part"10"

124 12 0
                                    


از پله ها رفتم بالا تا به آشپز خونه عمارت رسیدم ،با قدم های آروم به سمت اتاقی که هوسوک بیشتر اونجا بود رفتم...درو باز کردمو وارد شدم -
با دقت به داخل اتاق نگاه کردم،اونجا هم نبود،اخمی کردم-
یعنی کجاعه؟!درو بستمو از اونجا دور شدم-
هر جا رو میگشتم پیداش نمیکردم،یعنی کجا میتونست رفته باشه-
دیگه تقریبلا کل عمارت جز اتاق تهیونگ که دیگه جرئتش رو نداشتم نزدیکش بشم گشتم ولی هنوز پیداش نکرم..
نکنه پایین رفته باشه؟!ولی من نمیتونستم برم پایین،حتما نگهبانا اونجا بودنو نمیتونستم...فوت بلندی کشیدمو شروع کردم به الکی تو عمارت راه رفتن...تو فکر هوسوک بودم...نکنه جایی رفته باشه؟!اون حتی این چند روز هم بهم سر نزده بود،لبامو آویزون کردمو الکی غر میزدم،اونقدر تو فکر بودم که حواسم نبود کجا دارم راه میرم،یهو سرمو آوردم بالا و اطرافمو نگاه کردم،از تعجب چشمام گشاد شده بود ،توی حیاط بودم،با ترس به پشتم نگاه
کردم ولی هیچ نگهبانی اونجا نبود و حیاط خلوت بود ،همه جارو با دقت نگاه کردم،چطور این وقت روز هیچ نگهبانی اینجا نبود؟!حتما اگه تهیونگ میفهمید خیلی عصبی میشد -
سرمو تکون دادم تا از فکر بیام بیرون -
تصمیم گرفتم حالا که اومدم تو حیاط اونجا هم دنبال هوسوک بگردم ...
اطرافمو دید زدم تا مطمئن بشم...به نظر میرسید که کسی نبود پس
میتونستم با خیال راحت اونجا بگردم -
شروع کردم به قدم برداشتن که یهو ایستادم -
اگه یهو تهیونگ رو اینجا میدیدم چی؟!حتمااا زندم نمیذاشت،چند قدم عقب برداشتم،باید برمیگشتم به اتاق ،تهیونگ همیشه یهو سرو کلش پیدا میشه و اونوقت حتما باید کلی کتک می خوردم -
ولی خب اون اینجا چیکار میکرد؟!اصلا چرا باید ازش میترسیدم؟!
دیگه تصمیم گرفتم برم و کل حیاط به اون بزرگی رو دنبال هوسوک بگردم -
"تهیونگ"
دستامو روی صورتم کشیدم و چشمامو بستم،سرم درد گرفته بود،کل روز رو داشتم برای حل کردن مشکل شرکت فکر میکردم و دیگه داشت حالم بهم میخورد -
دلم میخواست اون آشغالا رو با دستام خفه میکردم...اگه میدیدمشون زنده نمیذاشتمشون...چشامو باز کردمو به آینه خیره شدم -
پوزخندی به انعکاس صورتم تو آینه زدم -
چه صورت خشنی...یعنی مردم راجب من چی فکر میکردن؟!یه آدم سنگدل و مغرور؟!ازم میترسیدن؟!ازم بدشون میومد؟!متنفر بودن؟!
با صدای بلند شروع کردم به خندیدن -
ترس؟نفرت؟-
پوزخند تمسخر آمیزی زدم -
شنیدن این کلمه ها چه لذت بخشه.
از صندلی بلند شدم و یهو کل وسایلای روی میزو پایین پرت کردم،هر وسایلی که رو میز بود رو میشکوندم -
اونقدر اینکارو انجام دادم که بالاخره خسته شدم -
با قدمهای آروم گوشه اتاق رفتمو اونجا نشستم،همینکه نشستم دستام به تیکه از شیشه ای که گوشه اتاق افتاده بود فرو رفت،دستامو با دست دیگم که سالم بود گرفتم و ناله ی آرومی کردم -
چون شیشه بزرگ بود ازش کلی خون رفته بود ولی حالم برتر از اونی بود که پاشمو پانسمانش کنم،پس همونجا نشستم -
چشامو بستم تا یکم استراحت کنم ولی سرم درد میکردو درد دستام نمیذاشت -
پس از جام بلند شدم تا از اتاق بیرون بیرون برم تا یکم از این حال و هوا در بیام،حالم بدتر از هر موقعی بودو اگه کسی رو جلوی راهم میدیدم زندش نمیذاشتم -
توی راه به نگاه های خدمتکارا هیچ توجهی نمیکردم و فرصت حرف زدن بهشون نمیدادم-
بالاخره به حیاط رسیدم -
چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم ولی حالم خوب نمیشد،دردم هر ثانیه بیشتر میشد و حالمو بدتر میکرد ولی هیچ توجهی نمیکردم -
شروع کردم به راه رفتن که یه صدایی شنیدم...انگار کسی داشت توی حیاط راه میرفت -
به اطرافم نگاهی انداختم،هیچ نگهبانی توی حیاط نبود،حتی یک نفر -
چشامو بستمو نفس عمیقی کشیدم تا رو خودم مسلط باشمو داد نزنم.،شاید اون صدا قطع میشد -
گوشامو تیز کردمو با قدمهای آروم به سمت اون صدا قدم برداشتم...

_______________
همیشه تو ارتباط گرفتن افتضاح بودم،باید یادش بگیرم که اخره هر پارت از داستان باهاتون حرف بزنم.

my proud bossWhere stories live. Discover now