part"19"

105 9 4
                                    


صبح با تابش نورخورشید چشامو آروم باز کردم و کش و قوصی به بدنم دادم ...
تو کمرم چشمامو مالوندمو خواستم بلند شم که درد بدی پیچید-
چشمامو بستم و لبمو گزیدم،به یاد دیشب افتادم،چشمای خمار و مستش و ...
اون پسر واقعا خیلی وحشی بود،همیشه جلوش کم میاوردم،چجوری میتونست انقدر خشن باشه تا حالا هیچکی ر و مثل اون ندیده بودم ،سعی کردم بهش فکر نکنم،از روی تشک بلند شدمو روی پاهام ایستادم به سمت در اتاق رفتمو آروم بازش کردم ...
نگاهی به اطراف انداختم-
اگه تهیونگ رو اینجا میدیدم چی؟!...
خجالت میکشیدم بعد اون اتفاق دیشب توی چشماش نگاه کنم،حتما با دیدنم پوزخند های مسخرشو تحویلم میداد و منم عین بز نگاش میکردم -
با صدای جیمین به خودم اومدمو نگاهمو بهش دادم از وضیعتش تعجب کردم-
پیشبند و کلاه آشپزی تنش بودو داشت با چشمای گنده شدش بهم نگاه میکرد-
با دیدنش خندم گرفت،نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم بلند خندیدن-
توی اون لباسا خیلی کیوت و خوردنی دیده میشپ-
جیمین اخم کیوتی کردو با چنگالی که توی دستش بود زد توی سرم...
*بی چی میخندی هان؟!قیافه من خنده داره؟!
بالاخره دست از خندیدن برداشتم و نگاهمو بهش دادم -
+خیلی تو این لباسا کیوت و کــــوچــولو میشی...
کوچولو رو کش دار گفتم تا حرصش رو در بیارم،اذیت کردنش واقعا بهم حس خوبی میداد نگاهمو دادم به لباساش،دوباره داشت خندم میگیرف ولی به
خاطر دستام که قطع نشن کوتاه اومدم و سرمو به نشونه منفی تکون دادم-
+نه...تو به این بزرگی...کجات کوچیکه -
بزور سعی داشتم جلوی خندمو بگیرم ...
جیمین زل زد توی چشمامو گفت:
*دستام خیلی سنگین بودن نه؟!تو راجب من چی فکر کردی؟!منم دست کمی از تهیونگ ندارم...به این خشنی..
دلم میخواست اینجا پخش زمین شمو هرچقدر میخوام بخندم،حتی با این
حالت حرف زدنش هم کیوت بود،حالا ادعا میکرد عین تهیونگ ترسناک و خشنه؟!-
با به یاد آوردن تهیونگ خنده هام از روی لبم خشک شدو سرمو پایین انداختم و گوشه ای نشستم،جیمین هم اومدو کنارم نشست،سرشو پایین آوردو بهم نگاه کرد ...
_چیه؟!احساس پشیمونی میکنی؟!
سرمو آوردم بالا و نگاش کردم،دوباره شروع کردم به خندیدن...
کنار جیمین خیلی خوب بود حتی با وجود اینکه خیلی از دیشب ناراحت بودم ولی کنار این پسر کیوت نمیتونستم طاقت بیارم ،لبخندشو پررنگ تر کردو گفت:
*خب پس حله...امروز بیا پیش منو غذای امروزو تو درست کن-
+اومم باشه...اها راستی،من بلدم جاجانگ میون درست کنم،این غذای مورد علاقمه و همیشه کنار مادرم وقتی که داشت این غذا رو درست میکرد وایمیستادمو تا غذا درست میشد به کاراش نگاه میکردم، مادرم که دید من خیلی علاقه دارم بهم یاد داد،هنوزم یادمه چجوری درست کنم ...
لبخند تلخی زدم،احساس دلتنگی عجیبی بهم دست داد،حس اون دوران برام تازه شده بود،چی میشد دوباره به اون دوران برمیگشتم؟!
با صدای جیمین به خودم اومدم -
*خب کوک،همراهم بیا تو امروز جاجانگ میون درست کن،این غذای مورد علاقه تهیونگ هم هست ببینم چه میکنی ...
با صدای جیمین رشته افکارم پاره شدو نگاهمو بهش دادم،لبخندی زدمو سرمو تکون دادم -
به دنبال جیمین داخل آشپز خونه رفتم و شروع کردم به آشپزی...
بعد از اینکه غذا اماده شد فوتی کشیدمو رو به جیمین گفتم:
+خب...هیونگ غذا اماده شد-
جیمین نگاهی بهم انداخت و لبخندی زد -
*ممنون کوکی...حالا تا تهیونگ برگرده از شرکت تو برو یخورده استراحت کن،بعد بیا ناهار-
