part"2"

358 37 4
                                    

_نیومده کجا میخای بری؟
بعد یهو به بازوهام چنگ وحشتناک محکمی انداخت که ناله ای از درد کردم...منو برد توی اتاقیو محکم روی زمین پرتم کرد که حس کردم کمرم از وسط نصف شد...اون لحظه اون قیافه ترسناک ترین چیزی بود که میتونستم
ببینم...چشماش قشنگ مثل یه ببر زخمی شده بودن که میخواست طعمشو شکار کنه... دستشو سمت کمربندش بردو تویه حرکت درش اورد...پوزخندی زدو گفت:
_خب حالا این مهمون ما نمیخواد بگه از طرف کدوم ادمیه؟! چشمام تا اخرین حد ممکن باز شده بودو با دیدن اون کمربند براش زانو زدمو همونطور که گریه میکردم شروع کردم به التماس کردن ... +تو رو خدا بهم رحم کن...من تقصیری ندارم ...
پوزخند صداداری زدو نشست رو به رومو چونمو گرفت تو دستشو سرمو بالا اوردو گفت:
_تو اول بگو از طرف کدوم احمقی هستی بعدش حالا شاید تونستم یه فکری به حالت بکنم ...
من که نمیتونستم اونو لو بدم شروع کردم به دروغ گفتن: +ا..از طرف کسی نیومدم خودم اومدم به اینجا ...
_خفه شو راستش رو بگو...بنفعته که همین کارو بکنی وگرنه زدندت نمیزارم ...
گریم شدت گرفتو به پارچه ی شلوارش چنگ انداختم ... +راستش رو میگم...من از طرف کسی نیومدم...
از جاش بلند شدو کمربندشو تو دستش چرخوند و گفت: _دیگه داری لجم رو در میاری ...
یهو کمربندش رو بالا اوردو محکم رو بدنم فرود اورد که درد بدی تو بدنم پیچیدو جیغ بلندی کشیدم ...
ضرباتش رو محکم تر ادامه دادو وحشیانه تر از قبل رو بدنم فرود میاورد...تمام بدنم خونی شده بودو دیگه حتی نمیتونستم جیغ بکشم ...
بلخره دست از ضرباتش برداشتو داد زد: _هنوزم نمیخای بگی از طرف کدوم حیوونی هستی؟؟؟ همونطور که چشمام بسته بودن شروع کردم به حرف زدن: +من ر..راستش رو...گف...تم بلند تر از قبل داد زد ...
_ببند اون دهن کثیفتو...حالا بهت نشدن میدم این کارات چه عواقبی داره ...
چشمامو به سختی باز کردم...به سمت گوشه ای از اتاق رفتو میله ی نسبتا بلندو کمی کلفتی رو برداشت...دستش رو تو جیبش بردو فندکشو روشنش کردو به میله نزدیکش کرد...با فکر کردن به کاری که میخواست بکنه تمام بدنم به لرزه افتاد...دوباره گریه هام شروع شده بودو چشمام رو محکم بستم...هنوزم جرأت گفتن بهش رو نداشتم...به سمتم اومدو بدون اینکه حتی یک ثانیه بهم فرصت حرف زدن بده اونو روی بدنم کشید...دردش اونقدری وحشتناک بود که نمیتونستم لب باز کنم...چشمام چهار تا شده بودو بی اختیار اشک میریختم...اونقدری این کار رو ادامه داد که میله داغیش از بین رفت...مثل جنازه رو زمین افتاده بودمو حتی نای تکون خوردن هم نداشتم...چشمام تار میدیدو سیاهی میرفت ولی اون از کارش دست نمیکشید...دوباره به سمت اون وسایلا رفتو چیزی شبیه تیغ رو برداشت و به سمتم اومد...با پوزخندی که روی لبش بود گفت:
_الان کاری میکنم که از اومدنت به اینجا عین سگ پشیمون بشی ...
