part"17"

120 10 1
                                    


"جونگکوک"

هنوزم تو شک بودم ،ازش توقع همچین کاری رو حالا با کمال ناباوری به رفتنش نگاه میکردم،دستامو رو قلبم گذاشتمو نفسمو با شدت بیرون دادم...
چرا جدیدا قبلم همچین میشد کنارش؟! اه خدا دیگه کلافی شده بودم جلوش کم میاوردم-
از حرفاش ناراحت یا عصبانی نمیشدم وقتی یهو بغلم کردو منو تا پایین
پله ها آورد نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم-
قلبم به شدت به سینم میکوبید و محو چشمای مشکیش شده بودم-
این حس عذابم میداد،میخواستم ازش خلاص شم-

چشامو بستمو سرمو به چپ و راست تکون دادم-
سعی کردم از فکرش بیام بیرون -
ولی مگه میشد؟!
دوباره با پای لنگون شروع کردم راه رفتن،مسیری که طی کرده بود رو دنبال کردم،اطراف رو نگاهی انداختم ولی پیداش نمیکردم کجا رفته یعنی؟!
کمی که جلوتر قدم برداشتم دیدمش-
داشت موهاشو مرتب میکرد و بهشون حالت میداد -
مثل همیشه دوباره محو نگاهش شدم به دیوار تکیه دادم ...
چقدر جذاب بود...چشمای کشیده و سیاه...انگشت های ظریف و زیبا...هیکل ورزیده...پوست گندمیش...سر تا پاش رو از نگاه میگذروندم و از جذابیتش میگفتم بدون اینکه متوجه باشم-
کاش روزی دوباره مثل قبلش میشد با اینکه تو بچگیش ندیده بودمش ولی میخواستم دوباره مثل اون روزا معصوم و شاد باشه تا اینکه مثل الان اینجور سردو بی احساس رفتار کنه و بقیه رو از خودش برونه -
شب شده بود ...
به سمت ملافه ای که رو زمین اتاقم پهن شده بود رفتم و خودمو روش انداختم
روز خسته کننده ای رو گذرونده بودم...کل روز رو تو عمارت الکی راه میرفتم یا وقتی جیمین میومد باهاش صحبت میکردم -
ولی درد تنم بهتر شده بودو کمتر درد داشتم -
چشامو بستم و پتو رو تا بالا روی خودم کشیدم -
دقایقی گذشته بود ولی خوابم نمی برد به اون پهلو دراز کشیدم...
بازم خوابم نبرد...فقط الکی تو جام تکون میخوردم به سقف زل زدمو فوتی کشیدم -
چطور امشب میخوابیدم؟!...کلافه شده بودم...بدون هیچ حرکتی فقط به سقف خیره شده بودمو پلک هم نمیزدم که یهو با صدای شکسته شدن چیزی از جا پریدم -
یک تای ابرومو دادم بالا،صدای چی بود این وقت شبی؟!
تصمیم گرفتم بیخیال باشمو فکرمو درگیر نکنم اما مگه میشد؟!...
هم حس فضولیم زده بود بالا و میخواستم از اتفاق سر در بیارم...هم مگه میتونستم از جام بلند نشم؟!
بهونه ی خوبی بود برای پایین رفتن -

پتو رو از خودم کنار زدمو از جام بلند شدم،آروم به سمت در اتاق رفتم و از اتاق خارج شدم با قدمهای بی صدا از پله ها بالا رفتم...
مطمئن بودم که اون صدا از طبقه بالا بود ولی تا پامو روی اولین پله گذاشتم به شک افتادم...اگه اون صدا از اتاق تهیونگ بود چی؟!...
اگه حالش بد ب ود و دوباره منو کتک میزد چی؟!...
نمیتونستم دوباره اون ضربه های وحشتناکش رو تحمل کنم،تازه درد تنم کمتر شده بودو شکمم بهتر شده بود،بیخیال شدمو تصمیم گرفتم که برگردم ولی
وقتی که باز صدای شکستن رو شنیدم دوباره ایستادم چه اشکالی داشت اگه میرفتم بالا؟!ول ی به اتاق تهیونگ نزدیک نمیشدم ...
سرمو تکون دادمو شروع کردم به بالا رفتن از پله ها -

