part"13"

128 9 0
                                    


"جيمين"
با بی حوصلگی تو خونه راه می رفتم،حوصه انجام دادن هیچکاری نداشتم این تهیونگ هم که ادم جرات نمیکنه سمتش بره -
تصمیم گرفتم برم سراغ کوک-
اخرین بار که دیدمش ازم سراغ هوسوک رو گرفته بود-
یعنی هنوزم داره دنبالش میگرده؟!-
شونه ای بالا انداختمو تصمیم گرفتم که به دنبالش برم -
رفتم داخل اتاقش ولی اونجا نبود-
طبقه های پایین رو گشتم ولی بازم پیداش نکردم...کجا رفته این پسر؟!-
خواستم از پله برم بالا و اونجا دنبالش بگردم که صدای ناله بلندی که از طبقه پایین شنیدم مانعش شد...
با تعجب سرمو برگردوندم -
این صدای چی بود؟!از پایین اومده بود یا شادم حیاط ...
دنبال اون صدا رفتم که فهمیدم از حیاط بوده -
خودمو به پله های حیاط که رسوندم با دیدن کسی که پایین پله ها بود دهنم باز موند -
یعنی اون...کوک بود؟!
نمیتونستم باور کنم...اون چرا همچین بود؟! ...
*کوک!...چی شده؟!
آروم سرشو به سمتم برگردوند،حالش بد بود...چشماش بزور باز بودنو داشتن بسته میشدن -
بدون اینکه چیزی بگه روی زمین افتادو از حال رفت-
سریع پله هارو دوتا یکی پایین رفتم که بهش رسیدم -
نشستم کنارش و تو بغلم گرفتمشو تکونش دادم -
*کوک...کوک...بیدار شو ...
چرا همچین شده؟!-
چه اتفاقی افتاده بود اینجا؟!اون که سر صبحی سر حال بود...اصلا...اون توی حیاط چیکار میکرد؟! ...
دستامو توی موهام فرو بردم تا یکم فکر کنم تا باید چیکارکنم -
سرمو بالا آوردم و حیاط رو نگاهی اداختم که چشمام به چیزی افتاد -
انگار که یه آدم رو زمین افتاده بود ...
چشامو ریز کردم تا بتونم با دقت ببینم که یهو از تعجب چشام داشت از کاسه در میومد ...
اون تهیونگ بود؟!...
امکان نداره!
کوک رو روی زمین گذاشتمو با قدم های بلند خودمو بهش رسوندم -
اره خودش بود-
تهیونگ بود...کنارش زانو زدمو سرشو زیر دستام گرفتم -
سر تا پاشو نگاه میکردم که چشمم به دستاش افتاد...دستاشو تو دستام گرفتم-
*وای خدا چرا دستاش به این روز افتادن؟!اینجا چخبرهههه...
داشتم روانی میشدم-
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم-
از پله ها بالا رفتم تا به دکتر خبر بدم که بیاد ببینه چشونه -

بعد تموم شدن کار دکتر اومدمو کنارش ایستادم ...
*حالشون خوبه دکتر؟!چشون شده بود؟!
دکتر وسایلاشو توی جعبش گذاشتو رو به روم ایستاد:
_خب برادرتون اینطور که نشون میده دستاش با شیشه زخمی شده بود ،زخمش عمیق بودو برا همین حالش رو بد کرده بود و بی هوش شده ولی زود خوب میشه-
سرمو تکون دادمو به کوک نگاهی انداختم و بهش اشاره کردم:
*دوستم چی؟!اون چش شده بود؟!
بهش نگاهی انداخت ...
_خب...اون انگار کتک خورده بود...وقتی داشتم معاینش میکردم تنش کبود بود...چون دردش زیاد بود نتونست تحمل کنه و بیهوش شده..
دستامو تو موهام فرو بردم-
حتماا کار تهیونگ بود-
جز اون کی با این بیچاره اینجور رفتار میکرد؟! -
ولی خودش چش شده بود؟!-
نکنه با هم دعوا کردن؟! -
سرمو به چپ و راست تکون دادم تا از این فکرای مزخرف بیام بیرون-
از دکترخداحافظی کردم و رفتم کنارشون که عین دوتا بچه کوچولو کنار هم خوابیده بودن نشستم -
از دیدن قیافه شون خندم گرفت -
وقتی اونجوری کنار هم بودن خیلی کیوت میشدن حتی ته وقتی میخوابید دلم
میخواست کلا بهش نگاش کنم-
چون فقط توی خواب تا اون حد معصوم میشد-
فقط وقتی خواب بود میتونستم چهره اصلیشو ببینم نه چهره خشنی که پشت این همه معصومیت پنهان کرده بود -
نگاهمو ازش گرفتمو به کوک دادم-
باز من تنهاش گذاشتمودوباره کلی کتک خورد-
آه خدا چرا باید اینطور بشه،خودم باید همراش میومدم تا دوتایی دنبال هوسوک بگردیم،این هوسوک عوضی هم معلوم نیست کدوم گوریه -
کجا غیبش زده بود یهو؟! ...
اصلا وقتی که میدونستم تهیونگ خونس چرا مراقبش نبودم؟!
از این به بعد هر جا میره دنبالش میام -
نفس عمیقی کشیدم،همونطور بهشون نگاه میکردم،سرموعقب بردمو با دقت بیشتری بهشون نگاه کردم ودوباره سرمو نزدیکشون بردم -
واااا و...
چقدر بهم میومدن -
دوباره شروع کردم به خندیدن -
اگه تهیونگ این حرفارو ازم میشنید حتماا زندم نمیذاشت -
بالاخره دست از خندیدن برداشتم و بهشون نگاهی انداختم -
جدا از شوخی خیلی بهم میومدن -
مخصوصا تو این وضعیت،چی میشد با هم باشن؟!
مگه جونگکوک چش بود؟!
خیلی پسر دوست داشتنی بود...
تهیونگ خشن بود ولی اگه با کسی تو رابطه بود باهاش خیلی خوب رفتار
میکرد، اینو مطمئن بودم و میدونستم-
چون بهتر از هر کس دیگه ای از اخلاقاش خبر داشتم و اینم خوب میدونستم که حتی اگه عاشق هم بشه از بس که مغروره به روی خودش نمیاره
و بزور هم که شده اون طرف رو فراموش میکنه ...
دستامو تو موهام فرو بردمو فوتی کشیدم-
بهتر بود یکم دراز میکشیدمو استراحت میکردم و از این فکرای محال و
الکی نمیکردم -
ر وی صندلی لم دادمو چشمامو روی هم گذاشتم تا یکم به خودم استراحت بدم ...
"جونگکوک"
تنم بی حس شده بود-
دهنم طعم خون گرفته بودو سرم درد میکرد-
همه چی تیره و تار بودو هیچی معلوم نبود...محوطه ساکت بودو کسی کنارم نبود ،از روی زمین بلند شدم...هیچ جارو نمیتونستم ببینم،الکی اونجا قدم میزدمو دنبال راهی بودم که بتونم برم بیرون -
یهو توی اون تاریکی دری رو دیدم-
سرعتمو بیشتر کردم تا زود تر از این جا خارج شم ...
همینکه نزدیک در رفتمو خواستم دستگیره رو باز کنم یهو چیزی منو به عقب کشوند -
هر چی سعی میکردم خودمو دوباره به اونجا برسونم نمشد و از اونجا دور تر میشدم ...
یهو اون صحنه محو شدو جای دیگه ای ظاهر شدم...
اونجاهم همه چی سیاه بودو چیزی معلوم نبود -
به آرومی از جام بلند شدم-
نمیدونستم کجا هستم و الکی دور خودم میچرخیدم ...
هیچ دری پیدا نمیکردم تا از اونجا خارج شم-
همونطور که داشتم دنبال راه فرار میگشتم یهو یه صدایی شنیدم ...
رومو برگردوندمو پشتمو نگاه کردم-
چیزی نبود-
فقط صدا هر لحظه واضح تر از قبل شنیده میشد...انگار صدای ناله و گریه ی کسی بود ...
*جونگ...کوک ...
ترس وجودمو گرفت-
اون کی بود که داشت صدام میزد ؟!چند قدم عقب رفتم...یهو اون صدا برام تا حدی واضح شد که اونو پشت سر خودم حس کردم ...
*کوک تو قول داده بودی ...
چشامو محکم روی هم فشار دادم-
نمیتونستم رومو برگردونم...فقط پامو جلو گذاشتم تا از اونجا فرار کنم...شروع کردم به دوییدن که اون صدا به داد تبدیل شد ...
*جونگکوووووک...نروووووو برگرددد....خیلی نامردی اگه بری جونگ ...

___________
فك كنم اين پارت نسبت به چند پارت قبلي بيشتر بود..
به نظرتون جونگكوك به كي قول داده؟🌚
كي به خوابش اومده؟
راستي يلداتون مبارك🤍
فالوو و ووت يادتون نره🥲🖤

my proud bossWhere stories live. Discover now