part"22"

113 7 1
                                    


سرمو تکون دادمو چشامو ریز تر کردم،این...خود تهیونگه ...
د..داره گریه میکنه اون مگه گریه هم میکنه؟!
دوباره سرمو تکون دادم تا از فکرای مسخرم بیام بیرون-
پشت دیوار ایستاده بودو داشت گریه میکرد -
قلبم محکم به سینم میکوبید،لبامو آویزون کردمو بهش خیره نگاه میکردم ...
ولی تا وقتی که روشو سمتم کرد و بهم نگاه کرد از شدت وحشت رومو سمت دیگه ای کردم-
قلبم محکم به سینم مبکوبید یعنی الان چی قراره بشه؟!
"تهیونگ"
با دیدن پسر که بهم نگاه میکرد هل کردم رومو سمت پشتش کردم -
یعنی از کی تا حالا داشته نگام میکرده،اشکامو پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم-
سرمو آوردم و بالا و رومو برگردوندم دوباره قیافه جدی به خودم گرفتمو اخم کمرنگی کردم و گفتم:

_تو اینجا چیکار میکنی؟!از کی تا حالا اینجا بودی؟!
سرشو اورد بالا و با صور ت جدی که خیلی کم داشت تو چشام نگاه کردو گفت:
+میخواستم برم اتاقم که اینجا اتفاقی دیدمت،قصد فضولی نداشتم ...
بعد نگاهشو دوباره ازم گرفت -
توجهی به حرفش نداشتم فقط به قیافش نگاه میکردم اخه لعنتی با یه غذا تونستی اشکمو در بیاری؟!یعنی به خاطر یه غذا من ایجور دلتنگ شدم؟!
اه...من دیگه باید با تو چیکار میکردم چرا تو اینجوری هستی؟!
سرشو بعد چند دقیقه آورد بالا و گفت:
+من دیگه میرم ...
بعد خواست به سمت اتاقش حرکت کنه که روشو به سمت خودم برگردوندمو بازوهاشو تو دستام فشار دادم -
توی چشمای گشاد شدش خیره شده بودمو تکونی نمیخوردم ...
خودمم متوجه کارام نبودم فقط بهش نگاه میکردم -
دهنشو هی بازو بسته میکرد تا چیزی بگه ولی انگار شک داشت،بلاخره با صدای آرومی شروع کرد به حرف زدن-
+چ..چرا...گریه میکردی؟!چ...چی شده؟!
چشماش قرمز شده بودنو برق میردن -
دلم میخواست همینجا داد برنم و بگم به خاطر تو...همش به خاطر غذاته که منو یاد بچه گیام انداختی من تو رو میبینم یاد بچه گیام میفتم دلم تنگ میشه،گاهی اوقات دلم میخواد ببینمت،میفهمی؟!
ولی غرورم بهم اجازه چنین کاری رو نمیداد پس سکوت کردمو دستامو آروم پایین آوردمو بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_برو تو اتاقت ...
و بدون هیچ حرف دیگه ای از اونجا دور شدم -

"جونگگوک"
سرمو آوردم پایینو چشامو بستم،دلم میخواست گریه کنم...چرا اون اونجوری بود؟!چرا بهم نگفت چشه؟چرا اونجوری نگام میکرد،چرا به چراهام جواب نمیداد -
لبامو آویزون کردمو به سمت اتاقم رفتم -
به دم در که رسیدم بازش کردمو خودمو روی تشک ولو کردم -
دستامو روی پیشونیم کشیدم،چرا انقدر درد میکرد؟!
رومو سمت دیگه ای کردم و سعی کردم بخوابم ولی فکر تهیونگ از صبح تا حالا بهم این اجازه رو نمیداد -
امروز رفتارای عجیبی ازش دیدمو باورم نمیشد که اون خودش باشه ...
گریه های اخرش از همه چی عجیب تر بودن،اخرم که بهم نگفت چش شده...اه اون خیلی مغروره-
کلافه به اون پهلو دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم و سعی کردم به خواب برم فقط تو خواب میتونستم از فکرام دور باشم -
چشامو بستم و بعد مدتی به خواب رفتم..

