part"15"

108 7 0
                                    


چه روز مسخره ای بود امروز،مثل همیشه -
اه اگه هوسوک لعنتی رو گیر میاوردم با دستای خودم خفش میکردم-
یعنی کجا غیب شده بود این پسره ی احمق؟...!
فوت بلندی کشیدمو رومو برگردونم و نگاه خسته ای به تهیونگ انداختم -
+چرا از شرت خلاص نمیشم،چرا تو رو میبینم یجوری میشم؟!چرا وقتی کتکم میزدی ازت نفرت نداشتم؟!چرا چرا چرا چرا،اه مغزمو در گیر کردی تو ...
بعد لبامو آویزون کردمو به سرتا پاش نگاهی انداختم که چشمم افتاد به دستاش که باند پیچی شده بود-
خودمو آوردم نزدیک تخت و دستاشو تو دستام گرفتم -
با دقت که بهش نگاه کردم دیدم که اون پارچه خونی شده -
معلوم نیست چقدر عمیق بوده که هی خون میومده -
باید عوضش میکردم -
دستاشو روی تخت گذاشتم و به آرومی از اونجا بلند شدم-
دردم کمتر شده بود ولی پاهام همچنان لنگ میزد..
به سمت کمد گوشه اتاق رفتم درشو باز کردمو به وسیله های داخلش نگاهی انداختم -
جعبه کمک های اولیه رو از توش بیرون اوردم ودوباره برگشتم و کنار تخت نشستم -
دستاشو تو دستام گرفتم-
آروم باند رو از دستش در اوردم...
دستاش هنوزم خونریزی داشت -
جعبه رو باز کردم با پاراچه ای که تو جعبه بود خونشو پاک کردم-
پنبه ای رو دراوردم و بهش الکل زدم-
خودمو آور دم جلو و پنبه رو رو دستاش کشیدم که تکونی تو جاش خورد...
سرمو آوردم بالا و نگاش کردم،نباید بیدارمیشد-
بعد تموم کردن کارم دوباره دست هاشو باند پیچی کردم ...
جعبه رو بستم و دوباره سر جاش گذاشتم -
برگشت سمت تخت، دستاشو گرفتم تا روی شکشمش بذارم که یهو تو جاش تکونی خوردو آروم چشماشو باز کرد ...
نفسمو تو سین حبس کرده بودم و هیچ تکونی نمیخوردم -
آروم به دورو ورش نگاه کرد که چشماش به من افتادو بهم خیره شد -
همونجور بدون هچی حرکتی و حتی یک کلمه حرف بهم نگاه میکرد.
نگاهش اومد پایین تر که به دستاش که تو دستم بود افتاد-
یهو دستشو محکم پس کشید که باعث شد ناله ی بلندی کنه ...
_اااایییییی ...
چشماشو محکم روی هم فشار داد-
سریع خودمو آوردم جلو ترو گردنشو با دستام گرفتم -
چشماش رو که باز کرد با هم چشم تو چشم شدیم -
آب دهنمو قورت دادم و بدون هیچ حرکتی بهش نگاه میکردم ...
قبلم محکم به سینم میکوبید،استرس گرفته بودم-
فقط میخواستم زود تر از اون وضع خارج شیم که به لطف خودش اینطور شد ...
دستاشو گذاشت روی سینمو محکم به عقب هلم داد که باعث شد روی زمین ولو شم و درد کمرم بیشتر شه -
چشامو محکم روی هم فشار دادمو دستامو روی کمرم گذاشتم،لبمو گزیدم تا صدایی ازم خارج نشه،به سختی چشمامو باز کردمو بهش زیر چشمی نگاهی انداختم -
قصد داشت که از روی تخت بلند شه ولی حتما باید استراحت میکرد -
ازش میترسیدم،با لحن آرومی شروع کردم به حرف زدن...
+ب..بلند نشین...باید...استراحت کن...
_به تو ربطی نداره من چیکار میکنم فقط نمیخو نحثتو ببینم -
+و..ولی دست ...
یهو با صدای تقریبا بلندی داد زد...
_گفتم دهنتو ببند...کاری نکن بیام اونقدر کتکت بزنم تا دو هفته نتونی از جات تکون بخوری-
بعد آروم از روی تخت اومد پایین و به سمت در اتاق رفتش؛
