part"12"

125 6 1
                                    


"جونگکوک"
با ترس چشمامو بسته بودمو تکونی نمیخوردم،میترسیدم قیافه وحشیشو ببینم ...
اشک کل صورتمو گرفته بودو بند نمیومدن،تمام تنم درد میکردو نمیتونستم تکون بخورم،وگرنه دردش بیشتر میشد...مدتی گذشت ولی متوجه شدم که هیچ اتفاقی نمیوفنه و هیچ ضربه ای نمیخورم -
به سختی چشمامو باز کردم ولی نمیتونستم جایی رو خوب ببینم-
از بس گریه کرده بودم همه جارو تار میدیدمو از بس جیغ و داد کشیده بودم گلوم درد میکرد-
دستام که میلرزیدنو به چشمام کشی دم تا دید چشمام خوب بشه-
بالا سرمو نگاه کردم،ولی از تهیونگ خبری نبود-
به اطرافم نگاه کردم -
بازم ندیدمش وقتی به کنارم نگاه کردم دیدم اونجا افتاده -
چشمام از تعجب گشاد شدن-
با دست جلوی دهنمو گرفتم تا صدایی ازم خارج نشه -
اون...چش شده بود؟!اون که داشت منو با کمر بندش با تمام زوری که داشت میزد یهو چش شد؟! به سرتا پاش نگاه کردم که یهو نگام به دستاش افتاد-
با تعجب بهش نگاه کردم-
صورتمو جلو بردم تا واضح تر ببینم،باورم نمیشد-
دستاش پر از خون و زخم بودن-
ولی اخه چرا؟!یعنی دستاش از قبل همینجوری بودن؟!اون با همین دستاش کمر بندو گرفته بودو منو میزد؟!هیچ جوره باورم نمیشد-
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!-
سرمو تکون دادم تا از این فکرا بیام بیرون وگرنه دیوونه میشدم ...
دستمو بردم جلو تا دستاشو بگیرمو بهش نگاهی بندازم ولی نمیتونستم...هنوزم ازش میترسیدم-
با اینکه بیهوش شده بود ولی بازم با نگاه کردن بهش حس ترس ولم نمیکرد -
چیکار باید میکردم؟!-
باید با این حالی که داشتم میبردمش بالا؟!جیمین رو خبر میکردم؟!همینجوری میذاشتمش پایین باشه و بالاخره یکی به دادش برسه؟!سرمو با دستام گرفتم و
چشمام رو محکم به هم فشار دادم...به معنای واقعی داشتم روانی میشدم...به خاطر کاری که نمیخواستم بکنم اون همه ضربه های وحشتناک رو تحمل کردمو حالا تنم داشت از درد تیکه تیکه میشد و الان هم باید به داد کسی که منو به این روز رسونده بود میرسیدم؟! ...
نمیدونستم باید چی کار میکردم-
برای کمک کردن بهش دودل بودمو شک داشتم ...
چطور باید بهش کمک میکردم؟!مگه اون تا حالا بهم کمکی کرد یا به دادم رسید؟!-
باعث بدبختیام خودش بود-
چرا باید اینکارو میکردم؟!...ولی بازم نمیتونستم اونو همینجا به حال
خودش بذارم -
سرمو به عقب پرت کردمو به آسمون خیره شدم -
خدایا گناه من چیه؟!چرا خلاص نمیشم از دست این همه سختی؟!اصلا قراره من روزی بعد مدت ها دوباره خوشبختی رو ببینم؟!یعنی اصلا میشه؟!امکان پذیر هست؟!چرا این همه بدبختی تو دنیا باید سر من بیاد؟!من تحمل ندارممم-
چشم هامو روی هم گذاشتم-
میخواستم برای چند رقیقه ذهنمو خالی کنم-
فقط برای چند دقیقه به مغزم استراحت بدم -
بالاخره بعد پنج دقیقه چشمامو باز کردم که تصویر آسمون اومد جلوی چشمام،نفس عمیقی کشیدم و بعد دوباره نگاهمو به صورت تهیونگ دادم ...
وقتی تو اون وضیعت میدیدمش،خیلی دلم براش میسوخت-
نمدونم چرا نمیتونست م اونو اینجوری ببینم-از طرفی هم دیگه نمیتونستم خودمو قانع کنم که کمکش نکنم ...
من مثل اون اونقدر بدجنس و بی رحم نبودم-
باید کمکش میکردم ...
نزدیکش رفتم که یاد درد تنم افتادمو همونجا موندم-
درد خودمو باید کجای دلم میذاشتم؟!...اونقدر که محکم و وحشیانه میزد تنم بدجوری درد میکرد...نمیتونستم خودم تنهایی این کارو بکنم-
باید جیمین رو هم خبر میکردم-
پس از جام باهزار بدبختی بلند شدم -
+اااایییی ...
چشامو روهم فشار دادمو لبمو گزیدم-
پاهام میلنگید،بزور خودمو به پله های حیاط رسوندم-
واای کی میتونست این همه راه رو تو این وضعیت بالا بره؟!پامو روی اولین پله که گذاشتم درد شکمم بهم فشار آوردو ناله بلندی کردم و روی زمین افتادم-
+ااااااااییییییی ...
دستمو روی شکمم گذاشتم و فشارش دادم-
دلم میخواست داد بزنمو بلند بلند گریه کنم -
یهو صدای جیمین از بالای پله ها باعث شد که سرمو با بی حالی به عقب برگردونمو ببینمش-
با تعجب به وضعیتم نگاه کرد -
*کوک!...چی شده؟!
حالم بدتر از اونی بود که بتونم حرفی بزنم -
چشمام سیاهی میرفت-
تحمل اون درد برام غیر ممکن شده بود،دیگه نتونستم جایی رو ببینم و چشمام بسته شدنو دیگه متوجه چیزی نشدم ...

__________________
ولی جانگکوکی خیلی مهربونه🥲🤏🏻

my proud bossHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin