|| Season 2 • EP 5 ||

453 74 6
                                    

فصل دوم : ( بخش پنجم : Fly-Me-To-The-Moon (

توی مسیر تمام فکرش پیش حرف لوهان بود ( اون برگشته) باورش نمی شد، نَه می تونست خوشحال باشه و نَه ناراحت. درواقع از شدت بی خبری، دقیق حال خودش رو نمی فهمید ...
( اون برگشته)
بک به خونش اومده، اون هم بی خبر ... برای چی؟ ممکنه اون رو بخشیده باشه؟ نه امکان نداره، چان اون رو فریب داد و با دروغ جلو اومد، شاید اگه اتفاقی بک متوجه همه چیز نمی شد، چانیول هنوز هم اون رو توی بی خبری نگه می داشت؛ آره اون خودخواهه و کاری رو میکنه که می خواد، پس امکان نداره بکهیون اون رو بخشیده باشه.
ولی چرا باید بعد از چهار ماه بی خبری، یک دفعه پیداش بشه ؟ چطور لوهان باید از این موضوع  مطلع باشه اما خودش نه؟بک ... اون می خواست چیکار کنه ؟ و جواب این سوال چیزی نبود که چان رو خوشحال کنه- دست کم این احساسی بود که در اون لحظه بهش دست می داد.
ذهنش درست مثل شورشِ بازیکن های راگوی بعد از سوت مسابقه، متلاطم و بهم ریخته بود، و این اضطراب رو با فشار دادن پدال گازِ ماشین جبران می کرد .
بعد از مدتی رانندگی که بخاطر سرعتش، بیشتر به پرواز کردن شبیه بود- صدای جیغ لاستیک های ماشین خبر از رسیدن می داد، بدون معطلی پالتوش رو از کنار دستش برداشت و به سمت در ورودی راه افتاد ...
اگه هر کسی در این لحظه، اون رو اتفاقی می دید از این همه خشکی و سردی رفتارِ چان، مو به تنش سیخ می شد و سعی می کرد مقابل همچین آدمی آفتابی نشه؛ ولی حتی یک درصد هم احتمال نمی داد که این مرد قد بلند و تلخ رو، توی مغز و قلبش فاجعه ی هیروشیما رُخ داده ...
بالا خره به پشت در رسید و به آرومی وارد ساختمان شد، بدون این که علتش رو بدونه، یک راست به سمت اتاقش رفت، فقط خدا می دونه تا طی کردن این مسیر چقدر مغزش داغ کرده بود و احساس می کرد داره لحظه به لحظه توی کاسه سر ذوب میشه ..
و حالا پشت دومین دری که باید بازش می کرد ایستاده بود ، نفسش رو توی سینه حبس کرد ویک مرتبه دستگیره رو توی جا چرخوند و وارد شد ...
بعد از مکث کوتاهی به آرومی داخل رفت، چشم هاش مثل گرسنه ای به دنبال غذا تو یک چشم بهم زدن کل اتاق رو از نظر گزروند اما  هیچ کس اونجا نبود و این اتفاق ته قلبش رو خالی کرد ...
باید حدس می زد بک برای دیدن اون به اینجا نمیاد، بی خود دلش رو خوش کرد، از خیال خامی که تا رسیدن به اینجا تو ذهنش به وجود اومده بود خنده ی عصبی کرد، انقدر بهم ریخت که برای یک لحظه فکر کرد شاید لوهان سر کارش گذاشته، بی قرار بود و قدرت درست فکر  کردن رو نداشت  تا بفهمه لوهان هیچ وقت با مسائلی که انقدر براش مهم و با ارزش هستند شوخی نمی کنه، و یا اینکه چرا باید لوهان چنین کاری رو انجام بده وقتی انقدر به اصول اخلاقی پایبنده ؟ اما در اون لحظه هر فکری به ذهنش می رسید و فقط دنبال علتی می گشت تا این خشم سرخوردش رو خالی کنه، چون حالا بعد از چهار ماه بی محلی کردن و نا دیده گرفتن هایی که در واقع خودش رو داشت گول می زد- خبر برگشتن بک امیدی بود که به قلب خستش داد و حالا می فهمید که از یک بچه هم احمق تر و زود باور تره، که انقدر سریع برگشت بک رو قبول کرد، چیزی که هیچ وقت اتفاق نخواهد افتاد ..
پس بدون معطلی دستش رو به سمت جیب پالتوش برد تا گوشی رو برداره و با لوهان تماس بگیره، اما صدای موسیقی که یک مرتبه از طبقه ی پایین به گوشش رسید با عث شد تا از این کار منصرف بشه ...
