part"14"

116 9 0
                                    


با وحشت چشمامو باز کردم و از جام بلند شدم که درد بدی تو شکمم حس کردم -
+ااایییییی ...
یهو تکون خوردن چیزی رو کنارم حس کردم-
با وحشت نگاه کردم که دیدم تهیونگه-
جلوی دهنم رو با دستام گرفتم تا صدایی ازم خارج نشه -
نفس نفس میزدمو هنوزم تو شوک بودم،اون خواب چی بود که من دیدم؟!چه معنی داشت؟!اون صدا-
صدای کی بود؟!
خیلی برام آشنا بود،یکم که فکر کردم یاد یکی از جمله هاش افتادم -
تو بهم قول داده بودی ...
قول؟!چه قولی؟!ولی من به کس ی هیچ قولی نداده بودم! -
هوسوک؟جیمین؟-
منکه جز اونا کسی رو نداشتمو به اونا هیچ قولی هم نداده بودم ...
چشامو بستمو دستامو روی صورتم کشیدم-
خیلی عجیب بود...
حتما یه معنی داشت که ازش بی خبر بودم...شایدم...ربطی به آیندم داشت؟!
سرمو تکون دادم تا از فکر این خواب بیرون بیام-
حتما بی معنی بود..
چون نه من به کسی قولی دادمو آیندمم که کلا بدبختی عه -
به خودم اومدم-
به اطرافم نگاهی انداختم،اینجا کجا بود؟!...
تا حالا همچین اتاقی رو ندیده بودم -
یهو یاد ماجرای حیاط افتادم...اخرین بار...چی شده بود؟!
قبل بیهوش شدنم چه اتفاقی افتاده بود؟!
هیچی یادم نمیومد تا وقتی که چشمام به جیمین افتاد -
اوه...حتما جیمین منو اینجا آورده بود،حتما خیلی اذیت شده...
بازم تقصیره منه...اگه پامو تو حیاط نمیذاشتم و دنبال هوسوک عوضی نمیگشتم نه تهیونگ وضعش این بود نه جیمین -
اه چرا همیشه م ن باید این همه دردسر درست میکردم؟!...
اخه آدم تا چه حد دردسر ساز؟!-
با خستگی فوتی کشیدم،تصمیم گرفتم یخورده استراحت کنم،کنار تهیونگ دراز کشیدم -
بازم مثل همیشه تو خواب مظلوم شده بود -
از دیدن قیافش خندم گرفته بود،خیره بهش نگاه میکردم-
نمیدونستم چرا...ولی جدیدا حس تنفرم بهش کم شده بود،اونجور ازش متنفر نبودم ...
لبخندم محو شد...ولی..واقعا اخه چرا؟!اون منو بدبخت کرده،اونه که باهام بد رفتاری میکنه و کتکم میزنه چرا مثل قبل نبودم؟!
چرا از دیدنش لبخند رو لبم میومد؟!چرا وقتی پیشش میخوابیدم حس عجیبی بهم دست میداد،همونجور نگاش میکردم،ولی بدون هیچ لبخندی...من باید ازش متنفر باشم بایددد...بعد رومو پشتش کردمو چشمامو بستم -
حس ترس ولم نمیکرد،سعی کردم توجهی نکنم وبخوابم،ولی تا اینکه خواستم چشمامو روی هم بزارم جیمین از خواب بیدار شد -
رومو به سمتش کردم و نگاهش کردم،با چشمای نیمه باز بهم نگاهم میکرد-
لبخندی زدم -
+سلام هیونگ...
خیره بهم نگاه میکرد که یهو به خودش اومد،چشماش گشاد شدنو پرید سمتم ...
*کوک...حالت خوبه؟!...جاییت درد میکنه؟!...چی ...
+خوبم هیونگ...خوبم...چیزی نشده...
بعد همون طور که بهم نگاه میکرد اومدو کنارم نشست -
