part"7"

173 20 6
                                    

عامم بعد مدت ها سلام به همتون:)))
شاید من و فیکم یادتون رفته باشه،متاسفم بابت اینهمه وقفه🫠✨

__________________________

شب شده بود...روی تخت نشسته بودمو به روبه روم خیره شده بودم...جیمین باورش شده بود که من حالم خوبه و خیلی کم بهم سر میزد ...
به ساعت روی دیوار اتاق نگاه کردم...10 شب
بود...تهیونگ ساعت 11 به عمارت میومد...پس باید سریع تر دست به کار میشدم ...
آروم از جام بلند شدم و خودمو به در رسوندم...درد تنم کمتر شده بود...بی صدا درو باز کردمو بیرون رفتم...میدونستم الان جیمین کنار هوسوکه...موقع ناهار همه سوالای مربوط به امشب رو ازش پرسیده بودم و حالا مطمئن بودم...با قدمهای آروم از پله ها پایین رفتم و پشت دیوار قایم شدم تا خدمتکارایی که داشتن از اونجا رد میشدن منو نبینن ...
بعد اینکه ازم دور شدن دوباره شروع کردم به آروم راه رفتن...بعد از اینکه کل پله ها رو گذروندم به طبقه اخر رسیدم ...
[سوم شخص]
اون شب تهیونگ خسته از کارای شرکت ساعت 9 سوار ماشینش شد تا به خونه برگرده ولی به خاطر کارای زیاد و
سنگین شرکت حالش خیلی بدتر شده بود ..
تصمیم گرفت سریع تر خودشو به خونه برسونه...وقتی وارد خونه شد به اتاقش رفت و خودشو زوی تخت انداخت ...
دلش میخواست داد بزنه از سر درد شدیدش...یهو یاد جونگکوک افتادو چشماشو باز کرد...پوزخندی زد ... یاد آوری اون شب هر چند که برای جونگکوک خیلی تلخ و درد آور بود برای تهیونگ لذت بخش و شیرین بود ...
تهیونگ از اینکه اونو شکنجه میدادو اشک هاشو میدید لذت میبرد...)بمیرم برا کوکیم(دلش میخواست همیشه اونو عذاب بده و اذیتش کنه ...
آروم از جاش بلند شدو دوباره روی تخت نشست ... از روی تخت بلند شد...به شیشه های شراب نگاه کرد ...
چند تا از اونارو کنار خودش چید و در بالکن رو باز کرد تا هوای اتاق عوض یکم عوض شه...
به اسمون روبروش نگاه کرد و یکی از شیشه هارو باز کرد..
اونقدر خورد تا بلخره مست شد...از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت...درو باز کرد و با پاهایی که لنگ میزدن از اتاق بیرون رفت...نمدونست داره کجا میره...اونقدر خورده بود که هیچی حالیش نمیشد...الکی تو خونه راه میرفت و گاهی هم مستانه میخندید...از پله ها پایین رفت...اونقدر پایین اومد تا به طبقه اخر رسید ...
هومنجور که داشت به راهش ادامه میداد یهو یه صدایی شنید که توجهشو جلب کرد...بی حال سرشو برگردوند ...
کوک دیگه داشت به در عمارت نزدیک میشد که پاش به لبه گلدونی که جلوش بود گیر گردو رو زمین افتاد...ترس دلشو برداشت...میترسید که یهو کسی بهش نزدیک بشه و اونو بگیره ...
پس سریع از جاش بلند شدو خواست شروع به دوییدن کنه که یهو یکی از پشت یقه شو گرفتو اونو محکم به دیوار چسبوند ...
با وحشت به چشمای خمار مرد روبه روش نگاه کرد...بعد گذشت مدتی به خودش اومدو فهمید که اون تهیونگه...انگار قلبش از کار افتاده بود...نفسشو تو سینش حبس کرده بود و
تکون نمیخورد...فقط به چشمای تهیونگ نگاه میکرد ..
تهیونگ سرشو خم کردو تو چشمای کوک زل زد...بعد آروم صورتشو به صورت کوک نزدیک کرد...جوری که نفس های داغش روی لب و دماغ کوک خورده میشد ...
کوک چشماشو بست و دستاشو مشت کرد ...
