part"1"

569 45 0
                                    

با زدن سیلی محکمی از خونه به بیرون پرت شدم...حتی جون نداشتم که پاشمو ازش التماس کنم که منو ببخشه و دوباره به خونش راه بده...گرچه کارام فایده ای به حالم نداره و این زن سنگ دل نمیذاره بیام تو وباید تو کوچه ها ولگرد باشم...دو روز بود که لب به هیچی نزده بودمو توی اون سرما که کم کم داشت هوا بارونی میشد هیچ انرژی برای بلند شدن نداشتم...بلخره با هزار بدبختی از سرجام بلند شدمو تو کوچه ها شروع به راه رفتن کردم...بارون شدید شده بودو من همچنان بی هدف توی خیابون ها میچرخیدم که دیگه نتونستم تحمل کنمو پاهام دیگه قدرت تحمل کردن وزنم رو نداشت و افتادم زمین...دیگه چیزی نفهمیدم ...
.....
با احساس تشک نرمی زیر خودم چشمامو باز کردم...تا چند
دقیقه فقط به سقف خیره شده بودم که یادم اومد اخرین بار از شدت گرسنگی روی زمین افتادمو دیگه چیزی نفهمیدم...سریع از جام بلند شدمو روی تخت نشستم... موقعیتمو آنالیز کردم...اتاق تاریک و گرم بود...همینطور که داشتم اتاقو نگاه میکردم یهو در اتاق باز شدو مرد هیکلی وارد اتاق شد...قیافه خیلی خشک و جدی داشت...
بالاخره بهوش اومدی بچه_ ...سرمو اونداختم پایینو حرفی نزدم ×اسمت چیه؟_ ...+ ج..جئون جونگکوک هستم چی شده که من اومدم اینجا؟
×هه...پسر جون باید بری خداتو شکر کنی که توی اون بارون پیدات کردمو اوردمت اینجا...وگرنه الان جنازت کف خیابون افتاده بود :سرمو انداختم پایینو گفتم+خ...خیلی ممنونم آقا... مرد نفس عمیقی کشیدو از جاش بلند شد...
×خب حالا میخوای همینجوری اونجا بشینی؟پاشو برو
دیگه بچه همینقدرم برات زیادی بوده ...
پا شدمو خواستم برم بیرون که یادم اومد جایی برای موندن ندارم و اگه پامو بزارم بیرون از سرما میمیرم
×برو دیگه
به مرد نگاهی انداختم ملتسمانه بهش گفتم
+ببخشد اقا من جایی رو ندارم...میتونین بهم جایی بدین که بمونم؟هر کاری که بگین انجام میدم
مرد سرشو خاروندو کمی فکر کرد ...× خب پس همراهم بیا
با خوشحالی به طرف مرد رفتم...سوار ماشینی شدیمو بعد از مدتی جلوی در امارت بزرگی رسیدیم×پیاده شو،سریع از ماشین پیاده شدمو همراه مرد وارد امارت شدم ... امارت نسبتا بزرگی بود...وارد اتاقی شدیم ×بشین روی صندلی نشستمو مرد هم روبه روم نشست و گفت:×ببین بچه من نمیدونم تو گذشتت چجوری بوده و چقدر
الان بدبختی که وارد همچین عمارتی شدی ولی بدون کاری
که باید اینجا بکنی دزدیه...
با چشمای از حدقه بیرون زده به مرد نگاه کردم که گفت
×اینجوری هم نگام نکن خودت گفتی که هر کاری باشه انجام میدی
به ناچاری سرمو تکون دادمو همونطور به مرد نگاه میکردم ...
×خب حالا دیگه پاشو انقدر منو عین بز نگاه نکن...بیا تاقت رو نشونت بدم...
باهم به سمت اتاق رفتیم...درشو باز کردمو رفتم تو و بعد در توسط مرد بسته شد...به داخل اتاق نگاه کردم...اتاق خیلی ساده و کوچیکی بود ولی همینجا هم برای من مثل یه قصر با ارزش بود...روی زمین سرد نشستمو چشمامو بستم...قطره اشکی از چشمام پایین ریخت...مجبور بودم کاری بکنم که ازش به معنای واقعی متنفر بودم
~فلش بک~
با چشمای گریون همونطور که به بدن زخمیه پدرم نگاه میکردم بغلش کردم ...
+ب..بابا _پسرم ف..فرار کن برو +نه...بابا من نمیتونم تو هم باید باهام بیای ...
_میام...من میام پ..پیشت تو ف..قط فرار کن برووووو....یهو مردی با سرعت زیادی به منو پدرم نزدیک شدو من با اصرار پدرم مجبور شدم بلند شمو از اون خونه دور بشم ...