بعد یهو به طرز وحشیانه ای تیغ رو روی بدنم کشید...دیگه حتی نمیتونستم دستو پا بزنمو لب باز کنم...به سمت پاهام رفتو روی زانو هام کشید که گرمی خون رو روش احساس میکردم...کفشی که تو پام بود رو در اوردو روی کف پاهام هم میکشید که دیگه چشمام سیاهی رفتو متوجه چیزی نشدم ...
[تهیونگ]
به تیغ کشیدن روی بدنش ادامه دادم تا حس کردم دیگه تکون نمیخوره و صدایی ازش در نمیاد...بهش نگاه کردم که دیدم بیهوش شده...اه لعنتی اخر سر نگفتی از طرف کی اومدی...دستی توی موهام کشیدمو از جام بلند شدم...در اتاق رو باز کردم که دیدم تمام چراغا روشنه و خدمتکارا پایین ایستادن...عصبی شدمو دادی کشیدم:
_کی بهتون گفته بیرون بیاین؟!برین به کاراتون برسین ... با شنیدن لحن عصبانیم همه با ترس از اونجا رفتن ... *ته..یونگ چی..چیزی شده؟! بهش نگاه عصبی کردمو با از لای دندونام غریدم: _جیمین برو تو اتاقت ... جیمین هم از ترس من رفت سمت اتاقش... بلند خدمتکاری رو صدا زدم ... _یکی از خدمتکارا سریع خودشو به اینجا برسونه
وارد اتاقم شدم...بعد گذشت چند ثانیه خدمت کار اومدو با دیدن بدن زخمی پسر جیغ خفیفی کشیدو جلوی دهنشو گرفت ...
_ببین صدات در بیاد اخراجت میکنم...به هیچکسی هم راجب این پسره خبر نده فقط اروم بدون اینکه کسی بفهمه اونو به اتاق انباری طبقه بالا ببرو درشم قفل کن...
خدمتکار چشمی گفتو پسرو گرفتو سریع از اونجا دور شد...به سمت اتاقم رفتمو بیحال خودمو روی تخت انداختم...اون پسره ی عوضی یعنی از کجا پیداش شده؟از طرف کی اومده؟بلخره زبونشو باز میکنم...اونقدر به این موضوع فکر کردم که نفهمیدم کی به خواب رفتم ...
... [جونگکوک]
با احساس دردو سوزش بدی که توی بدنم بود چشمامو باز کردم...خوب نمیتونستم جایی رو ببینم...چشمامو باز و بسته میکردم تا دید چشمام خوب بشه...اطراف اتاقو دید زدم اتاق برام آشنایی نداشت...یاد دیشب افتادم و دوباره ترس وجودم رو گرفت...مطمئن بودم که میمیرمو این زندگی به شدت مضخرفم دیگه تموم میشه...همونطور روی زمین دراز کشیده بودم که یهو صدای در اومد کسی وارد اتاق شد...با دقت که نگاه کردم دیدم همون پسرس...از ترس خواستم خودمو رو زمین به عقب بکشم که درد بدنم نذاشت ...
+اخخخخخخ
_هه داری جون میدی ولی حاضر نیستی بگی؟!
+من راستش رو ...
_این چرتو پرتاتو تحویلم نده خیالم نکن که به این زودیا میمیری من هنوز باهات کلی کارا دارم بچه ...
با شنیدن حرفش و فکر کردن به اینکه قراره دوباره چقدرسختی بکشم قلبم یه لحظه از کار افتادو بغضی به گلوم چنگ زد...
پسر اومد جلو و گفت: _بگو از طرف کی اومدی سرمو بالا گرفتمو با لحن مطمئنی گفتم: +از طرف کسی نیوم ... یهو مشتی رو به صورتم زد که حرفم تو دهنم خشکید ...
_یه بار دیگه این جمله رو تکرار کنی همینجوری مشت میزنم تو صورتت ولی هر دفعه محکمتر...پس زر بزن که از طرف کی اومدی ...