تهیونگ با صدای بم و لحن کشیده ای گفت:
_کوچولو...اینجا چیکار میکنی ها؟!مگه نباید الان تو اتاق من باشی؟!...امشب میخوای منو تنها بزاری؟!میخوای برم یکی دیگه رو بیارم تو اتاقم؟!
جونگکوک هیچ حرفی نمیزد...حدس زده بود که اون مسته و الان داره چنین حرفایی رو میزنه...
یهو تهیونگ وحشیانه اونو کوبوند به دیوار و بازوهاشو چتگ محکمی انداخت که ناله کوک بلند شد...
فشار دستاشو بیشتر کردو خودشو به کوک چسبوند:
_تو الان میخواستی چیکار کنی؟!از دست من فرار کنی؟!کدوم گوری میخواستی بری هان؟!
بلند سرش داد میزد...اشک تو چشمای کوک جمع شده بود...درد بدنش بیشتر شده بودو نمیدونست چی باید بگه...
تهیونگ دست بردارش نبود...اونو محکم تر فشار میدادو ولش نمیکرد ...
تهیونگ ناله بلندی کردو شروع کرد به حرف زدن:
+ت..تو رو خ..خدا و..ولم کن ...
تهیونگ رو صورتش نفس نفس میزد...چشماش هر لحظه خمار تر میشدنو دستاش شل تر ...
با لحن آروم و نامعلومی شروع کرد به هذیون گفتن:
_کوچولو امشب...مال من میشی...میکشمت...باید بیای اونجا...من نمیز ...
بعد یهو دستاش شل شدنو چشماش بسته شدو روی زمین فرود اومد ...
جونگکوک که انتظار ضربه های وحشتناک تهیونگ رو داشت و هیچ کاری رو ازش ندید به سختی چشماشو باز کرد و به روبه روش نگاه کرد...ولی تهیونگ رو ندید...دو رو برشو نگاه کرد باز هم ندیدتش...وقتی به کف اتاق نگاه کرد چشماش گشاد شدن...با دست جلوی دهنشو گرفت تا صدایی ازش خارج نشه...
بعد سریع نشست روی زمینو اونو توی بغلش گرفت...آروم چند بار روی صورتش زد تا شاید بلند شه ولی اون هیچ
تکونی نمیخورد...با خودش یکم فکر کرد...تصمیم گرفت تا اونو به اتاقش ببره و اونجا بخوابونه...حوصله نداشت به جیمین یا هوسوک بگه وگرنه سوال پیچ میشد و کلی باید حرفاشونو میشنید ...
تهیونگ رو روی کولش گذاشت و از جاش بلند شد...براش سنگین بودو درد بدنش رو بیشتر میکرد ولی هرجور شده باید از این پله ها بالا میرفت...شروع کرد به قدم برداشتن تا اینکه بالاخره به اخرش رسید -
کمرش داشت نصف میشد ولی باید این راه کم رو هم میرفت تا به اتاقش میرسید -
وقتی دم در رسید درو باز کردو داخل اتاق شد و اونو آروم روی زمین گذاشت -
تا اینکه اونو روی زمین گذاشت پاهاش سست شدنو اونم رو زمین افتاد-
دستاشو روی کمرش گذاشت و یکم ماساژش داد...ناله آرومی کرد...خیلی درد گرفته بودن...کشون کشون خودشو رو زمین میکشیدو همونجوری که دستاش روی کمرش بودن پتو و بالشو از گوشه اتاق برداشت و دوباره خودشو به تهیونگ-
بالشت رو زیر سرش گذاشت و پتو رو هم روش کشید،خودش هم کمی اونور تر دراز کشید ... چشاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید...ولی وقتی که به خودش اومد که چرا واسه اون داره این کارارو میکنه چشاشو با وحشت باز کرد ...با ناباوری به اون خیره شد ...
+ا..اخه چرااا؟!میتونستم همونجوری ولش کنم بمونه اصلا به من چه ربطی داشت که اونو رو کولم گذاشتمو اینجا اوردم؟!...اون جز عذاب و سختی چیز دیگه ای به آدم نمیده...آه ...
دستاشو روی سرش گذاشتو چشماشو با خستگی بست...نمیتونست دلیل این کارای مسخرشو بفهمه...خودشو تو جاش یکم تکون داد تا بخوابه ...
