part "23"

98 7 0
                                    


قدش کوتاه بودو جثه کوچیکی داشت-
حتما این بود که تهیونگ رو صدا زده بود -
نگاهمو ازش گرفتمو به تهیونگ دادم-
به خاطر تاریکی کمی که بود نمیتونستم خوب قیافشو ببینم، چشماش خمار بودنو وضعیتش نشون میداد که مست کرده مثل شبای دیگه -
پوزخندی زد و قدمی جلو اومد-
_هه ،چه خوشگل هستی کوچولو...
بعد فاصله رو به صفر رسوندو کمر پسرک رو با دستاش گرفت  با این کارش پاهام سست شدن و قلبم تیر کشید -
پسرخودشو بهش چسبوندو کمرشو با دستاش فشار داد-
با لحن تحریک کننده ای گفت:
*اه...ارباب...می..میخوامت ...
تهیونگ لباشو گزیدو یهو مچ دستاشو محکم گرفت و از اونجا دور شد ...
با چشمام دور شدنشونو نگاه میکردم ، حس میکردم ته دلم خالی شده و قبلم نمیزنه -
ینی...اونا باهم بودن؟!تهیونگ ازش خوشش میومد؟!دوستش داشت؟!امشب میخواستـ ...
بغض بهم اجازه حرف زدن نمیداد به این موضوع حس خوبی نداشتم،دوست نداشتم تهیونگ با اون باشه،دوست نداشتم با یکی دیگه جز من باشه-
دوس داشتم برای خودمـ ...
یهو به خودم اومدم با چشمای گشاد شده به روبه روم نگاه میکردم ...
ا..این...چه حرفاییه...که دارم...می...زنم؟!من این...چند روزه...چ
..چه...مرگمه؟!...معنی...این حرفا چین؟! یعنی...ی..یعنی...من از تهیونگ خوشم اومده؟!من عاشق تهیونگ شدم؟!
قلبم محکم به سینم میکوبید،انگار روح از بدنم خارج شده بود،پاهام سست شدنو روی زانو هام فرود اومدم -
اشک توی چشمام جمع شده بود،برام باور نکردنی بود،هیچ بهونه ای نداشتم که حسمو بهش انکار کنم-
اره ازش خوشم اومده بود.. من بهش علاقه مند شده بودم -
به کسی که اون همه بلا سرم اوردو کلی مسخرم کرد،کسی که عین یه حیوون بهم تجاوزکردو باکرگیمو ازم گرفت،اون همه شکنجم داد ...
بغضم یهو شکستو شروع کردم به هق هق گریه کردن -
چطور از اون خوشم اومده بود؟!چه خوبی در حقم کرده بود که منو جذب خودش کرده بود؟!چرا باید عاشق همچین آدمی میشدم؟!چراا اخه چرااا. ..
میدونستم اون هیچ علاقه ای بهم نداره و ازم بدش میاد ...
من کسی بودم که به عنوان یه دزد وارد اینجا شده بودمو اگه به خاطر جیمین نبود الان مرده بودم -
ای کاش اون موقع ازش خواهش نمیکردم که منو تو عمارتش نگه داره و الان این وضعم نبود ، بعد مدتی کم کم اش کام بند اومدن-
سرمو آوردم بالا و به راه روی خالی که تا چند دقیقه پیش تهیونگ و اون پسر
اونجا بودن نگاه کردم -
یعنی الان تهیونگ اونو برده بود تو اتاقش؟!آه چقدر حس بدی میگرفتم وقتی به این موضوع فکر میکردم که الان دارن تو اون اتاق چیکار میکنن-
قبلم تیر میکشید دیگه از اینکه تهیونگ بخواد منو شبی کنار خودش داشته
باشه نمیترسیدم ، دیگه دوستش داشتم،چه دلیلی داشت که ازش بترسم؟!
ولی اون که منو دوست نداشت-
سرمو انداختم پایین،لبامو آویزون کردم -
اخه کی از من خوشش میومد؟!چی داشتم اخه؟!کی از یه بدبختی که هیچکسو نداره و دزدی میکنه خوشش میاد؟!
سرمو آوردم بالا و شروع کردم به خندیدن، فقط میخندیدم،وضعیتم خیلی خنده دار بود ، پدرو مادرم که مردن تک و تنها بودم،هیچکیو نداشتم،مجبور بودم برای نجات دادن خودم دزدی کنم و اخرش هم برای اینکه نمیرم بدنمو در اختیار کسی بذارم،الان هم که عاشق کسی شده بودم که باید الان ازش بیشتر از هر کس دیگه ای متنفر میبودم -
همیشه با خودم میگفتم تا کی بدبختی؟!پس کی خوشبختی؟!
ولی همین الان توی همین لحظه دیگه مطمئن شدم که من هیچوقتِ هیچوقت قرار نیست رنگ خوشبختی رو ببینم-
هیچ وقت ...
عاشق تهیونگ شدن خودش ته ته بدبختیه، کی میخواد این زندگی مسخره تموم شه؟! از الان به بعد فقط آرزوی مرگ میکنم ...
نمیتونستم اصلا از جام تکون بخورم و بلند شم،هیچ جونی
نداشتم -
تازه اشکام بند اومده بودمو فقط دلم سکوت و آرامش میخواست ولی با شنیدن صدایی دوباره سرمو آوردم بالا که دیدم جیمین بالا سرم وایستاده ...
دوباره اشکام بدون اختیار شروع کردن به ریختن ،جیمین با چهره بهت زده اومد و کنارم نشست ...
*یاا...کوک...چت شده؟!چرا داری گریه میکنی؟!چیزی شده؟!
بعد دستامو گرفت و تنمو نگاهی انداخت  و یهو تند تند شروع کرد به حرف زدن:
*دوباره کتکت زد؟!جاییت درد میکنه؟تو باز دوبـ ...
بدون اینکه اجازه بدم حرفشو کامل بزنه پریدم وسط حرفش...
+من عاشقش شدم ...
جیمین بهت زده تر از قبل بهم نگاه میکرد -
*چی داری میگی کوک؟!نصفه شبی زده به سرت؟!حتما خوا ب بد دیدی پاشو بیا سر جات بگیـ ...
بعد دستمو گرفت تا منو بکشونه سمت اتاقم که دستمو محکم پس کشیدم -
+هیونگ بس کن،من عاشقش شدم،من عاشق تهیونگ شدم،من از تهیونگ خوشم اومده...
جیمین با چشمای گشاد روشو سمت من کردو بهم نگاه کرد-
دهنش باز میشد تا حرفی بزنه ولی نمیتونست ...
*ا..الان..تو..چ..چی گفتی؟!
دوباره بغض به گلوم چنگ زد-
با صدای لرزون و آرومی گفتم:
+ من عاشق تهیونگ شدم..

___________________
دوستان واقعا همه یدونه از جیمین شی تو زندگیشون نیاز دارن که وقتی بهش میگیم عاشق شدیم،بگن خواب بد دیدی برو بخواب👍🏼
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد🥲🤍

my proud bossWhere stories live. Discover now