده بود و به بیرون نگاه می کرد؛ تنها صدای مانیتور کنار تختش این سکوت سنگین رو میشکست و تصویر تیر خوردن مینهو مثل شاتر دوربین با سرعت دیوانه واری مقابل چشماش تکرار می شد.
مینهو... پسری که خیلی اتفاقی وارد زندگیش شد به همون اندازه ناگهانی هم میخواست تنهاش بزاره؟؟
نه همچین چیزی هر گز نباید اتفاق بیفته... هرگز

از این اخلاق گندیدش حالش بهم می خورد، چرا باید وقتی ارزش کسی رو بفهمه که یا از دستش داده یا ترس از دست دادنش رو داره؟
انگار زیر خاک رفتن خانوادش هنوز براش درس نشده که تمام روز هایی که می تونست عین آدم با مینهو رفتار کنه رو از دست داد...
«خواهش میکنم اگه زنده بمونه قول میدم برای همیشه از زندگیش برم بیرون... فقط اجازه بده زنده بمونه»
با نگاهی دوخته شده به آسمون پشت پنجره و دلی آشوب به زبون آورد. چیکار می تونست بکنه جز اینکه رهاش کنه؟
زندگی نکبت بارش میخواست جون کسی رو بگیره که هیچ ربطی به دنیای سیاهش نداشت، این روح خبیث بدبختی به هرکی که بهش نزدیک می شد چنگ مینداخت تا گلوشو بدره...
شاید برای همین هم کیونگ بدون اینکه خودش بفهمه انقدر سرد و تو خالی شد، کاری می کرد تا همه¬ی کسایی که دوستش دارن ازش برنجن چون، از اینکه این طالع نحس تک تک عزیزاشو ازش بگیره می ترسید. این دیواری که همیشه دور خودش میکشید نه برای تنهایی، که برای محافظت از عزیزاش بود. همشون، اباسان... گوگو... کوبو... و تنها کسی که سعی کرد این دیوار رو بشکنه و بهش نزدیک بشه الان داشت بین مرگ و زندگی دست و پا میزد. این دیوار بدبختی هرگز نباید توسط هیچ کس ریخته می شد.
چون نتیجه چیزی می شد که کیونگ با تمام وجود ازش بیزار بود...
صدای آهسته ضربه های در، مهمون ناخونده¬ای شد که بند افکارش رو برید و به دنبالش گوگو، توی چارچوب در پیداش شد.
با نگاهی به کیونگ فورا به طرف تخت دوید، با تمام وجود می خواست بغلش کنه اما همون دیوار بلند دلیلی شد که دختر با تموم بی قراریش کنار تخت بایسته.
«خوشحالم میبینمت»
کیونگ با لبخند نیمه جون اما با تمام احساسش به زبون آورد چیزی که باعث شد تا گوگو که قبل از ورود کلی با خودش کلنجار رفت تا موقع دیدنش آبغوره نگیره _به محض گفتن این حرف اشک مثل بارون از چشماش پایین بریزه...
«کیونگ جان...»
و درست بر خلاف تصورش، اینبار دست کیونگ روی ساعد دختر نشست و اونو به طرف خودش کشید. با اینکه گوگو الان دقیقا توی بغل کیونگ بود ولی نمی تونست اتفاقی رو که افتاد باور کنه چون این اولین بار بود که کیونگ رو اینطور نرم و احساسی می دید.
دست  کیونگ آهسته روی موهاش سر می خورد و با دست دیگش برای آروم کردنش کوتاه به کمرش ضربه می زد.
«موقع عیادت مریض که گریه نمی کنن»
با همون صدای گرم و آرومش به زبون آورد و هیچ فکر نمی کرد این گارد پایین و نشون دادن شخصیت پنهانیش بعد از این همه مدت و اینطور ناگهانی چطور می تونه شدت اشک گوگو رو بیشتر کنه.
کیونگ اجازه داد تا دختر بیچاره خودش رو خالی کنه.
لحظه¬ای بعد وقتی از بغلش بیرون اومد نگاهش روی شونه¬ی کیونگ خشک شد چون بخاطر اشکهاش کاملا خیس شده بود.
خجالت زده تا خواست حرفی بزنه کیونگ سری به نشونه¬ی بیخیالی تکون داد و بهش اطمینان داد هیچ اشکالی نداره و بی خود خودشو درگیر نکنه.
«کیونگ جان خواهش میکنم انقدر منو دق نده، از وقتی از عمارت رفتی یاد و هوش درستی ندارم... انقدر که این مدت از اون تونی احمق حرف  شنیدم و تنبیه شدم که توی همه¬ی این سالها نشده بودم. تمام مدت به تو فکر می کردم و هر لحظه دلم آشوب بود که سونگین کی قراره دوباره زهرشو بریزه و حالا خودتو بین که کجا خوابیدی؟»

" BLACK Out " [Complete]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