ساعت 12 شب شده بود،چقدر خوابیده بودم ...
هیچ وقت فکرشو نمیکردم روزی انقدر بخوابم ...
از روی تشک بلند شدمو از اتاق بیرون رفتم -
همه جا تاریک بود،پس بقیه حتما خوابیده بودن -
با بی حوصلگی خودمو روی مبل انداختم
اه دیگه خوابم نمیبرد همه هم خوابیده بودن،چیکار باید میکردم؟!
دوباره از روی مبل بلند شدمو توی راهرو الکی راه میرفتم،حوصله ام خیلی سر رفته بود -
دوباره تهیونگ اومد توی ذهنم ...
فوتی کشیدم ...
تا حالا که خواب بودم راحت بودمو این ادم تو ذهنم نبود، حالا باید چه غلطی میکردم؟!چرا انقدر این چند روزه بهش فکر میکردم؟!
الان کجا بود؟!یعنی الان خوابیده بود؟!
یا اینکه دوباره مست کرده؟!
من نمیدوم این مشکل شرکت چیه که اصلا تموم نمیشه-
یعنی به خاطر یه مشکل داره خودشو انقدر عذاب میده؟!
شونه ای بالا انداختمو یکم جلو تر رفتم...
نمیدونستم چرا ولی امروز حس بهتری داشتم،مثل بقیه روزا نبود...یه فرقی داشت -
ولی چه فرقی؟!
اینکه تهیونگ رو یاد خاطراتش انداختم..اینکه گریشو در آوردم؟!یا اینکه جیمین رو خوشحال کرده بودم؟!
باز هم شونه ای بالا انداختم و سعی کردم بی خیال باشم-
نفس عمیقی کشیدمو به بالا نگاهی انداختم ...
میتونستم برم بالا؟!
یاا...کوک زده به سرت؟!ندیدی اون موقع چه بلای به همه چی... سرت آورد؟!برای اولین بار گند نزن-
فوتی کشیدمو رومو برگردوندم -
ولی دوباره سر جام ایستادم ...
من که قرار نیست برم سمت اتاقش فقط میخوام راه برم حوصلم سر نره،اگه برم تو اتاقم دوباره حتما روانی میشم با فکرایی که میکنم ...
پس بدون توجه به صدای عقلم پامو گذاشتم روی پله ها و بالا رفتم-
وقتی رسیدم به بالا با قدم های آروم خودمو به گوشه دیوار رسوندم -
اوفف کاش جیمین اینجا بود اون که هست هم حوصلم سر نمیره هم یکم اذیتش میکنم و میخندم ...
لبخندی روی لبام شکل گرفت -
هنوزم مثل کوچیکیام کرم داشتم همه رو اذیت کنم -
با صدایی که شنیدم لبخند از روی لبام محو شد ...
سرمو کج کردم تا بهتر بشنوم...صدای چی بود؟! ...
گوشمو تیز کردمو یکم جلو تر قدم برداشتم -
*آه ارباب ...
تعجب کردم...این دیگه کی بود؟!برده بود؟!یعنی جز من برده دیگه ای هم توی این عمارت وجود داشت؟!
شونه ای بالا انداختمو چشامو ریز کردم ...
بهتر بود یکم خودمو میاوردم جلو تر تا همه چیو میدیدم -
یکم خودمو جلوتر کشیدم و آروم سرمو جلو بردم -
با دیدن پسری که جلوی تهیونگ بود چشامو ریزتر کردم تا با دقت ببینم کیه-
این دیگه کی بود ...

___________________
امروز امتحانام تموم شد و خب کاش تموم نمیشد دوستان،واقعا کارنامه حالمو بد میکنه🗿👍🏼
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد🥲🤍

my proud bossTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang