part"8"

164 19 0
                                    


_تو...تو اینجا...م..من اینجا چیکار میکنمم؟!
هیچ حرفی نمیزدم...ترس به دلم اومده بودو بهم جرئت انجام هیچ کاری جز نگاه کردن بهش نمیداد ...
با صدای بلند تری گفت:
_با توعم ...
صداش باعث شد از جام بپرم...نمیدونستم باید چی بهش بگم
پس با من و من شروع کردم به حرف زدن:+خ..خب تو دیشب رو زمین افتاده بودی منم گفتم تو رو ببرم توی اتاقم اونجا باشی تا الان ...
یهو با صدای نسبتا بلندی داد رد:
_بهم دروغ نگو پسره ی عوضی-
+ب..به خ..خدا راست میگم...مست...کرده بودی -
سرشو پایین انداختو توی فکر رفت...حتما داشت کل دیشب رو تو ذهنش مرور میکرد ،دوباره دلمو ترس گرفت، میترسیدم قضیه فرار منو یادش بیاد و کلی کتکم بزنه -
با ترس بهش نگاه میکر دم...بعد مدتی فکر کردن سرشو بالا آوردو با لحن آرومی گفت:
_اوه اره مست بودم...ولی تو نباید منو تو اینجا میاوردی باید به جیمین خبر میدادی تا منو ببره اتاق خودم ...
سرمو بالا آوردمو نگاه طلبکارانه ای بهش کردم:
_یاااا...تو رو رو کولم گذاشتم این همه پله بالا اومدم بالا با این کمر داغونم حالا تو طلب کار هم هستی؟!
سرشو بالا آورد و با لبخند مسخره ای بهم نگاه کرد و پوزخندی به قیافم زد -
این کارش یاد اون شب افتادمو حالم بد شد،سرمو پایین انداختم و دیگه هیچ حرفی نزدم -
تا چند دقیقه اون جو سنگین و نفرت انگیز بینمون بود که بلخره سکوت رو شکوند:
_خب اینا رو ولش کن...من تو بغلت چی کار میکردم؟!ها؟چرا انقدر بهت چسبیده بودم؟!
سرمو با تعجب آوردم بالا و بهش نگاه کردم...نمیدونستم باید بهش چی بگم من اونو بغل نکرده بودم ولی یهو یاد تمام کارام وقتی که خواب بود افتادم...با تعجب بهش نگاه کردم -
میخواستم داد بزنم که اون چه غلطایی بود که من کردم؟!اونم کسی که ازش نفرت دارم...کسی که برام زندگی کردن رو سخت کرده...کسی که وقتی میدیدمش از ترس زبونم بند میومد -
_با توعما ..
تا اینکه خواستم شروع کنم به حرف زدن در اتاق باز شدو جیمین اومد داخل؟!
_کوک تهی ..
با دیدن تهیونگ اونجا حرفش نصفه موند و با دهن باز بهمون نگاه کرد:
*ته..تهیونگ اینجا چیکار میکنی؟!پیش کوک؟
بعد چشاش درشت تر شدن -
*ن..نکنه بلایی سر کوک آوردی؟!
بعد با قدمهای بلند به سمتم اومدو بازو هامو تو دستاش گرفت-
*خوبی کوک؟چیزی شده؟دیشب اتفاقی برات افتاده؟!
دستامو رو دستاش گذاشتمو پایین آوردم-
+نه هیونگ اتفاقی نیفتاده ..
اومد و کنارم نشست -
*پس چی شده؟!
تهیونگ چشماشو بستو سرشو عقب پرت کردو گفت:
_دیشب مست کرده بودم حالم بد بود بیهوش شدم این منو آورد اتاقش حالا هم میخوام برم..
بعد از جاش بلند شد -
جیمین هم بلند شدو خودشو بهش رسوند:
*مست کرده بودی؟!ولی اخه چرا؟!نکنه اتفاقی افتاده؟!
