part"3"

345 35 2
                                    

Start writing your story

بلخره جمله ای که میتونست راه حل بشه رو گفتم: _میتونم بدنمو در اختیارت بزارم...
حتی چشمامو باز نکردم تا عکس العملشو ببینم...پسر دیگه حرفی نمیزد...انگار بهش شک وارد شده بود...اونقدر
ترسیده بودم که همه ی دستو پاهام به لرزه افتاد بود و نمیتونستم سرمو به بالا بگیرم ...
بعد دقایقی پسر اومد جلوم نشستو دستشو زیر چونم گذاشتو محکم کشیدش بالا...با حرص زمزمه کرد:
_تو فکر کردی بچه بازیه پسره هرزه؟!فکر کردی ... یهو در اتاق باز شدو زنی وارد اتاق شد: از دیدن منو اون پسر شوکه شدو با من و من گفت: *بب..ببخشن ازباب باید برای جلسه فوریتون تشریف
ببرین...یادتون رفته امروز ساعت... _لعنت ...
و از جاش بلند شدو بدون اینکه حرفی بزنه و نگاهی بهم بکنه از اتاق خارج شد...
با رفتنش نفس راحتی کشیدم...ولی با یادآوری اینکه اون
لحظه مجبور شدم چه جمله ی کثیفی رو به زبون بیارم نفس تو سینم حبث شد...دیگه نتونستم طاقت بیارم دستامو دور زانو هام حلقه کردمو بلند بلن د شروع کردم به گریه کردن ..اونقدر غرق گریه بودم که متوجه نشدم پسری که امروز تو اتاق اومده بود داخل اومدو کنارم نشست ...
یهو دستی دور شونم حلقه شد که لرزی به تنم انداخت ...
سرمو با وحشت برگردوندم به طرفش ولی با دیدن چهره آروم اون پسر خیالم راحت شد ...
*چیشده پسر؟!تو واقعا دزدی کردی؟!تهیونگ الان چیا بهت گفت؟!
هنوز هم بدون گفتن کلمه ای سرمو پایین انداخته بودمو حرفی نمیزدم ...
پسر لبخند دلگرم کننده ای زدو گفت:
*بهم بگو من به کسی نمیگم قول میدم من درکت میکنم...حتی اگه از طرف کسی اومدی بگو برای من مهم نیست...من مطمئنم تو حتما دلیلی داشتی ...
لحن صدا و حرفای اون پسر منو آروم میکردو وادارم میکرد تا حقیقت رو بگم...اون لحظه هم واقعا نیاز داشتم با یکی حرف بزنم... خب راستش..
همه داستان زندگیمو بهش گفتم و اونم با دقت به حرفام گوش داد ...
*اوه چه بد یعنی الان هنوز حقیقت رو بهش نگفتی؟! بغضم یهو ترکیدو شروع کردم به گریه کردن ...
+من نمیتوستم...اگه منو بیرون میکرد حتما اون مرد منو میکشت...تازه بعدشم باید ۳ شب زیر خواب یه آدم عوضی میشدم ...
پسر با دلسوزی منو تو بغلش فشرد...
_گریه نکن پسر...من کمکت میکنم که تو اینجا بمونی...شب اومد عمارت باهاش حرف میزنم...اینارم بهش نمیگم بهم اعتماد کن..من میدونم تو پسر خوبی هستی...اینو از امروز که تو رو
تو اون وضعیت دیدم فهمیدم...
گریم شدت گرفتو خودمو بیشتر تو بغلش فرو کردم...واقعا به یه تکیه گاه نیاز داشتم...از دیشب تا اون موقع ترسناک ترین لحظات زندگیمو تجربه کردم ...
*اوه من دیگه باید برم ...
یکمی آروم گرفته بودم...خودمو ازش جدا کردمو سرمو پایین انداختم ...
*خب پسر نمیخوای اسمتو بهم بگی؟! +ها..چی..من جونگکوکم..جئون جونگکوک ... پسر با مهربونی بهم لبخندی زد:
*منم جیمینم...خب دیگه باید برم...تو هم همینجا بمون و غصه نخور همه چی حل میشه بهت قول میدم ...
بعد چشمکی زدو دور شد ...
اونقدر خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی زمین سرد به خواب رفتم ...
]تهیونگ[
خسته و کوفته به خونه رسیدمو درو باز کردم...تو اتاقم رفتمو لباسامو عوض کردم ...
در اتاق رو باز کردم تا پایین برم که یهو جیمین روبه روم ظاهر شد...
*تهیونگ بیا داخل کارت دارم ...
سرمو تکون دادمو رفتم داخلو روی تخت نشستم...سرم خیلی درد میکرد...دستمو روی پیشونیم گداشتمو ماساژش دادم:
_خب...بگو ببینم چی شده ...
*خب...راستش ته...راجب این پسرس...اون پسر خوبیه
واقعا...کل داستان زندگیش رو بهم گفت...اون خیلی سختی کشیده لطفا ...
_اووووففف جیمین تو اینارو نمیشناسی...این حرومزاده های روانی برای نجات پیدا کردنشون دست به هر کاری میزنن ... *نه ته اینجور فکر نکن اون واقعا پسر خوبیه من دردو تو چشماش میدیدم...قشنگ معلوم بود که خیلی سختی ...
_اوففف جیمین میشه بس کنی...اون لعنتی معلوم نیست از طرف کدوم آشغالی اومده...شاید دشمنون باشه حالا تو داری اینجا براش دلسوزی میکنی؟!
*ته خواهش میکنم این حرفارو بزار کنار...بزار همینجا بمونه قول میدم دورو برت نباشه فقط بزار همینجا بمونه...خواهش میکنم ...