دیگه جا برای ترس بیشتری نداشتم...تمام دستو پام میلرزیدنو شروع کردم به دوباره دروغ گفتن:
+خودم اومدم اینجا...گرسنگی دیگه بهم طاقت ندادو مجبور شدم برای دزدی ...
دوباره مشت محکم تری زد که به روی زمین پرت شدم و ناله خفیفی کردم...باز دوباره اومد روم نشستو مشت هاشو به صورتم زدو همونطور حین مشت زدناش میگفت: _بگو...از..طرف...ک ی...اومدی...زبون نفهم...احمق...پسره هرزه...زر بزن ...
کل صورتم خونی و کبود شده بودو حالم داشت بهم میخورد...خون از همه جای بدنم دیده میشدو قشنگ داشتم جون میدادم که یهو بلند شد...دستای منو محکم کشیدو به طرز وحشیانه ای بلندم کرد و به سمت پنجره ی توی اتاق برد ...
در پنجره باز کرد که سرمای بیرون به تنم لرزه انداخت...منو برد جلو و پامو روی لبه پنجره قرار داد که
زخمی که از قبل روی پام بود با رفتن روی اونجا باز تر شده بودو به درد وحشتناکی تبدیل شده بود...(خودمم دلم غش رفت)
داد بلندی کشیدم و اشک از چشمام سرازیر شد...اون یکم بالا تر اومدو سرمو به سمت پایین آورد که ارتفاع بلند ساختمون جلوی چشمام قرار گرفت...لرز بدی به بدنم افتاده بودو حتی یک سانت هم از جام تکون نمیخوردم ولی یهو اون منو تو جام جابه جا کرد که باعث شد جیغ بلندی بکشم و به گریه هام شدت بدم ...
_همین الان بهم میگی که از طرف کی اومدی دلت نمیخواد از این بلندی پرت بشی پایین میخوای؟!
هیچ جوابی نمیدادم و از ترس فقط چشمامو بسته بودم که داد زد:
_جواب منو بده پسره ی هرزه ...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم...خواستم لب باز کنم و حقیقتو بگم که یهو کسی وارد اتاق شد:
*براد ... پسر جیغی کشید ...
چطور جرأت میکنه بهم چیزی نگه...بلخره از زبونش میکشم بیرون...همون طور که داشتم فکر میکردم یهو در اتاق باز شدو کسی وارد اتاق شد...سرمو آوردم بالا و جیمین رو دیدم ...
+تهیونگ تو داشتی چیکار میکردی؟!اون پسره کی بود؟!داشتی میکشتیتش تهیونگ ...
با خشم بهش نگاهی کردمو صدامو کمی بالا بردم ...
_جیمین وقتی چیزی نمیدونی لطفا تو کارام دخالت نکن اون یه دزده و معلوم نیس از طرف کدوم حیوونی اومده...داشتم از زبونش میکشیدم بیرون...اون کل دیشب رو بهم اعتراف نکرده بود...من باید بفهمم از طرف کیه تو چه میدو ...
یهو سرم تیر کشیدو دستمو سمت پشینونیم بردم ...
جیمین با نگرانی اومدو کنارم نشستو دستشو دور شونه هام انداخت:
+تهیونگ چرا انقدر بیخودی حرص میخوری؟!میدونی که برات خوب نیست تا این اندازه عصبی بشی...اون پسره هم فعلا ولش کن...شاید داره راست میگه...خودت وضعیتشو ندیدی...اخه کدوم احمقی بعد اون همه ضربه که خورده
هنوز حقیقتو مخفی میکنه...یخورده فکر کن تهیونگ...اون بیچاره گناه داره نباید همچین بلایی سرش میاوردی ...
سرمو انداخته بودم پایینو هیچ حرفی نمیزدم...شاید اون راست میگفت...من خیلی اونو کتک زده بودم چطور میتونست مخفی کنه؟!ولی باز شاید داشت دروغ میگفت و نقش بازی میکرد ...
دیگه دست از فکر کردن برداشتم...در اتاقو باز کردم و به سمت اتاقی که اون پسر توش بود رفتم...
]جونگکوک[
تمام بدنم درد میکردو عین یه جنازه روی زمین ولو شده بودم...دلم میخواست بمیرمو از دست این همه سختی خلاص بشم...یا نه! دلم میخواست دوباره مامانو بابام بودنو با بودنشون بهم آرامش میدادن...با نگاهاشون...با حرفاشون...با آغوش گرمشون...بودنو من مجبور نبودنم به راحتی عین یه آدم پست دروغ بگم...بغض به گلوم هجوم اورد...دلم
میخواست اونقدر داد بزنم که بمیرم...یهو در اتاق باز شدو شنیدن صداش عین یه تیری تو قلبم فرو رفت ...
_پاشو از این جا گورتو گم کن کصافت...همین که دارم الان بهت چنین چیزی رو میگم باید خداتو شکر کنی ...
من برای یک ثانیه از شنیدن حرفش خوشحال شدم ولی وقتی فهمیدم جایی رو برای موندن ندارم حالم بد شد ...
_نشنیدی چی گفتم؟! نمیدونستم چی بگم و یهو با من و من و ترس گفتم: +م..ن جا..یی رو ندا..رم..میشه ... پسر با خشم غرید: _نکنه ازم میخوای تو رو اینجا نگه دارم؟! با شنیدن صداش به ترس افتادمو تنم لرزی افتاد ... +ب..بزارین بمو..نم قول می..دم ه..هرکاری بخا..ین انج..ام
بدم .. پسر دیگه نتونست تحمل کنه و بلند داد زد:
_برو گمشو از جلو چشام پسره احمق...میدونستی خیلی پروئی...از من میخوای که یه آدم پستی مثل تو رو اینجا تو خونم نگه دارم؟!نخیر کور خوندی حتی نمیتونم یک لحظم اون ریختتو ببینم گمشو از جلو چشام...
دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید بکنم...از طرفی خیلی میترسیدم برگردم به اون عمارت چون حتما زنده نمیموندم الانم اینجا نمیتونسم با پرویی تمام ازش چنین در خواستی
بکنم...ولی اصلا نمیتونستم گزینه اول رو انتخاب کنم...پس رفتم جلو به پارچه شلوارش چنگ انداختم:
+آقا منو ببخشین هر کاری بخواین میکنم قول میدم عوض شم اصلا جلوی چشاتون نباشم شب تو حیاط بخوابم فقط بزارین اینجا بمونم ...
شروع کردم به هق هق کردن...سرمو بالا آکردم...پسر میخواست با عصبیانت ادامه حرفشو بزنه که یهو سرش گیج رفتو دستاشو روی سرش گذاشت...چند ثانیه سکوت حکمفرما بود که یهو سکوت توسط صدای بم اون پسر شکسته شد:
_ببین پسر تا میشمارم گورتو گم میکنی وگرنه با همین دستام همینجا خفت میکنم حالا خوددانی ...
بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده شروع کرد به شمردن:
_1
هول شدم:
+ا..اینجا میتونم براتون ظرفای کل عمارتو بشورم ...
_2
+اها راستی میتونم کل عمارتو مرتب و تمیز کنم...
_3
_4
دوباره بغض از ترس به گلوم چنگ زد: +می..میتونم هر چی لباس هستو بشورم...هر ...
_5
_6
_7
دیگه واقعا داشتم روانی میشوم...نمیتونسم اون جمله رو به زبون بیارم ...
_8
_9
بلخره جمله ای که میتونست راه حل بشه رو گفتم:

_میتونم بدنمو در اختیارت بزارم..

پایان پارت"دوم"

my proud bossWhere stories live. Discover now