تا ده دقیقه چشماشو روی هم گذاشته بود ولی نمیتونست بخوابه...تهیونگ فکرشو درگیر کرده بود...اون رفتاراش کلا تو سرش میچرخیدن...از اون طرف دنبال دلیل این کارش میگشت ولی بی فایده بود فقط الکی بی خواب شده بود -
[جونگکوک]
نیم ساعت گذشته بود ولی من هنوز نتونسته بودم بخوابم...پوف بلندی کشیدمو رومو برگردوندم به سمت چپم که قیافه تهیونگ اومد جلوی چشمام...با تعجب بهش نگاه کردم...اون توی خواب به یه آدم دیگه تبدیل میشد...خیلی مظلوم و کیوت میشد...هر کی اونو میدید هیچجوره نمیتونست درک کنه که این همون پسر وحشی و خشنه...نا خود آگاه لبخندی روی لبم اومدو خودمو بهش نزدیک تر کردمو با دقت بیشتری بهش نگاه کردم...شاید حق با جیمین بود...شاید اون با مرگ پدرو مادرش چهره مهربونشو پشت این همه خشمش پنهان کرده بود...چی میتونه دوباره اونو دوباره شاد کنه؟!عشق؟اگه عاشق کسی میشد دوباره مثل اوایلش میشد؟!
پوزخندی به این حرفم زدم...اون قدری که اون خشن و مغروره هیچ وقت به خودش این اجازه رو نمیده که عاشق کسی بشه و همیشه همینجور خشن باقی میمونه-
چشمامو بستم...خواستم یکم فکرمو آزاد کنم...دیگه چشمام داشتن گرم میفتادن...بعد مدتی بالاخره به خواب رفتم -
صبح با تابش نور وحشتناک مزاحم خورشید به صورتم چشمامو باز کردم -
خمیازه ای کشیدمو چشمامو مالوندم...خواستم از جام بلند شم که دستایی که دور کمرم حلقه شده بودن مانعش شدن...اخمی کردمو به رو به روم نگاه کردم که با صورت تهیونگ که تو یک سانتیم قرار داشت رو به رو شدم ...
با وحشت بهش نگاه کردم...اونقدری بهم نزدیک بود که نفس های داغش به صورتم برخورد میکرد -
یهو تکونی تو جاش خوردو منو به خودش نزدیک تر کرد که از این کار یهوییش شوکه شدم...چشمام رو محکم بستم...وقتی بعد مدتی چشامو باز کردم دیدم سرم تو گردنش فرو رفته بودو بهش چسبیده بودم...آب دهنمو قورت دادم...هیچ تکونی نمیخوردم...اون لحظه حس عجیبی بهم دست داده بود...اینبار از بودن کنارش حس ترس یا تنفر نداشتم...نفس عمیقی
کشیدمو که عطرش وارد ریه هام شد...قلبم یجوری شده بود...بدنم شل شده بودو حس خوبی بهم دست داده بود که دلیلشو نمیدونستم...خودمو بیشتر بهش نزدیک کردم...تو خودم نبودمو نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط اون حس رو دوست داشتم...دوباره نفس عمیقی کشیدم...لبخندی روی لبام بوجود اومده بود...چشمام خمار شده بودن...سرمو بالا تر آوردم تا ببینمش...واقعا خیلی جذاب بود...با جزئیات به تک تک اجزای صورتش نگاه کردم...با نگاه کردنش اون حس عجیب و تازه برام بزرگ تر میشد...نگاهمو پایین تر آوردم تا به لباش رسیدم...قلبم محکم تو س ینم میکوبید و داشت روانیم میکرد...اختیارم دست خودم نبود...دستام خود به خود داشت به سمت لباش میرفت که یهو تکونی توی جاش خورد و چشماشو یکم باز کرد و خمار بهم نگاه کرد -
با وحشت به چشماش نگاه کردم...یهو به خودم اومدمو چشامو محکم بستم سرمو پایین انداختم -
ا ون تا چند ثانیه بی حرکت بودو هیچ کاری نمیکرد ولی یهو از جاش پریدو رو زمین نشست که باعث شد من چشامو باز کنمو بهش نگاه کنم -
با وحشت بهم نگاه کرد -
_تو...تو اینجا...م..من اینجا چیکار میکنمم؟!

_________
تو این هفته حتما سه پارت برای جبران اپ میکنم🫠
حمایت یادتون نره بیبز🤍🫶🏻

my proud bossWhere stories live. Discover now