به جیمین نگاه کردم که با قیافه دلسوزانه ای بهم زل زدوه بود...نمیدونستم باید چیکار کنم...به حر حال اون دزد بود نمیتونستم اونو راهش بدم ولی نمیخواستم جیمین رو ناراحت
کنم...برای اولین بار میخواستم باعث خوشحالی کسی بشم پس گفتم:
*خیلی خب جیمین باشه بزار بیاد ولی بهش اتاق بزرگو وسایلای ...
یهو جیمین اودمو با خوشحالی محکم مغلم کرد .. *وای ممنونم داداش خیلی خوشحالم کردی ...
لبخند محوی زدمو بردون گفتن هیچ کلمه ای پا شدمو از اتاق بیرون رفتم...حتی فکر کردن به اینکه اون عوضی رو توی عمارتم آوردم منو آزار میداد ...
]جونگکوک[
با شنیدن صدای در چشمامو به آروم ی باز کردمو بالا رو نگاه کردم...جیمین اومده بود...میخواستم پا شم ولی بدنم خیلی درد میکرد...جیمین اومدو کنارم نشستو منو بلند کرد...لبخندی زدو گفت:
*میتونی اینجا بمونی...تهیونگ اجازه داده ... با شنیدن این کلمه خوشحال شدمو محکم بغلش کردم ... +وای ممنونم آقا خیل ی خوشحال...
یهو منو از بغلش جدا کردو با اخم بامزه ای که رو صورت داشت بهم نگاه کردو گفت:
*تو الان چی گفتی؟!آقا؟!این چه حرفیه...دیگه نبینم با این اسم صدام کنیا...منو تو از امروز به بعد رفیق همیم...باهام راحت باش و هر چیزی که خواستی بهم بگو ...
با این حرفاش لبخند بزرگی رو لبام به وجود اومدو سرمو تکون دادمو گفتم:
+باشه جیمین ...
اونم لبخندی زدو دوباره بغلم کرد...خب حالا پاشو که باید لباساتو عوض کنیو تو اتاق جدیدت بری ...
با تعجب نگاش کردمو گفتم: +اتاق؟!اتاق واسه چی؟من نیازی ندارم ممنو ... یهو دستمو کشیدو آروم بلندم کردو گفت: *هیس...حرف نباشه...همین که گفتم..حالا دنبالم بیا ... بعد چشمکی زدو منم خوشحال از اینکه تونستم اینجا اتاقی
داشته باشم دنبالش راه افتادم ... ....
بعد از عوض کردن لباسام با یه لباس راحتی درو باز میکنمو بیرون میرم...توی راهرو یه کسیو میبینم که خیلی برام آشنا بود...وقتی روشو سمتم کرد دیدم هوسوکه ...
+هوسوک ...
وقتی روشو سمتم کردو با دقت به صورتم نگاه کرد اومد سمتم ...
*اوه جو...جونگکوک خودتی پسر؟! با خوشحالی به قیافه هیجان زدش نگاه کردم ... سمتش دوییدمو محکم بغلش کردم... +چطوری پسر؟!دلم برات تنگ شده بود ... *خوبم کوکی تو چطوری؟!چیشده اینجا اومدی؟!
با یاد آوری دزدی لبخند رو صورتم خشکید...بحث رو عوض کردمو گفتم:
+عا...هیچی داستان داره باز بعدا برات تعریف میکنم...تو از خودت بگو...اون عمارتی که توش کار میکردی اینجا بود؟!
هوسوک از بغلم بیرون اومدو سرشو تکون دادو گفت:
*اوهوم بعد مرگ رئیس این عمارت ما خدمتکارا دیگه زیاد حق بیرون رفتن نداشتیم و منم دیگه بعد یه مدت گمت کردمو تو این عمارت موندگار شدم ...
سرمو تکون دادمو پایین انداختم...هوسوک لبخندی زدو دستامو گرفت:
*ولی هیچوقت دوستیمونو فراموش نکردم مطمئن بودم که یه روزی بالاخره دوباره همو میبینیم..
دوباره لبخندی زدمو بغلش کردم...
+اون موقع هایی که خانوادم زنده بودن تو بهترین دوست من بودی و هستی دیگه بعد رفتنشون همه چی از هم پاشید و میدونستم تو هم بالاخره از دست میدم...دیگه بعد اون موقع من تو خونه ی این و اون کار میکردم و بزور ...
یهو بغضی به گلوم چنگ اندااختو نتونستم ادامه حرفممو بزنم...هوسوک منو از بغلش جدا کردو لبخند پر امیدی زد:
*دیگه راجب قدیما صحبت نکن بزار برای بعدا حالا بیا بریم تا تو رو با اینجا آشنا کنم اینو جیمین بهم گفته ...
بعد چشمکی زدو منم دنبالش راه افتادم ... ....
همه عمارتو با هوسوک نگاه کردم به غیر از یک طبقه ...
میخواستم به سمت اونجا برم که هوسوک دست منو گرفتو گفت:
*کوک اونجا نرو ارباب خوشش نمیاد ... با تعجب نگاش کردم: _چرا مگه چیزی اونجا هست که نباید ببینم؟! هوسوک بهم نزدیک تر شد:
*نه خب...اونجا اتاق پدرو مادر اربابه که بعد از دست دادنشون زیاد پاشو اونجا نمیذاره چون خیلی حالش بد میشه به هیچکسی هم اجازه نمیده که وارد اونجا بشن ...
چشامو به یه جای دیگه دوختمو به فکر فرو رفتم ... هوسوک دستمو کشیدو گفت: *خب...بیا بریم اتاقت خودم شامتو برات میارم ... بعد به سمت اتاقم رفتمو بعد خوردن شام به خواب رفتم ... ...
صبح با تابش نور خورشید به چشمام پا شدمو روی تخت نشستم...

