|| Season 5 • EP 1 ||

337 62 28
                                    

فصل پنج : (بخش یک : متاسفم عزیزم)

بعد از بحثش با ییشینگ تا یکی دو روز مقابل چشم هاش آفتابی نشد، اما وقتی امروز صبح ییشینگ شخصا به اتاقش اومد تا واسه خوردن صبحانه دعوتش کنه _ دلش نرم شد و به این قهر کوتاه مدت خاتمه داد.
هرچند اگه ییشینگ هم پا پیش نمی گذاشت، قطعا خودش سرِ خرو کج می کرد و به سمتش می رفت چون هیچ وقت نمی تونست  از دستش بده .
وقتی صبحانه خورده شد، ییشینگ به بکهیون پیشنهاد اسب سواری دو نفره رو داد، اما کریس ترجیح داد تو قسمت شاه نشین عمارت که اشراف کامل به زمین اسب سواری داشت بشینه و حالا با وسواس عجیبی به این زوج خوشبخت نگاه می کرد.
امروز به شکل باورنکردنی صبح درخشان و سبکی بود، خنکی نسیم وقتی از روی چمن های تازه آبیاری شده بلند می شد، طراوت و سرزندگی خودش رو بی منت به همه جا پراکنده می کرد و به همه چیز عمر دوباره می داد .
خوب بیاد داشت شینگ.مین شیفته ی اسب سواری _ مخصوصا سواری دو نفره با ییشینگ بود، و اون درست مثل الان دست از کار می کشید تا باهاش به اسب سواری بره .
مثل الان _ دوست پسر ییشینگ، اسبی دقیقا لنگه ی اسبی که حالا برای بک خریده داشت، اسبی که ییشینگ  چند روز بعد از مرگ شینگ.مین با دست های خودش کشت _ و حالا وقتی نگاه می کرد  انگار به شکل معجزه آسایی صحیح و سالم از اون دنیا برگشته .
راستش اگه بکهیون رو نمی شناخت و بی هیچ پیش زمینه فکری تماشاگر این صحنه بود، مطمعنا فکر می کرد کسی که مقابل ییشینگ روی اسب نشسته و با یه دست کمربکیهون رو با دست دیگه افسار اسب رو گرفته _ درواقع خود شینگ.مین باشه که  دوباره زنده شده.
ییشینگ جوری داشت تمام لحظه های دفن شده و خاک گرفته ی گذشته رو بازسازی می کرد که مو به تن کریس سیخ می کرد .
از سر عصبانیت هوای حبس شده تو سینش رو با صدا بیرون داد و لحظه ای که خواست با یه نوشیدنی خنک به خودش مسلط بشه، لرزش گوشیش نظرشو جلب کرد .
و خب دیدن اسم چانیول رو صفحه به قدرِ کافی دلیل گنده ای بود تا کریسی که تا همینجا هم حسابی از کارهای ییشینگ کفری بود _ از عصبانیت تا اون دنیا ببره. ولی خوش شانس بود چون درست لحظه ایکه متن پیام رو خوند_ در لحظه جرقه ای شد تا اون خوی کثیفش بیدار بشه .
متن پیام :
( اگه مهمونی انقدر خوش میگذره که وظیفت-و فراموش کردی چطوره برای امشبتون یه فیلم با نقش آفرینی خودت و مت بفرستم تا همگی باهم تماشا کنید. )
نیازی نبود کریس حتی یه سلول خاکستری بسوزونه تا بفهمه منظور چانیول از فیلم دقیقا کدوم فیلمه.
ولی خب بجای دادن پیام گوشیش رو بالا آورد و صحنه ی اسب سواری دو عاشق رو ضبط کرد . بعد با فکرِ ضربه ای که چان از دیدن فیلم قرار بود بهش وارد بشه جون دار ترین لبخند عمرش و زد. بعد از سند کردن پیام در ادامش نوشت :
( من یه فیلم بهتر برات دارم، امشب تا صبح میتونی باهاش سرگرم باشی، حدس میزنم خیلی وقته به خودت عشق ندادی، شک ندارم حتی با دیدنش هم آنتنت راست میشه، ییشنگ درست مثل یه پادشاه با دوست پسرت رفتار میکنه، اون کون گرد و خوشگلش صبح ها روی اسب و شب ها روی ییشینگ سواری میکنه . )
