part"9"

115 8 1
                                    


جیمین از جاش بلند شد ...
*خب کوک...من دیگه میرم تو هم اگه دوست داشتی اینجا بمون یا برو بیرون ، فقط فضولی چیزی نکن تهیونگ امروزخونس -
+باشه هیونگ -
*خب من دیگه برم فعلا-
لبخندی زدمو دستامو براش تکون دادم -
وقتی که جیمین از اتاق رفت از جام بلند شدمو جای دیگه اتاق نشستم،سرمو تو دستام گرفتمو به جای نا معلومی خیره شدم-
هنوز ترس اومدن اون آشغالا به اینجا رو داشتم،نمیدونستم باید چیکار میکردم،اگه اینجا میموندم شاید اونا به اینجا میومدن و اگرم میرفتم شاید منو گیر مینداختن-
پس چه غلطی باید میکردم؟! زانو هامو تو بغلم گرفتمو سرمو روی پاهام گذاشتم-
بغض گلومو گرفته بودو این بیشتر اذیتم میکرد-
هیچ کاری نمیتونستم بکنم و از دستم بر نمیومد-
فقط باید عین مینشستم و بدبختیمو تماشا میکردم-
همه چی برام خیلی سخت شده بود،هیچ امیدی برای ادامه زندگی نداشتم ،دلم میخواست زود تر بمیرم و از این همه بدبختی خلاص شم-
سرمو وردم بالا و به صندلی پشتم تکیه دادم،با چشمای اشک آلود به آسمون صاف نگاه کردم.،لبخندی زدمو بهش خیره شدم-
نگاه کردن به اونجا فقط میتونست حالمو تا حدودی بهتر کنه و بهم آرامش بده،خیلی دلم میخواست بلند شمو از اتاق بیرون برم ولی از اینکه شاید تهیونگ رو اون بیرون میدیدم حالم بد میشد ولی نمیتونستم همینجوری اینجا بشینم و غصه بخورم وگرنه حالم بدتر میشد -
بعد دقایقی فکر کردن تصمیم گرفتم که برم بیرون،اگه من با تهیونگ کاری نداشتم یا جایی فضولی نمیکردم حتما اونم با من کاری نداشت -
نفس عمیقی کشیدم،از جام بلند شدمو به سمت در رفتم،درو باز کردمو از پله های اتاق پایین رفتم-
داخل عمارت خلوت بود، روی یکی از مبلا نشستم که یهو چند تا خدمتکار از جلوم رد شدن، با دیدنشون یاد هوسوک افتادم،خیلی وقت بود کهندیده بودمش و دلم براش تنگ شده بود-
دوباره از روی صندلی بلند شدم،تصمیم گرفتم که دنبالش برم و ببینمش-

_______________
کسی اینجا منو یادش هست؟🥲

my proud bossWhere stories live. Discover now