part"20"

98 9 2
                                    


"تهیونگ"

اون دیگه کی بود تو بغلش؟!
نکنه تو همین چند روزی میخواد با یکی قرار بذاره؟!
هه...عمارت من جای این کارا نیست اونم حق چنین کاری رو نداره-
پسر همونطور بهم نگاه میکرد بالاخره به خودش اومدو اون پسرو از خودش جدا کرد-
با دقت که به اون نگاه کردم دیدم هوسوک خدمتکار عمارته-
پوزخند صدا داری زدم پس هوسوک بود-
این پسر چرا نیمخواد به حرفهای من گوش کنه؟!دیشب به فاکش داده بودم براش کافی نبود تا ادم شه؟!جلو چشمای من داره اونو بغل میکنه،فردا بوسه پس فردا قرار بعدش عشق بازی و ...
دستامو مشت کردم،این دفعه یجور دیگه ای حالیت میکنم برده ی لجباز!
سرفه الکی کردمو به سمت اتاقم رفتم-
*تهیونگ...
جیمین بود،نگاهمو بهش دادم -
*ناهار آمادس بیا برا ...
_باشه
سمت اتاقم رفتمو مشغول عوض کردنشون شدم،دندونامو بهم فشار
میدادمو سعی میکردم اروم باشم-
اون هرزه کوچولو چطور میتونه جلو چشمام اونو بغل کنه؟!هنوزم فکر میکنه اینجا خونه خالس که میتونه هرکاری دلش میخواد بکنه؟!
پوزخندی زدم،کتمو در اوردم، اینبار یجور دیگه حالیش میکنم ...
بعد اینکه لباسارو پوشیدم از اتاق بیرون اومدم-
سمت آشپزخونه رفتمو روی صندلی نشستم-
با دیدن غذا لبخند محوی روی لبم اومد دلم برای جاجانگ میون تنگ شده بود
ولی با دیدن جونگکوک و جیمین که داشتن نزدیک میشدن لبخندم محو شد ...
جونگکوک با لبخندی روی لبش داشت به حرفای جیمین گوش میداد -