با تعجب نگاش کردم نمیتونستم رو یه میز با تهیونگ غذا بخورم،حتما دوباره حالم بد میشد...
ولی به روی خودم نیاوردم و بعد لبخندی از اونجا دور شدم-
*کوک...
سرمو برگردوندم -
+بله هیونگ
*پاهات چرا میلنگه
تازه متوجه لنگیدن خفیف پاهام شدم با تته پته یه چیزی سر هم کردمو گفتم:
+عا خب...چیزه....امروز وقتی از خواب پاشدم پام محکم خورد به میز بغل در اتاق و پاهام اینطوری شد،چیزی نیست خوب میشه -
بعد بدون اینکه اجازه بدم جیمین حرفی بزنه سریع از اونجا دور شدم -
به چرت و پرتایی که گفتم خندیدم و خودمو به گوشه اتاق رسوندم و خواستم روی مبل بشینم که چشمم خورد به یکی ،چشامو ریز کردم و با دقت بهش نگاه کردم،هوسوک بود...خودش بود...بالاخره تشریفشو آورد -
نفسمو با حرص دادم بیرون و سمتش رفتم و دست به سینه کنارش ایستادم -
+ســـلااام آقای جانگ...چخبر...چی شد اینجا دیدن کردین-
هوسوک با تعجب روشو برگردوند و وقتی دیر منم چشماش گشاد شد ...
_س..سلام کوک...خوبم تو خوبی
+ارههه من عالیم...اصلا بهتر از این نمیشم
بعد چشم غره ای بهش رفتمو رومو اون طرف کردم -
_یاااا چت شدههه،چرا اینجوری میکنی...
یهو صدای دادش به هوا رفت -
با تعجب رومو برگردوندم سمتش که دیدم جیمین گوششو محکم گرفته و میپیچونه -
شروع کردم به خندیدن -
_ااایییی..ولم کن...جیمینننن
جیمین بعد چند ثانیه بالاخره ولش کردو جلوش ایستاد-
_چرا اینطوری میکنی روانی -
*نمیدونی چراااا...سرتو عین گراز میندازی پایین بدون اینکه چیزی بگی میری گم میشی نمیگی اینجا چی میشه؟!کوک نگرانت میشه؟!دنبالت میگرده؟!موقع گشتن تهیونگ گیرش میندازه و تا حد مرگ کتک میخوره؟!
هوسوک با دهن باز به جیمین نگاه میکرد -
_چ..چی؟!
نگاهشو بهم دادو شونه هامو تو دستاش گرفت...
_کوک...چی شده...تو کتک خوردی؟!به خاطر من؟!-
لعنت بهت جیمین،حالا من چی بگم -
لبخند نرمی زدمو گفتم:
+چیزی نشده هوسوک نمیخواد ناراحت با ...
_چجوری ناراحت نباشم،بگو چی شده به خاطر من کتکت زدن؟!
سرمو انداختم پایین و نفس عمیقی کشیدم -
+چیزی مهمی نبود...حالا بشین برات توضیح بدم ...
و رفتم روی مبل نشستم -
از اول تا اخر ماجرا رو براش تعریف کردم-
وقتی حرفام تموم شد سرشو آورد بالا که دیدم چشماش اشکیه با تعجب نگاش کردم -
+هوسو ...
یهو اومد جلو محکم بغلم کرد که از اینکارش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم-
دستمو بردم جلو پشت گردنش گذاشتم -
_ببخشید کوک...من باعث شدم به این روز بیفتی...منو ببخش ...
+نه هوسوک نمیخواد خودتو مقصر بدونی،من نباید پامو از عمارت بیرون میذاشتم وقتی که از عاقبتم خبر داشتم،من فقط از این ناراحت بودم که چرا قبل رفتنت چیزی بهم نگفتی که اونم چیز مهمی نبود -
_رفته بودم خونه مادر بزرگم،خیلی پیره و نیاز به کمک داره بعضی وقتا از ارباب اجازه میگیرم و برای چند روز به دیدنش میرم بازم ببخشید ...
سرمو آوردم بالا و به جیمین نگاه کردمو بهش با صدای آروم چند تا فحش دادم که چش غره ای بهم رفتو برام خطو نشون کشید -
سنگینی نگاه کسی رو رو خودم حس میکردم به پشت سر جیمین نگاهی انداختم که با دیدن اون فرد که با اخمی رو پیشونیش و صورت جدیش بهم نگاه میکرد چشمام گشاد شدن و قلبم لرزید ...

___________________________
حس میکنم این پارت محتوای زیادی نداشت و یکروز رندوم بود-
سووو بخاطر همین فردا شب یه پارت دیگه براتون اپ میکنم🤍
ووت و فالوو یادتون نره🥲🫧
خوشحال میشم بوک رو به دوستاتون هم معرفی کنید🤍🫂

my proud bossKde žijí příběhy. Začni objevovat