_دورو بر منم نباش که کار دست خودت میدی -
بعد درو باز کردو از اتاق خارج شد-
چشمامو بستم،بغضی به گلوم چنگ انداخت که اذیتم میکرد،قلبم تیر میکشید-نمیتونستم خودمو کنترل کنم-
یهو بغضم ترکیدو با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن -
بلند بلند گریه میکردم و دستامو رو سرم میکوبیدم قشنگ داشتم روانی میشدم-
حالم از همه چی به هم میخورد،حس نفرت به خودم داشتم،حس جدیدی کنار اون عوضی داشتم که حالمو بهم میزد-
دلم میخواست خودمو بکشم اخه چرا انقدر بدبختی؟!...
سرمو روی زانو هام گذاشتم،هیچجوره نمیتونستم تحمل کنم،هیچکی نبود که
درکم کنه،هر جا میرفتم تهش به بدبختی ختم میشد...
اشکامو پاک کردمو خودمو کشون کشون به گوشه ی اتاق رسوندم-
سرمو بهش تکیه دادم و به سقف خیره نگاه کردم-
دلم یه آرامش مطلق میخواست.....
"تهیونگ"
خودمو روی صندلی پرت کردم،سرمو بهش تکیه دادمو چشمامو بستم،
دستام هنوزم میسوختش
سرم درد میکرد...باید یه مسکنی میخوردم تا حالم بهتر میشد،از روی صندلی بلند شدم،سرم گیج میرفتو چشمام همه جارو تار میدید...
کنار کمد ولو شدمو سرمو به دیوار تکیه دادم-
دستامو بردم سمت کمد و آروم درشو باز کردم -
مسکنی رو از توش در اوردمو قورتش دادم،نمیتونستم دیگه از جام تکون بخورم-
تنم بی حس شده بود-
چشمامو بسته بودمو عین مرده ها رو زمین دراز کشیده بودم -
یک ربع رو تو اون وضعیت گذروندم-
کم کم دیگه چشمامو باز کردم،حالم یکم بهتر شده بود..
به اطرافم نگاهی انداختم-
هیچی نمیفهمیدم،به خودم که اومدم دیدم رو زمین ولو شده بودم،بلند شدم و رو زمین نشستم که سرم تیر کشید-
دستامو روی پیشونیم کشیدم...
دردش از قبل بهتر شده بود،سعی کردم از جام بلند شم -
بعد مدتی بالاخره از جام پا شدمو به سمت صندلی رفتم و روش نشستم -
چشمام بسته بودن یهو یاد اتفاق توی حیاط افتادم-
چشمامو باز کردمو به سقف خیره شدم-
چه اتفاقی افتاده بود؟!چی شدهبود؟!
داشتم اونو کتک میزدمو بعدش دیگه متوجه چیزی نشدم -
کی منو اورده بود توی اتاق؟!کی دستمو پانسمان کرد؟!دستامو آوردم بالا و بهش نگاه کردم -
نکنه کار اون باشه،ولی اونجوری که من اونو کتک زده بودم نمیتونست قدم از قدم برداره چه برسه به اینکه بیاد منو کمک کنه و زخمامو پانسمان کنه...
ولی خب...وقتی که بیدارم شده بودم دستام تو دستاش بودو جعبه کمک های اولیه هم کنارش روی میز ...
پوزخندی زدم -
چه پسر عجیبی...ازم متنفره و حالا کمکم میکنه؟! نکنه با این کارا میخواد خودشو تو دلم جا کنه؟!
اینبار بلند تر قبل شروع کردم به خندیدن،رو صندلی خودمو ولو کردم و الکی میخندیدم ...
هه...چه مزخرف...مگر اینکه تو خواب ببینه -
توی آینه نگاه کردم ، سرمو آوردم بالا و به چهرم خیره شدم حال خودش چطور بود؟!...درد نداشت؟!خیلی بد بهش ضربه میزدم یعنی چطور بهم کمک کرده بود؟!
فکرم مشغول شده بود ...
که با به یاد اوردن اینکه میخواست فرار کنه به خودم اومدم-

_________________
ووت و فالوو یادتون نره و اینکه خوشحال میشم به دوستاتون هم معرفیش کنید🥲🤍

my proud bossWhere stories live. Discover now