part"16"

111 9 1
                                    



این مگه دلسوزی داره؟؟؟چرا اصلا دارم بهش فکر میکنم؟!
حقشه هر بلایی که سرش میاد -
باید اونقدر میزدمش تا از درد بمیره،اون هیچ وقت نمیتونه از دست من فرار کنه ...
دستامو روی صورتم کشیدمو از جام بلند شدم-
درد سرم کمتر شده بودو حالم بهتر بود،رفتمو جلوی آینه ایستادم-
باید لباسامو عوض میکردم،در کمدمو باز کردمو به لباسا نگاهی انداختم...
به هودی مشکی با شلوار جین مشکی رنگ رو بیرون آوردم پوشیدم،موهامو مرتب کردم،به دستام نگاهی انداختم،دیگه سوزشش کمتر شده بودن...
امشب باند رو درمیاوردم ...
به سمت در رفتمو از اتاق خارج شدم ...
از پله های اتاق پایین اومدمو خواستم به سمت پایین برم که جونگکوک رو اون کنار دیدم که داشت به سمت پله ها قدم بر میداشت -
سریع رفتم گوشه ای و خودمو پشت دیوار قایم کردم -
به سر تا پاش نگاهی انداختم -
پاهاش لنگ میزدنو با هزار تا بدبختی داشت خودشو به سمت پله ها میکشوند ...
*اوه کوک -
سرمو یکم جلو اوردم که جیمین رو دیدم-
داشت سریع خودش رو به کوک میرسوند -
*پسر تو اینجا چی کار میکنی؟!باید استراحت کنی ...
+نه نمیتونستم دیگه اونجا بمونم ...
صداش میلرزید -
جیمین سرشو آورد پایینو تو چشماش نگاه کرد -
*کوک...حالت خوبه؟!گریه کردی؟!
+ها چی؟!...نه نه م ن حالم خوبه هیونگ...نگران نباش ...
بعد خواست سمت دیگه ای بره که جیمین جلوشو گرفت -
*کوک کجا داری میری؟!..میگم باید استراحت کنی...تهیونگ کجاست؟!هنوز بی هوشه؟! ...
+نه بیدار شده بود...رفت از اتاق بیرون...حالمم خوبه هیونگ...نگران نباش
*اها باشه...الان من مطمئن باشم که تو حالت خوبه؟!
سرشو تکون داد و خواست راه بیفته-
*عا راستی هوسوک هم فکر کنم رفته خونه یکی از فامیلاش،شاید فردا برگرده بیاد خودم با دستای خودم خفش میکنم...اخه چرا خبری نمیده؟!
+عیبی نداره هیونگ ...
*اگه بفهمه تو بخاطر اون به این وضع افتادی حتما خیلی ناراحت میشه -
بخاطر اون؟!...چه ربطی به اون پسر داشت؟!
*ولی توعم نباید میرفتی حیاط...اونجا چی کار میکردی اخه؟!
+گفتم که...حواسم نبود...فکر کردم شاید اون پایین مشغولکاریه...نم..
نمیدونستم که تهیونگ اونجاعه و فکر میکنه که من دارم فرار میکنم -
با تعجب سرمو آوردم بالا و بهشون نگاه کردم -
اون نمیخواست فرار کنه؟!یعنی...به خاطر دوستش اومده بود حیاط؟!
دستامو بردم تو موهام و فوتی کشیدم -
الکی زده بودمش؟!
*هی...چی بگم...کاریه که شده،از این به بعد رو لاقل بیشتر مراقب خودت باش -
صدای جیمین منو از افکارم در آورد...سرمو بردم بالا و دوباره بهشون نگاهی کردم ...
جیمین لبخندی به کوک زدو بغلش کرد-
*مراقب خودت باش کوک...من دیگه برم بیرون...کاری نداری؟!
+پوففف چقدر تو بیرون میری-
*یاااا خب چه کنم،باید به تهیونگ کمک کنم اون آشغالا رو گیبیاریم...خودت که میدونی تهیونگ اگه زیادی سر این موضوع فکر کنه دیوونه میشه،دیگه هیچی حالیش نمیشه...میترسم یه بلایی سر خودش بیاره...تو که نمی ..
+باشه باشه هیونگ فهیمدم...متوجه شدم...برو به کارات برس-
بعد لبخند خرگوشی زدو براش دست تکون داد -
جیمین هم دستاشو تکون دادو ازش دور شد -
*میبینمت ...
بعد رفتن جیمین کوک آروم شروع کرد به راه رفتن ...
خسته شده بودم از تماشا کردن...تصمیم گرفتم برم پیشش-
با قدمهای بلند خدمو بهش رسوندمو کن ارش راه رفتم ...
از یهویی اومدنم شوکه شدو بهم نگاه کرد که با دیدنم جا خورد -
+هیــــــع...
و کنترشو از دست دادو داشت میوفتاد که محکم بازوهاشو گرفتمو آوردمش بالا -
با چشمایی که داشت از کاسه در میومدو رنگ ترس گرفته بود بهم خیره شده بود -
جدی بهش نگاه کردم و تکون نیمخوردم -
بالاخره دستاشو ول کردم و کنارش ایستادم،دستامو تو جیبم بردمو نگاهمو به جای دیگه ای دادم -