از اتاق بیرون رفتم...ولی حس میکردم که اینجا
معذبم...باید مثل هوسوک اینجا کاری انجام میدادم مثلا من برای دزدی اومده بودم اینجا همینکه گذاشتن من اینجا بمونم برام کلی حرفه...
*نکته:هوسوک از بچگی دوست کوک بودو توی عمارت تهیونگ کار میکرد ولی به خاطر اینکه پدر تهیونگ زنده بود خدمتکارا آزاد بودنو اون میتونست به عمارت پدر کوک بره و باهم باشن ولی بعد مرگ پدر ته،تهیونگ گفت که خدمتکارا حق بیرون رفتن ندارن و هوسوک تو عمارت موندو کوک بعد از دیت دادن خانوادش تنها شد ...
خواستم پیش هوسوک برمو ازش بخوام کاری بهم بده که بکنم ولی یهو توی راه اربابشونو دیدم...
سرشو بالا اوردو باهم چشم تو چشم شدیم...آب دهنمو قورت دادمو خواستم به راهم ادامه بدم که یهو دستمو کشید طرف خودش ...
با وحشت به چشمای جدی و مغرورش نگاه کردم ... پوزخندی زدو گفت:
_فکر نکن دلم برات سوختو تو رو اینجا راه دادم و گذاشتم موجود کثیفی مثل تو اینجا بمونه فقط خواستم برای یبارم که شده دل برادرمو شاد کنم نه به خاطر توی آشغال...
بعد بازومو محکم تر گرفتو غرید:
_فکر نکن آزادی و میتونی اینجا هر کاری بخوای بکنی...تو هم باید مثل بقیه اینجا کار کنی حتی سختر ...
بعد بازومو محکم ول کردو دور شد...
بازو هامو تو دستم گرفتمو ماساژش دادم...اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنمو پیش هوسوک برم ... ..

پایان پارت"سه"

my proud bossWhere stories live. Discover now