*پس چی شده بود؟!تهیونگ چرا اینجوری رو زمین افتاده بود؟!دستاش چرا اونجوری شده بودن؟!تو چت بود؟!تهیونگ تو رو کتک زد؟!ول ...
دستامو جلوی لباش گذاشتم -
+هیونگ...آروم باش،صبر کن الان بهت میگم -
سرشو آروم تکون دادو ساکت شد-
+خب هیونگ...خودت میدونی که داشتم دنبال هوسوک میگشتم ..
همه ماجرا رو براش توضیح دادمو اونم با دقت گوش میداد-
وقتی حرفام تموم شدن سرشو تکون داد،چند دقیقه تو سکوت بود که بالاخره شروع کرد به حرف زدن ...
*تهیونگ چش شده خدایا،چرا اینجوری میکنه؟!اون عوضیا معلوم نیست چقدر تو شرکت اذیتش میکنن،کلی فکرش درگیر شده و خیلی بی اعصاب شده ...
دستاشو تو موهاش فرو بردو به تهیونگ نگاه کرد -
هیچ حرفی نمیزدم،یعنی نداشتم که بزنم -
جیمین بعد مدتی روشو ازش گرفتو به من نگاه کرد -
*خب کوک...تو خوبی؟!جاییت درد میکنه؟!
+اره خوبم فقط یکم شکمم درد میکنه ...
*خب پس استراحت کن،کوک تو رو جون من از جات بلند نشو خوب شو،من باید برم بیرون،اگه تهیونگ بیدار شد چیزی بهش نگو اذیتش نکن،رو مخش راه نرو خودت ...
+اه باشه هیونگ میدونم،چقدر میگی مثل مادر بزرگای غرغرو میمونی -
بعد شروع کردم به ریز ریز خندیدن-
میدونستم که رو مخش رفتمو الان حتما عصبانی شده و میخواد خفم کنه -
بهم نگاه جدی انداخت،بعد چشماشو بستو نفس عمیقی کشید-
خندم شدت گرفت -
+حرص نخور هیونگ برات خوب نیس،پیر میشی دیگه واقعا میشی مادربزرگ...من هیونگ خودمو میخوام نه مادربزرگ غرغرو ...
با شنیدن این حرفام یهو با قدمهای بلند اومد سمتمو گردنمو گرفت-
*همین الان بگو غلط کردم ...
نمیتونستم خندمو کنترل کنم -
+ایی اییییی...هیونگ اروم باش...
و بازم همچنان میخندیدم -
*تا نگی غلط کردم ولت نمیکنم -
بعد محکم تر گردنمو فشار داد که داد نسبتا بلندی کشیدم-
یهو دستاشو پس کشید و خودشو پایین تخت قایم کرد -
سرمو اوردم پایینو با تعجب نگاش کردم که دیدم داره با دستاش به کنارم علامت میده-
سرمو برگردونم که دیدم تهیونگ داره تو جاش تکون میخوره و الانه که بیدار شه ..
سریع سرمو اوردم پایین تر،چشمامو بسته بودمو فقط خدا خدا میکردم که بیدار نشه -
بعد مدتی فهمیدم که دیگه تکونی نمیخوره-
ولی مطمئن نبودمو میترسیدم رومو به سمتش برگردونم -
کم کم جیمین از جاش بلند شدو زیر چشمی نگاهی به تهیونگ انداخت -
بعد به من نگاه کردو اشاره داد خوابه ،نفس عمیقی کشیدمو خودمو بالا آوردم و رو تخت نشستم،جیمین هم بلند شدو همونطور با نگاه جدیش و صدای
آرومش بهم گفت:
*فکر نکن یادم رفته،بعدا باید بهم بگی فقط صبر کن زخمات خوب شن بهت رحم نمیکنم -
لبخند گشادی زدمو ابروهامو بالا انداختم -
+باشه ببینیم...خدافظ هیونگ
دستاشو به نشونه خداحافظی تکون دادو دور شد -
خمیازه بلندی کشیدمو چشمامو مالوندم -

__________________
🤍

my proud bossOnde histórias criam vida. Descubra agora