تنها صدای که از اون خونه شنیدم صدای چند شلیک تیر بودو دیگه صدا قطع شد...اونقدر دوییدم که دیگه پاهام خسته شدنو روی زانوهام افتادم...بهم شک وارد شده بود بعد چند دقیقه با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن...اونقدر گریه کردم که از حال رفتمو روی زمین افتادم...از اون روز به بعد من که فقط ۹سالم بود پدرو مادرم رو از دست دادم و بعدش تا سن ۱۸سالگیم تو کوچه پس کوچه ها ولگرد بودمو تو خونه این و اون کار میکردم که همشون بعد یه مدت به دلایل مسخرشون اخراجم میکردن...از همه چی و همه کس میترسیدم...در اخر مردی منو به امارتش اورد و به یک دزد تبدیل شدمو این تازه شروع اتفاقات جدید و متفاوت زندگیم بود ...
~پایان فلش بک ~
دو هفته از گذشتم توی این امارت گذشته بودو تا به حال من دو دزدی انجام داده بودم که به خاطرش شبا عذاب وجدان راحتم نمیذاشت و واقعا خیلی خسته کننده بود...یهو چشمم به ساعت که 4 بعد از ظهر رو نشون میداد افتادو یادم اومد که باید به اتاق رئیس برم ...
سریع از جام بلند شدمو در اتاقو باز کردم که یه صدایی شنیدم ...
*هی کوک ...
اوففف باز این یونجون راه افتاده دنبالم...عین کلاغ دورو ورم میچرخه ...یهو اومد جلومو همونطور که لبخند کجش رو لبش بود گفت:
*چطوری کوک ...
رومو کردم اونور و سعی کردم بهش نگاه نکنم که اروم بهم نزدیک شدو کمرمو تو دستاش گرفت...
چونمو با دستاش اورد بالا و مجبورم کرد توی چشماش نگاه کنم...صورتشو آروم بهم نزدیک کردو به لبهام نگاه کرد... چشمامو محکم بستم...حالم داشت از اون وضعیت بهم میخورد ...
×اوه یونجون...تو اینجا چیکار میکنی ...
با شنیدن صدای رییس که اون موقع حکم فرشته نجات رو برام داشت ازم فاصله گرفت...نفس عمیقی کشیدم ...
*یه مشکلی تو عمارت پدرم وجود اومدو گفت فعلا باید تا ۴،۳ روز همینجا بمونم بعدش برمیگردم ایتالیا ...
تو دلم گفتم:اوففف میرفتی گورتو گم میکردی دیگه عوضی
بعد دوباره روشو سمت من کردو خودشو بهم نزدیک کرد ...
*ولی توی این ۳شبی که اینجام میخام این کوچولو رو پیش خودم داشته باشم ...
بعد گونمو با دستاش نوازش کرد...با چشای از حدقه بیرون زده بهش نگاه میکردم و نفسم بند اومده بود ...
×اوکی هر جور راحتی فقط یه امشبو صبر کن اخه کوک رو باید به یه ماموریت مهمی بفرستم...
یونجون سرشو تکون دادو از اونجا دور شد ... ×هی کوک بیا دنبالم ...
من هنوز تو شک بودمو متوجه صداش نشده بودم که یهو دست منو کشیدو باخودش به اتاقش برد ...
روی صندلی نشستمو اونم روبه روم نشست ...
_خب کوک قشنگ گوش بده به حرفام...ببین این ماموریتی که دارم میفرستمت خیلیییییی مهمه و باید خوب کارتو انجام بدی ...
سرمو تکون دادمو منتظر حرف زدنش شدم ...
_ببین کوک...اینجا یکی از بزرگترین عمارت های توی کره ساله۲۲ هست رابطه خوبی ما با اربابش که یه پسر نداریم...یعنی اگه تو لو بری و ازت خواستن که بگی از طرف کی اومدی و تو هم بگی مطمئن باش زندت نمیزارم ...
آب دهنمو قورت دادم...ترس بدنمو برداشت...احساس خوبی به این ماموریت نداشتم و استرس شدیدی گرفتم ...
_رفتن داخل اون عمارت خیلی سخته من برات این نقشه رو آماده کردم ...
نقشه رو برام توضیح دادو منم سعی کردم نقشرو خوب تو ذهنم جا کنم ...
×کوک من برای این ماموریت خیلی سختی کشیدمو خیلی این مدت روش کار کردم اگه گند بزنی به همه چیزو ماموریت شکست بخوره مطمئن باش بدجوری تنبیهت میکنم ...
سرمو پایین انداختمو رفتم توی اتاقمو درو بستم...بدجوری تو هنگ بودم...باید به یکی از سخت ترین ماموریتام میرفتم و اگه خراب میکردم یا ارباب اونجا یا ارباب اینجا منو به کشتن
