|| Season 5 • EP 2 ||

322 56 49
                                    

فصل پنجم ( بخش دوم : داداش خوکه )

باور نمیکرد ییشینگ جدی برای شام به عمارت دعوتشون کنه. لحظه ای که خبرو از زبون خود ییشینگ شنید تا الان، هنوز توی شوک بود. یعنی واقعا بخاطر درخواستی که ازش کرد این مهمونی رو ترتیب داد؟! یا چیز دیگه ای توی سرش بود؟
هزار و یک فکر توی مغزش تپونده شد و درست نمی تونست تمرکز کنه. اقرار میکرد ذهن ییشینگ حتی از چانیول هم پیچیده تر و غیرقابل پیشبینی تره.
اینکه چرا وقتی خودش از ییشینگ خواست اونارو به عمارت دعوت کنه و حالا که این اتفاق افتاده استرس گرفته _می فهمید توی درک خودش هم عاجزه چه برسه به بقیه.
یعنی بازم میتونست درست مثل اولین جشن توی کاخِ صلح از پسش بربیاد؟ راستش بی اینکه خبر داشته باشه دست و پاش یخ کرده بودن.
«به چی فکر میکنی؟»
صدای آروم ییشینگ از کنار گوشش شنیده شد. امشب بعد از شام بهش گفته بود میخواد باهم بخوابن و با اینکه الان دقیقا کنارش دراز کشیده _به قدری توی افکار خودش غرق شد که یادش رفت اون اینجاست و وقتی صداش رو شنید، بدنش بی اراده از شوک تکون خورد.
بی اینکه جوابی از بک بشنوه کمرشو گرفت و اونو بیشتر به خودش چسبوند.
راستش هنوزم وقتی ییشینگ اینطور بی دفاع بهش نزدیک میشد و لمسش میکرد خجالت میکشید. درست لحظه ای که خواست ریلکس با این اتفاق برخورد کنه چیزی که ییشینگ به زبون آورد با عث شد پلکاش از تعجب بپره.
«شینگ-مینِ من، بهم بگو برای فردا چه برنامه ای داری؟»
ییشینگ اونقدر گیج خواب نبود که بکهیون تصور کنه شاید بین خواب و بیداری حرفی میزنه و حتی مست هم نبود که کنترل کلامش رو نداشته باشه _اتفاقا برعکس، انقدر طبیعی به اسم شخص دیگه ای صداش زد که بکهیون برای لحظه ای احساس کرد نکنه این باید اسم واقعیش باشه؟!
به سمتش چرخید و برخلاف چهره ی آرومش، با نگاهی پرسشگر و گیج  صورت ییشینگ رو برای رسیدن به جوابی که چرا باید با اسم دیگه ای مورد خطاب قرار بگیره گشت، اما بازم این ییشینگ بود که به حرف اومد. موهای بک رو کنار زد و با همون لحن آروم و گرمش تکرار کرد:
«بکهیونم چرا جوابمو نمیدی؟»
«برنامه ی خاصی ندارم میخوام تمام مدت رو تو کارگاهم نقاشی کنم»
جواب داد اما حالا دیگه مطمئن شد ییشینگ مرتکب اشتباهی شد که حتی خودشم نفهمید.
«ولی من میخواستم باهم برای مهمونی بریم خرید، میخوام مثل همیشه تنها کسی که به چشم میاد تو باشی»
شنیدن کلمه ی مهمونی، بازم استرس شد و به دلش چنگ انداخت. یعنی واقعا میتونست از پسش بربیاد؟ این بار لوهان هم میومد، جلو هرکسی میتونست نقش بازی کنه اما مقابل چشم های معصوم لوهان احساس بی دفاعی می کرد.
«فکر میکنم خوابت میاد، درمورد فردا همون فردا صحبت میکنیم. حالا بخواب»
خجالت کشید، انقدر با هر کلمه توی باتلاق افکارش میفتاد که متوجه نشد تقریبا توی بیشتر مکالمه، سوال های ییشینگ رو بی جواب گذاشت. خودشو بالا کشید و دستش رو میون موهای ییشینگ برد که نتیجش لبخند گرم اون شد که توی چال گونش نمود پیدا کرد. بی اینکه بخواد، نگاهش روی این نقص دل نشین ثابت موند و با قدرت هرچی تمام تر جلوی نفوذ خاطرات مردی که اون هم چال گونه داشت رو به مغزش گرفت. طبق عادت انگشتشو بالا آورد و چند باری به چال گونه ی ییشنگ ضربه زد. این کاری بود که بیشتر وقتها با چانیول انجام میداد:
«باشه بریم خرید»
لبخند ییشینگ عمیق تر شد و تصویر این چال گونه مثل قاب عکس خاک گرفته ای توی خاطرات قدیمی بک دفن شد.

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now