کنجکاو و گیج گوشی رو روی میز کارش گذاشت و به سمت در راه افتاد هرچی جلو تر می رفت صدا  هم واضح تر می شد،  موسیقی توی جای جای خونه به رقص اومده بود  و حالا چان می دونست این آهنگِ  Fly-Me-To-The-Moon
از فرانک سیناترا هست، راستش حالا به شکل عجیبی استرسش کم شده بود و با احساس آرامش نصفه نیمه ای به سمت صدا حرکت می کرد، پله ها رو پایین رفت و وقتی به پشت در مهمون خونه رسید موسیقی در واضح ترین حالت خودش به گوش می رسید، دستش روی دستگیره لغزید و به دنبالش با مکث  در رو باز کرد ...
پرده های مخملی سالن، همه کنار رفته و نور دلنشینی توی مهمون خونه سرتا سر سالن پهن شده بود، یک جور احساس رویاگونه ی خواستنی و عجیب که با دیدنش چان برای یک لحظه احساس کرد شاید واقعا داره خواب می بینه .
حالا  وسط مهمون خونه ایستاده و صدای موسیقی به آرومی توی گوش هاش می رقصید اما همچنان خبری از بک نبود، درواقع هیچ کس اونجا نبود، حسی شبیه به حسرت دیر رسیدن و از دست دادن بهترین فرصت زندگی به دل چان چنگ انداخت و شبیه به آدم های شکست خورده وقتی خواست تا با نا امیدی کل سالن رو  به دنبال کسی که نیست بگرده- چشمش روی بوم بزرگ و بسته بندی شده ای که روی  بزرگ ترین مبل گذاشته شده بود از حرکت ایستاد .
مثل مترسک ها بدون حرکت همونجا خشکش زد و به بسته ی مقابلش خیره نگاه می کرد، نمی دونست چرا اما فکر کرد اگه به سمتش بره و اون رو باز کنه شاید از خواب بیدار بشه، یا شاید هم تصویر روی بوم انقدر وحشتناک باشه که احساس عجیب الانش رو به کابوس تبدیل کنه، با این حال باید تا آخرش می رفت و خودش رو برای هرچیزی آماده می کرد، پس به سمت بوم قدم برداشت و وقتی بهش رسید به آرومی بند کنفی رو باز، و کاغذ رو از دورش جدا کرد.
چان چیزی رو که دید باور نمی کرد، بدون این که خودش بفهمه چشم هاش پر از اشک شد و بدنش از اشتیاق عجیبی گُر گرفته بود، نمی دونست چرا حس می کرد این باید یک هدیه خداحافظی باشه، و فقط یک نفر می تونست با چنین چیزی چان رو توی متضاد ترین احساس هاش، گیج و منگ رها کنه، لبخند نصفه نیمه ای روی لب هاش نشست و قلبش از حس بی خبری و غم می سوخت، اما بین تمام این سوختن ها و خواهشِ خواستن ها تصویر روی بوم، عشق و آرمش عجیبی رو به قلبش تزریق می کرد.
پسر بچه ای با کلاه حصیری به سر، کناره برکه ی آب ایستاده بود ...
برکه ای کاملا آشنا که از حس زنده بودنش، تَصورکرد الان درست وسطِ نقاشی ایستاده، نور خورشید از گونه به پایین پسر بچه رو در برگرفته بود و به وضوح می تونست لبخند شیرین و چال کنار لپش رو ببینه، جوری این خاطره تو ذهن چان زنده و روشن به جریان در اومد که حالا بوی آب برکه رو توی اون روز تابستونی و صدای باد رو وقتی بین شاخ و برگ های جنگل می پیچید رو می تونست بشنوه، قلبش توی سینه می لرزید و احساس کرد نمی خواد این لحظه و این ساعت به پایان برسه و اگه این یک خواب هست، دوست داشت هیچ وقت بیدار نشه ...
« سلام چانی ... »
صدای خودش بود، می تونست این صدا رو بین هزاران هزار نفر تشخیص بده، این همون صدایی بود که وقتی برای اولین بار شنیدش چان رو از دنیای تاریکش بیرون کشید؛ هنوز هم همون جوره، همچنان این قدرت رو داره تا اون رو زیرو رو کنه...
چه اتفاقی افتاده؟ چرا فکر می کرد همه ی این ها باید خواب باشه ؟ برای چی ترس از بیدار شدن داشت ؟
وقی به خودش اومد که برگشته بود، و بالا خره دیدش ... همون امید از دست رفته رو، اشتیاق تموم نشده رو، میل دیوانه وار خواستن رو...