به صندلی تکیه دامو دست به سینه نشستم
یهو با حس سنگینی نگاهم سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد-
خندش از ر و لبش محو شد
پوزخندی زدم،ببینم حالا که حسابتو رسیدم جرأت میکنی لبخند بزنی!
سر میز نشستن -
*خب..ته غذای امروزو کوک درست کرده،میدونستم این غذا رو دوست داری اونم بلد بود درست کنه گفتم که اون درست کنه -
با تعجب به غذا نگاه کردم،اون درست کرد؟!
سعی کردم بی تفاوت جلوه بدم و شروع کردم به غذا خوردن -
چاستیک رو از روی میز برداشتمو یه تیکه از غذا رو تو دهنم گذاشتم ...
ا...این ...
چشمام از تعجب گشاد شدن،چاستیک تو دستم به همون حالت موند -
این امکان نداره -
این غذا...دقیقا مزه جاجانگ میون مادرم رو میداد -
بی حرکت مونده بودم،همه خاطرات بچگیم به ذهنم حجوم آوردن انگار توی اون دوران بودم .سرمو آوردم پایینو به غذا نگاهی انداختم -
وقتایی که مادرم غذا رو درست میکرد و صدام میزد تا بیام سر میزو من با دیدن غذا مادرمو بغل میکردمو اونم موهامو نوازشم میکردو میبوسید یا با دیدن بابام از پشت بغلش میکردمو کلی اذیتش میکردم-
اشک توی چشمام جمع شده بود دلم برای اون دوران تنگ شده بود ...
چشمامو بستم و بغضمو قورت دادم دوباره تیکه دیگه از غذا رو توی دهنم گذاشتم -
چقدر دلم برای این طعم تنگ شده بود-
دوباره یه تیکه دیگه -
همونطور به خوردن ادامه میدادمو خاطرتم تک تک برام زنده میشدن -
اون پسر با غذایی که درست کرده بود همه خاطرات شیرینمو برام زنده کرده بود ، چشامو آروم باز کردمو بهش نگاهی انداختم -
بدون هیچ حرفی و با چهره نگرانش داشت بهم نگاه میکرد...
برای اولین بار با کاری که کرده بود آروم گرفته بودم -
با لبخند محوی توی چشماش نگاه میکردم ...
خیلی خوشمزه درست کرده بود،نگاهمو از چهره بهت زده پسر گرفتمو به غذا دادم،شروع کردم به خوردن غذا با لذت میخوردم و تو ذهنم خاطراتمو مرور میکردم -
وقتی که تموم شد از صندلی بلند شدم،زیر چشمی به پسر نگاهی انداختم،برای گفتنش شک داشتم ولی بیخیالش شدمو با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن:
_خ..خیلی خوشمزه بود،ممنون-
بعد بالافاصله نگاهمو از قیافه دو پسر روبه روم که دهنشون وا مونده بود گرفتمو به سمت اتاقم حرکت کردم -
"جونگکوک"
ماتم برده بود،درست دیدم؟!درست شنیدم؟!_
اون لبخند محوش به اندازه کافی بهم شک وارد کرده بود حالا این لحن
و نگاه اروم و مهربونش رو باید کجای دلم میذاشتم؟!
با صدای جیمین نگاهمو بهش دادم-
*وااایییییی...اون واقعاااا ته بود؟!واو باورم نمیشه...تشکر کرد؟!اونم از تو؟!انگاری زده به سرش-
سرمو تکون دادمو سعی کردم از این قضیه در بیام -
به غذا نگاهی انداختمو گفتم:
+حالا ولش کن غذا رو بخور ببین خوب شده -
سرشو تند تند تکون دادو چاستیکو تو دستاش گرفت-
یه تیکه از غذا رو برداشت و داخل دهنش گذاشت که ...
دیدم ساکت شده با دقت نگاهش کردم،هیچ تکونی نمیخورد و حرفی نمیزد-
نکنه بدش اومده باشه!؟
من این همه ساله آشپزی نکردم،خو معلومه گند میزنم
اه،پس چطور تهیونگ خوشش اومده بود،اونکه زیاد اهل تشکرو این جور حرفا نبود،خصوصا من...پس چیش...
*این ...
با صدای جیمین از فکرام بیرون اومدم و نگاهمو بهش دادم..
تعجب کرده بودو با چشمایی که برق میزدن منو نگاه میکرد کم کم داشتم نگرانش میشدم-
+چیزی شده هیونگ؟!
*ا..این غذا همونه -
با گیجی به غذا نگاه میکردم سرمو آوردمو بالا تو چشاش زل زدم که دیدم چشماش اشکیه -
*این طعم جاجانگ میون مادرمونو میده کوک خیلی خوشمزس...
با تعجب دوباره به غذا نگاه کردم غذایی که من درست کرده بودم؟!
یهو یاد تهیونگ افتادم موقعی که داشت غذا میخورد زیر چشمی نگاهش میکردم تا عکس العملشو ببینم -
تغییر چهره یهوییشو حس کردم ...
یعنی اونم یاد طعم غذای مادرش افتاد؟!به خاطر همین امروز نگاهم میکردو اخرش هم بهم لبخند زد؟!
لبخندی روی لبم اومد کاش تهیونگ همیشه همین چهره رو داشت،این چهره دوست داشتنی ترش میکرد-
باز دوباره به خودم اومدمو نفسمو با حرص دادم بیرون -
سرمو به دو طرفم تکون دادم تا فکرش از ذهنم خارج بشه-
نگاهمو دوباره به جیمین دادم حتما داشت به بچگیاش فک میکرد...
لبخندی زدمو گفتم:
+خیلی خوشحالم که خوشت اومده و تونستم تو رو به یاد خاطرات بچگیت
بندازم هیونـ ...
یهو با حمله ور شدن جیمین توی بغلم حرفم نصفه نیمه موند،دستاشو سفت دور گردنم حلقه کرده بودو تکونی نمیخورد-
تعجب کرده بودم ولی سعی کردم به روی خودم نیارم ...
*خیلیی ممنونم بابت غذای امشبت...
بعد نگاهی به روبه روش انداخت و گفت:
*تو فکرشو بکن!تهیونگ غذا رو خورده و ازش خوشش اومده،اونم یاد خاطراتش افتاده-
سرمو تکون دادمو از جام بلند شدم.-
+خب من دیگه برم تو اتاقم هیونگ...
*چرا تو اتاقت؟!پیش من باش،من فعلا تو عمارتم-
+نه دوست دارم پیشت باشم ولی سرم خیلی درد میکنه برم یخورده استراحت کنم -
بعد لبخندی زدمو از اونجا دور شدم -
تو راه اتاقم بودم ولی نمیتونستم از فکر تهیونگ در بیام -
نا خودآگاه برگشتم عقب و به دورو برم نگاهی انداختم -
چشمام بدون اینکه حواسم باشه سراغ تهیونگ رو میگرفت یعنی الان کجاعه؟!داره چیکارمیکنه؟! دورو برو دید میزدمو دنبالش میگشتم ولی خبری ازش نبود ...
دیگه داشتم نا امید میشدم که صدایی توجهمو جلب کرد-
به سمت صدا حرکت کردمو آروم آروم بخودمو بهش نزدیک تر کردم -
درست شنیدم؟!کسی داشت گریه میکرد؟!
یکم که جلوتر رفتم ،چشام از تعجب گشاد شدن -
تهـ...تهیونگ...بود؟!

_________________
دوستان به روز های رندومی که دارن میگذرونن سلام کنید و برای منی که فردا اخرین امتحانشه که البته اخرین نیست،یدونه داخلی مونده هنوز،تسلیت بگین🙂👍🏼
ووت و فالوو یادتون نره🫶🏻
ممنون میشم بوک رو به دوستاتون معرفی کنید🥹🤍

my proud bossWhere stories live. Discover now