تهیونگ بدون اینکه بهش جوابی بهش بده به سمت در حرکت کرد-
جیمین تند تر راه رفتو جلوی راه تهیونگ رو گرفت-
*یاااا...تهیونگ با توعم جوابمو بده...چیزی شده؟!
تهیونگ با بی حوصلگی فوت کرد:
_نه...برو کنار جیمین میخوام برم بیرون -
*نه چیزی شده من میدونم...ته بهم بگو دیگه...تو شرکت مشکلی پیش اومده؟!
تهیونگ با شنیدن اسم شرکت چشماشو بستو دستاشو روی پیشونیش گذاشت و آهی کشید ...
*چیزی شده ته؟!
_توی شرکت ی مشکلی پیش اومده...
تهیونگ چشماشو بستو دستاشو دو طرف سرش گذاشت و شروع کرد به حرف زدن:
_یکی ازمون کلاه برداری کرده...
جیمین چشماش گشاد شد:
*چی؟!کی؟!ولی...چجوری اخه؟!
_یه ممیون کثیف چند وقت پیش اومده گفته که میخواد باهامون همکاری کنه ولی چند روز پیش فهمیدم سرکارمون گذاشته بوده ...
*ا..الان چی شده؟!
_هیچی دیگه چی میخواست بشه؟!کلاه برداری کرده...سهام شرکتو بالا کشیده ...
بعد دستاشو روی صورتش کشید-
*فهمیدی کار کی بوده؟!
با بی حوصلگی داشتم به حرفاشون گوش میدادم،اصلا حوصله ی این بحث هارو نداشتم،چون چیز خاصی ازش سر در نمیاوردم-
پدرم تو بچگیم از کارای شرکت خیلی بهم میگفت-
ولی الان همه رو یادم رفته بود -
توی افکارم بود که با شنیدن اسم شرکت رئیس عمارت قبلی سرمو با وحشت بالا آوردم و با تعجب بهشون نگاه کردم ...
_آه اونا همیشه دردسر درست میکنن،اگه ببینمشون با همین دستام خفشون میکنم ...
*ولی تو مطمئن بودی کار اونا بوده؟!
_مطمئن نیستم ولی به احتمال زیاد آره...جز اون کی با ما تا این حد دشمنه؟!
آب دهنمو با ترس قورت دادم،میترسیدم اتفاقی بیفته،اگه اونا نقشه ای تو سرشون داشتن چی؟!اگه از این راه هاشون دنبال من میومدن چی؟!من باید چی کار میکردم؟!
سرمو پایین انداختمو تو فکر رفتم-
_خب...تو ولش کن من برم ببینم چی کار میتونم بکنم،اگه کاری نکنم حتما کل سهام های شرکت رو بالا میکشه -
بعد با حرص پوفی کشیدو از جاش بلند شدو بیرو ن رفت -
ولی ترس از دل من بیرون نمیرفت،هر لحظه ترس اومدن اون عوضی ها به اینجا رو داشتم-
وقتی جیمین اومد نزدیکمو کنارم نشست از فکر بیرون اومدم -
موهاشو تو دستاش گرفت و فوتی کشید -
*تهیونگ وقتی حالش بد باشه همیشه مست میکنه...الانم به خاطر کلاه برداری توی شرکت حالش بده و شاید این روزا زیاد مست کنه...تو زیاد سمتش نرو برای خودت بهتره -
سرمو تکون دادم -
جیمین از جاش بلند شد .-
*خب کوک...من دیگه میرم تو هم اگه دوست داشتی اینجا بمون یا برو بیرون،فقط فضولی چیزی نکن تهیونگ امروز خونس -
+باشه هیونگ -
*خب من دیگه برم فعلا-
لبخندی زدمو دستامو براش تکون دادم -

_______________
امیدوارم دوسش داشته باشین:)💕🫴🏻

my proud bossWhere stories live. Discover now