لاغر شده بود و پوستش به زردی می زد، اما هنوز هم مثل جواهر می درخشید و می تونست چان رو به زانو در بیاره، این آدم شوخی نیست- بکهیون کسی هست که می تونست چان رو مثل یک شیرِ رام، به هر سمتی که خواست دنبال خودش بکشه .
لبخند قشنگ و خسته ای با دیدن چان روی لب هاش نشست، چقدر دلش برای این آدم تنگ شده بود، کسی که بهش دروغ گفت، و وقتی خوب قلب بک رو صاحب شد هزار تیکه اش کرد، اما حالا، وقتی اون رو مقابلش دید، فهمید  عشق خیلی بی رحم تر و بی منطق تر از این حرف هاست، حالا می فهمید چقدر این پسر قد بلند و مرموز رو دوست داره، و هیچ وقت نمی تونه ازش دست بکشه نه تا وقتی که تو بی منطق ترین حالت ممکن عاشقش شده.
« بک ... »
تنها تونست یک کلمه به زبون بیاره و اون هم اسم بکهیون بود، خنده ی درخشانی با شنیدن اسمش  روی لب هاش جون گرفت ...
« این برای توعه، خوشت میاد؟ »
یک قدم به سمت بک نزدیک تر شد و نا باورانه تکرار کرد
« این ... این ...»
« تَصور من از عشقه ... »
این پسر داشت چیکار می کرد؟ خیال داشت با دست هاش توی این لحظه قلب چانیول رو از سینه بیرون بیاره؟ چرا هیچ وقت جذابیت های این آدم تمومی نداشت ؟ نا خواسته از سر تعجب و پرسش، اخم هاش توی هم رفت
« تصور من از عشق، پسر بچه ای با شلوارک قرمز و تیشرت آبیه، پسر بچه ای که عاشق ماهی گیری هست و وقتی کلاه حصیری روی سرش میگذاره گوش های بزرگش زیر اون تا میشه ...»
با این حرف لبخند شیرین و پرنگی روی لب های چان نقش بست که چال لپش رو بیرون انداخت، بک حالا کاملا به چان نزدیک شده بود و صاف مقابلش ایستاد، مستقیم به چشم های چان که حالا برق خاصی داشت نگاه کرد و گفت :
« پسر بچه ای که حالا بزرگ شده اما وقتی میخنده می تونه به پاکی همون بچگی هاش معصوم و خواستنی باشه ... »
هنوز جمله ی بک به آخر نرسید،که دست هاش روی یقه ی لباس بک لغزید و بی هوا مشتش کرد، اون رو به سمت خودش جلو کشید و لب هاش رو روی لب های بک کوبوند، انقدر حریص و دلتنگ می بوسید که هر دو نفس کشیدن رو فراموش کرده بودند، دستش رو روی کمرش گذاشت و  بک رو بیشتر به خودش چسبوند،گاهی وحشی و افسار گسیخته بعد از بوسیدن،لب هاش رو گاز می گرفت و لحظه ای مات به چشم هاش خیره می شد، هنوز هم ترس از بیدار شدن توی قلبش بی داد می کرد .
بک حالا خودش رو بالا کشید و پاهاش رو به دور کمر چان حلقه کرد، هر طوری بود لب هاش رو از چان جدا کرد و سرش رو میون گردن و موهای اون برد و عمیق نفس کشید، اما چان تشنه تر از این بود که بخواد صبور باشه، با کم طاقتی سر بک رو عقب  داد و این بار لب پایینش رو محکم مکید و گاز سفتی ازش گرفت، نفس بکهیون تند و کوتاه شده بود اما همچنان توی عشق بازی یاغی و لجباز بود، بدون اینکه از درد شکایتی کنه به دنبالش زبونش رو توی دهن چان هل داد و راه نفسش رو بست.
چان به طرف کاناپه راه افتاد و وقتی بک رو روی اون انداخت،  بالاخره سرش رو عقب کشید، با جدا شدن بوسشون از هم، هر دو بلند و عمیق نفس کشیدند، نمی دونست ببوسه ... به چشم هاش نگاه کنه ، عطرش رو بو بکشه یا بغلش کنه، کاملا اختیار فکر کردن از دستش در رفته بود، و وقتی خواست تا بار دیگه از بک کام بگیره، پسر کوچیکتر خودش رو بالا کشید و لب هاش رو روی گردن چان گذاشت و با بیشترین میل خواستن اون رو گاز گرفت
نور هرچی بیشتر و زیبا تر  به سالن می تابید، صدای موسیقی همه جای خونه رو در بر گرفته بود، بوم نقاشی همچنان روی بزرگ ترین مبل ساکت و آروم نظاره گر بود و عشق، شوریده و دلتنگ تر از همیشه با بی پروایی بین لب های اون دو به رقص  اومده بود .

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now