نگاهش رو فاتحانه از صفحه ی گوشی گرفت و برای ییشینگی که با لبخند به سمتش نگاه می کرد، دست تکون داد .
خیلی دوست داشت الان پیش چان باشه تا قیافش رو بعد از دیدن این هدیه کوچولو ببینه اما شک نداشت بی کم-و کاست می تونست تصورش کنه .
........................................
تایم اسب سواری شیرین و دلنشینشون بالاخره تموم شد و ییشینک و کریس عمارت رو برای رفتن به کار ترک کردن؛ و مثل مدتی که  بکهیون خواسته راه خودش رو به این عممارت باز کرد با رفتن ییشینگ خودش رو بین این دیوار ها اسیر می دید _ اما حتم داشت دیگه ناتوان نیست چون دلیلی داشت که فکر می کرد با فهمیدنش میتونه پرده از راز های سر به مهری که به زندگیش گره خورده برداره.
خوب می دونست خدمه روز های زوج قسمت غربی رو که دفتر ییشینگ و اون اتاق مرموز قرار داشت نظافت نمی کنند و رفت و آمد بعد از صرف نهار به اون قسمت تقریبا صفره، پس می تونست درست عین یه دزد خونگی از این موقعیت استفاده کنه و تو اتاق ییشینگ به دنبال کلید اتاقی که حتی برای یک لحظه از ذهنش بیرون نمی رفت بگرده .
حتی تصور دزد خونگی بودن هم باعث میشد از خودش متنفر بشه ولی مگه چاره ی دیگه ای داشت ؟ باید برای به دست آوردن چیزی که می خواست چشمش-و روی چارچوب های اخلاقیش می بست؛ البته بار اولش هم نبود که عین یه آشغال رفتار می کرد مگه اولین قدم رو برای پست شدن وقتی به هوش اومد برنداشت، همینکه وانمود میکنه فراموشی گرفته و همه رو بازی میده خودش یه نمونه بارز بود تا نشون بده بکهیون قبلی دیگه مرده .
وقتی به سَرسَرا رسید با دیدن راهروی خالی از خدمه خیالش جمع شد حدسش درست بود و بهترین فرصت برای رسیدن به گنجش فراهم شده پس یا حالا یا هیچ وقت .
درسته که  کسی نبود اما باز هم جَو موجود  دلیلی می شد تا آروم  روی نوک پا راه بره و هر قدمش-و حساب شده برداره، و گفتن نداره  چه استرسی رو تحمل می کرد .
وقتی بار اول سر خدمتکارِ ییشینگ درست قبل از وارد شدن به اتاق جلوش-و گرفت می دونست دیگه نباید گافی بده چون اینجوری با دست خودش کاری می کرد تا این پیرمرد حتی بیشتر از قبل تمام رفتارهاش رو کنترل کنه.
بالاخره وارد اتاق ییشینگ شد و به محض بستن در، بهش تکیه زد و از سر آسودگی یه نفس راحت کشید؛ دستش-و روی قلبش گذاشت که همچنان با هیجان می کوبید اما حالا که تونست بی هیچ مشکلی وارد اتاق بشه دیگه می دونست دست کم تا مدتی جاش امنه، مگه اینکه ییشینگ یه مرتبه سر برسه .
چند قدم بی هدف برداشت و سَر سَری اطراف رو از نظر گزروند، با اینکه هیچ ایده ای نداشت اما سعی کرد شکل کلید رو واسه خودش مجسم کنه چون این طوری جستو جو کردنش هدف دار تر می شد.
حتی یه ذره هم به عقلش نمی رسید باید دنبال چه نوع کلیدی باشه، تو چه شکل و اندازه ای هیچ ایده ای نداشت _ فقط می دونست شاید وقتی ببینه حس ششمش به دادش برسه و شرایط بهش کمک میکنه تا بتونه اون کلید مورد نظر رو پیدا کنه .
برای شروع میز کار ییشینگ رو انتخاب کرد و آروم با دقتی که سعی داشت استرس مانعش نشه دونه دونه جاهایی رو که حدس می زد ممکنه چیزی دستگیرش بشه گشت .

" BLACK Out " [Complete]Where stories live. Discover now