اونم بعد چند دقیقه به خودش اومدو آروم شروع کرد به راه رفتن ،منم بی خیال شروع کردم راه رفتن، سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم ولی به روی خودم نمیاوردم ...
دقایقی توی سکوت گذشت که بالاخره شروع کردم به حرف زدن -
_واقعا چرا بهم کمک کردی؟!
+ها؟چ..چی؟!
با بی حوصلگی رومو سمتش برگردونمدم:
_کری؟!میگم چرا وقتی بیهوش شدم بهم کمک کردی؟!وقتی تو رو تا حد مرگ کتک زدم ...
با منگی نگام میکرد -
+عا..چون...امم...برا ...
_مثلا خودتو تو قلبم جا کنی؟!
با تعجب نگام کرد -
_همم؟!
+نه..ولی..چون ...
_اوففف خیلی رو مخی...مثل ادم حرفتو بزن دیگه وقتی حرفی نداری بزنی پس لال شو -
بعد چشم غره ای بهش رفتمو حرکت کردم -
ولی تا دو قدمم برنداشتم رومو دوباره سمتش کردمو گفتم:
_عا ی چیزی...بدون با این بچه بازیات نمیتونی خودتو تو قلبم
جا کنی..واقعا فکر کردی کی هستی؟!خیلی مهمی؟!اصلا برای تو هچی اهمیتی قائل نیستم تو این عمارت...پس دست از این کارات بردار-
بعد بدون اینکه بذارم چیزی بگه از کنارش رد شدم -
فهمیدم که اونم داره پشت سرم راه میفته،پس سرعتمو آروم تر کردم تا بهم برسه وقتی که به م رسید بدون اینکه بهش نگاهی بندازم به راهم ادامه دادم-
+اییی ...
بهش زیر چشمی نگاهی انداختم -
چشماشو محکم روی هم فشار داده بودو لبشو میگزید -
پوزخندی به وضعیتش زدم با اینکه بی گناه بودو الکی زده بودمش ولی باز هم دلم براش یذره هم نمیسوخت...عوضش لذت میبردم -
به سختی راه میرفت و ریز ناله هایی میکرد ...
فوتی کشیدمو دوباره رومو سمتش کردم ...
_خب وقتی میدونستی نمیتونی تکون بخوری باز چرا مثلا میایو بیخود اینجا راه میری؟!که چی بشه؟!خب که چی؟!
با بی حالی نگام کرد -
_جواب منو بده ...
+ا..اخه حالم بد بود...نم..نم یتونستم دیگه تو اتاق بمونم ...
_عااا یعنی الان حالت خوب شدههه؟!الان دیگه میتونی راه بری...عامم خب پس منم بیام بیخود و الکی راه برم حتما دستام خوب میشه...همم؟!
سرشو انداخت پایین و دیگه هیچ حرفی نزد -
پوزخند تمسخر آمیزی زدم،خوشم میومد اینجوری اذیتش میکردم اونم از ترس کم میاوردو دیگه زبونش بسته میشد-
دوباره راه افتادو به سمت پله ها حرکت کرد...پشت سرش با قدم های آروم راه افتادمو به سرتا پاش نگاه میکردم -
بالاخره به پله ها رسید -
خودشو گوشه ای چسبوند خیلی آروم از پله ها پایین میومد-
رفتم جلوترو چند قدم ازش پایین تر اومدم و بهش نگاهی انداختم..
لبشو گزیده بودو بزور خودشو کنترل میکرد تا صدایی ازش خارج نشه...
با تعجب بهش نگاه میکردم...چش شده بود؟!...یعنیزانقدر دردش زیاد بود که اینطور میکرد؟!
نگاهی به دستاش انداختم که روی شکمش گذاشته بودو فشارش میداد-
همونطور بهش خیره بودم ...
اگه یکم دیگه تو اون وضیعت میموند حتما گریش در میومدش
نیمتونستم چشم ازش بردارم و بیخیالش شم ...
یهو بر خلاف اینکه از پله ها برم پاینو بهش توجهی نکنم اومدم بالا و با دستام بلندش کردم که لرزی به تنش افتادو دستاشو پشت گردنم حلقه کرد -
اون لحظه متوجه کارام نبودم،فقط نمیخواستم تو اون وضیت ببینمش-
یه دستمو زیر پاهاش بردمو یکی دیگه رو زیر گردنش-
پله هارو سریع پایین میومدم بدون اینکه نگاه به چشماش کنم ...
سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم هنوزم با تعجب و چشمای گشاد بهم نگاه میکرد ...
بالاخره پایین رسیدیم -
آروم گذاشتمش رو زمین و کنارش ایستادم ،دستامو تو جیبم گذاشتمو به رو به روم خیره شدم ...
_دفعه بعدی خواستی بیای بیرون لاقل حالت خوبه باشه وگرنه دیگه هیچکی نیست اینجا به دادت برسه-
بعد بدون اینکه بذارم حرفی برنه ازش فاصله گرفتمو دور شدم -

_________
شما ام پيشرفت رو حس كردين تو تهيونگ شي؟💀👍🏼

my proud bossWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu