part"6"

332 35 3
                                    

__________

پشیمون شدو اومد تا کنارش بخوابه...یه سمت دیگه تخت
دراز کشید ولی هرکاری میکرد خوابش نمیبرد ...
فوتی کردو از جاش بلند شد تا توی اتاق خودش بره و بخوابه...لباساشو پوشیدو از جاش بلند شد و از اتاق خارج شد...توی راه جیمین رو دید که به سمتش میدوئید...سریع اومد پیششو بازوهاشو گرفت و گفت:
*چیکار کردی تهیونگ؟!چرا بردیش توی اون اتاق؟!چیکار کردی باهاش؟!
تهیونگ دستاشو پس کشید و ازش فاصله گرفت:
_به تو ربطی نداره من باهاش چیکار میکنم...اونش به خودم مربوطه...تو توی کارای من دخالت نکن ...
بعد توی چشمای جیمین که توشون حلقه های اشک میدرخشید نگاه کرد ...
*وا...واقعا که تهیونگ...خیلی بی رحمی...خیلی بی احساسی...اینجوری میخواستی خوشحالم کنی ...
بعد دیگه بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدو رفت ...
تهیونگ که هیچی براش مهم نبود با خونسردیه تمام به سمت اتاقش حرکت کرد...
]جیمین[
صبح با صداز زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم...کل شب رو داشتم به کوک فکر میکردم...نمیخواستم که اون انقدر اینجا سختی بکشه...اون خودش به اندازه کافی عذاب کشیده بود...چشامو بستم...ولی تهیونگ هیچ وقت نمیذاشت...اون سنگدل ترو مغرور تر از این حرفا بود که بذاره اون اینجا تو خوشی باشه...اون هیچ وقت نمیتونست کوک رو درک کنه...نمیتونست بفهمه که چرا و برای چی دزد شده...نمیتونست بفهمه اون چه قلب پاک و مهربونی
داره...دستامو تو موهام فرو بردم...سعی کردم از این فکر بیام بیرونو به اون اتاق برم تا ببینم تو چه وضیعتیه ...
به اتاقش رسیدم...درو آروم باز کردمو بی صدا وارد شدم...هنوز خوابیده بود...رفتم نزدیکش و به صورتش نگاه کردم...لکه های اشک هنوز روی صورتش بودنو موهاش رو صورتش ولو شده بود ...
پتو رو یکم از روش کنار زدم که بدن زخمی و کبودش نمایان شد...دستامو جلو دهنم گرفتدم تا صدایی ازم بلند نشه...باورم نمیشد همچین بلایی سرش اومده...دستاشو از زیر پتو آروم در آوردمو گرفتم...پر از رخم و خون شده بود...بغضی به گلوم حمله ور شد...نمیتونستم اونو تو همچین وضیعتی ببینم...با اینکه مدت کوتاهی بود که باهاش آشنا شده بودم ولی خیلی دوسش داشتمو دلم میخواست هرکاری که از دستم بر بیاد براش بکنم...اشکامو پاک کردمو اونو به خودم نزدیک تر کردم ...
دستامو روی سرش گذاشتم...خیلی داغ بود ... *کوک...جونگکوک...بیدار شو ... هیچ تکونی نمیخورد..کم کم داشتم نگرانش میشدم ...
*کوک...کوکی بیدار شو ..

لحظه ای توی جاش تکون خوردو ناله ضعیفی کرد ولی بلند
نشد ...
*کــــوک...وای خداا تهیوووونگ خدا بگم چی کارت کنه ا َه . . .
از اتاق به سرعت خارج شدمو خودمو به هوسوک رسوندم...اون یکم از دکتری سر در میاوردو میتونست کاری براش انجام بده ...
*هوسوک همراهم بیا بالا ببین کوک چشه بیدار نمیشه... با تعجب بهم نگاه کرد: _کوک؟!مگه چیزی شده؟!اتفاقی براش افتاده؟!
*تو بیا بالا میفهمی...جعبه کمک های اولیه رو هم بیار ...
هوسوک میخواست سوالی بپرسه که فرصت ندادمو سریع به سمت پله ها رفتم...بعد دقایقی هوسوک با جعبه ای که تو دستش بود وارد اتاق شد ...
وقتی جونگکوک رو دید چشماش بزرگ شدنو سریع خودشو به تخت رسوند ...
_چی...چیشده؟!کوک اینجا چیکار میکنه؟! بعد پتو رو کنار زدو تن زخمیشو دید ...
_چ..چرا بدنش انقدر زخمیه؟! با تعجب بهم نگاه کرد ... _ن..نکنه تهیونگ ... سرمو آروم تکون دادم ...
هوسوک چشماشو محکم روی هم فشار دادو دستاشو توی موهاش فرو برد ...
_وای ...
*هوسوک الان اینارو ول کن چیزیه که شده ببین میتونی کاری براش بکنی یا نه...اصلا بلند نمیشه...کلی صداش زدم ...
دستاشو روی پپیشونی کوک گذاشت...
_کوک خیلی ضعیفه...از بچگی همینطور بود...تحمل این همه درد براش غیر ممکنه...همینکه اتفاق بدتری براش نیفتاد خودش جای تعجبه ...
بعد بدون هیچ حرف دیگه ای شروع کرد به انجام کارش ...
بعد اینکه بالا تنشو تیمز کرد پمادی رو برداشت و آروم به زخمای روی دست و پاش زد...بعد با سرم شست و شویی که
توی وسایلش بود زخمای دست و پاهاش رو شست ..

my proud bossWhere stories live. Discover now