شب زیر خواب یه عوضی ۳میدادن و اگه هم برمیگشتم باید میشدم...نشستم رو زمینو سرمو گرفتم ت و دستام به معنای واقعی داشتم روانی میشدمو هیچ مخالفتی هم نمیتونستم بکنم...به
ساعت نگاه کردمو دیدم که فقط ۲ ساعت مونده تا ماموریتم رو شروع کنم ...
بهتر بود که توی این دو ساعت یه خورده بخوابم و استرس رو از خودم دور کنم...روی زمین سرد دراز کشیدمو بعد دقایقی به خواب رفتم ...
[تهیونگ]
*ارباب چیزایی که خواستین رو براتون اوردیم سرمو تکون دادمو گفتم: _بزارش رو میزو بعد برو مرد کارو انجام دادو از اتاق رفت... بعد دقایقی دوباره صدای در زدن به گوشم خورد ... _بیا تو سرمو اوردم بالا و دیدم جیمین با لبخندی که همیشه روی لبش
بود وارد اتاق شد ... +سلام داداش عزیزم خوبی.. بهم نزدیک شدو از پشت صندلی بغلم کرد ... لبخند محوی زدمو سرمو تکون دادم و اروم گفتم: _تو بهتری؟
+وقتی پیش تو باشم عالیم...ببینم توی این دو روز که نبودم اون اخماتو وا کردی یا هنوزم همونجوری عبوسی؟ بدون هیچ حرفی پوکر نگاش کردم...
+ببین پسررر...این لبو میبینی؟!یخورده بهش کش بده و بخند...فقط برای یه لحظه...به خاطر من
صورتشو خیلی کیوت کردو لباشو آویزون کردو من مجبور شدم کمی براش لبخند بزنم ...
همونطور که بهش نگاه میکردم لبخند محوی که به شدت مصنوعی بود زدم...ولی همینقدرم کافی بود تا جیمین بال در بیاره ...
+واااو بلخره دل کندی؟!خوبه مرحله های بعد پیشرفت بیشتری میکنی حالا بیا پایین برای شام...چشمکی زدو ازم دور شد ...
از حرفاش به خنده افتادم...لبتاپو خاموش کردمو از اتاق بیرون اومدم ...
بعد خوردن شام دوباره به اتاقم رفتمو چند ساعتی مشغول رسیدن به کارام شدم...به ساعت نگاه کردم که ۱۱ شب رو نشون میداد...خیلی خسته بودم پس به سمت اتاقم
رفتمو رو تختم دراز کشیدم...کمی که گذشت و داشت خوابم میبرد که
صدای بلند موزیک که از بیرون عمارت پخش میشد رو شنیدم...پوفففف اون آشغالا نمیتوتستن دو ثانیه صبر کنن من بکپم بعد هر گوهی میخاستن بخورن؟!پتو رو روی سرم کشیدمو سعی کردم که بخوابم ولی هر کار میکردم نمیشد...تا اینکه از رو تختم پاشدم که بیرون برم و حساب اون لجنا رو برسم صدا قطع شد...دوباره رو تختم دراز کشیدم ولی هر کاری میکردم خوابم نمیبرد...اعصابم خرد شده بودو دلم میخاست همه رو خفه کنم ...
به یه جای نامعلومی خیره بودمو داشتم فکر میکردم که یهو صدای افتادن چیزی به گوشم خورد...این بار دیگه نمیتونستم تحمل کنم...از روی تخت پاشدمو از اتاق بیرون اومدم...دیدم همه جا تاریکه...یعنی کی این وقت شب بیداره که اون صدا به وجود اومده؟!کم کم شک کردمو با قدم های آروم از پله ها پایین اومدم...توی اون تاریکی چیزی رو نمیتونستم به خوبی
ببینم ولی بعد چند ثانیه دیدم که یه چیز سیاه رنگ داره به سمت در خروجی میره ...
چراغ اتاق رو روشن کردم و از بودن دزد توی خونه مطمئن شدم ...
[جونگکوک]
وقتی وارد خونه شدم استرس به طور وحشتناکی سراغم اومدو فقط میخاستم سریع تر کارو تموم کنم...موقع برداشتن اون وسایلا دستام میلرزیدنو یکی از وسایلای خونه رو روی زمین انداختم...وای خدا دیگه قشنگ گند زدم...مرگم دیگه حتمیه...وسایلی که دزدیده بودم رو تو دستم گرفتمو سریع به سمت در خروجی رفتمو خواستم بازش کنم که چرتغ خونه روشن شدو کسی از پشت شونه هامو تو دستاش گرفت...
_به به مهمان ناخوانده اونم این وقت شب؟!
صورتمو آروم به روبه روی خودش اوردو دستشو زیر چونم گذاشت و پوزخند وحشتناکی رو تحولیم دادو گفت:
_نیومده کجا میخای بری؟

پایان پارت "اول"

امیدوارم خوشتون بیاد🥲💫
به نظرتون تهیونگ چیکار میکنه؟

my proud bossWhere stories live. Discover now