"سوم شخص"
شیشه ها رو یکی یکی حریصانه به لبش میچسبوند و تموم مایع تلخش رو داخل دهنش خالی میکرد ...
اونقدر مغزش درگیر از اتفاقایی که توی شرکت میفتاد بود که نتونست تحمل کنه و حالا تا حد مرگ نوشیده بود و هرلحظه ممکن بود همه وسایل توی اتاقش رو بریزه و بشکونه-
حالا که همه خواب بودن و اون وقت شب بدون اینکه متوجه باشه از پله ها پایین میرفت ولی یهو صدایی که از گوشه دیوار شنید توجهشو جلب کردو باعث شد که به سمتش بره -
سرش رو آروم جلو آورد ولی با دیدن خرگوش کوچولوی دردسر ساز عمارتش نیشخندی زدو بهو دستاشو محکم روی شونش گذاشت و جنگی بهشون زدو روشو سمت خودش برگردوند و اونو به دیوار چسبوند-
جونگکوک متعجب از صدای بسته شدن در خودش رو پشت دیوار قایم کر‌د-
ترسیده بود که شاید دسته گلی به آب بده و تهیونگ رو دوباره ببینه -
با چشمای که از ترس روی هم فشرده بود گوشه از دیوار تو خودش جمع شدو بودو خدا خدا میکرد تا اون کسی که اومد بیرون تهیونگ نباشه ...
ولی وقتی دستایی روی شونش قرار گرفتو چنگی بهشون انداختن و روش به سمت تهیونگ برگردونده شد و تو چشمای مشکی و سردش نگاه کرد انگار روح از بدنش خارج شد،بدنش شل شدو نمیدونست باید چیکار کنه -

ضربان قلبش رفته بود بالا و محکم تو سینش میتپید ...
آب دهنشو با صدا قورت دادو هنوز هم بی حرت ایستاده بود -
که وقتی تهیونگ اونو به سمت خودش برگردوندو با چشمای خمار و وحشیش بهش نگاه کرد قلبش اومد تو دهننش-
تهیونگ با نگاه تیزش اونو برانداز کرد-
سرشو آورد جلو کنار گوشش با صدای بم و ترسناکش زمزمه کرد:
_هه...اینجا چیکار میکردی کوچولو باز هم میخواستی دردسر درست کنی!؟
بعد روشو کرد اونورو عمارت رو دید زد ...
_اوممم شاید اصلا همین الانشم دردسر ساخته باشی ...
با گفتن هر کلمه تهیونگ و نفساش که روی گردن جونگکوک برخورد میکردن پسرک بدنش سست تر میشد -

حدس میزد مست کرده باشه و الان داره این حرفارو میزنه
از لحن تهیونگ و حرفاش ترسیده بودو به این فکر میکرد که چه بلایی دوباره قراره سرش بیاره مثل همیشه دوباره دردسر ساخته بود و نمیتونست کاری کنه-
اخه الان چه وقت فضولی بود؟!
لبشو گزید و همونجور به چشماش با ترس نگاه میکرد ...
یهو لبخند کمرنگی که روی صورت تهیونگ بودن محو شدو فشار دستاشو بیشتر کرد و اونو بیشتر به خودش چسبوند -
چشمای کوک درشت تر شدنو ترس توی چشماش بیشتر شدن..
با صدایی که هر لحظه بلند تر از قبلش میشدو توش عصابیت موج میزد گفت:
_تو نمیخوای بفهمی که اینجا خونه خالت نیست و این وقت شب نباید از اتاقت بیرون بیای و فضولی کنی؟!
تهیونگ از این که اون پسرک به حرفاش هیچ توجهی نمیکردو ازش حساب نمیبرد عصبی تر شدو با پاش لگدی وسط پای پسرک زد که از درد ناله ای کردو اگه اونو با دستاش نگه نداشته بود روی دوتا زانوش فرود میومد -
تهیونگ اخمی کردو چونشو با دستاش گرفتو سرشو بالا آورد ...
_حالا نشونت میدم که عاقبت این کارات چیه...

___________________
واقعا تهیونگ باعث میشه قلبم درد بگیره،تا میام امیدوار باشم تهیونگ:
میشه از بوک حمایت کنید؟🥲🤍

my proud bossWhere stories live. Discover now