پارت سوم

7.3K 1.1K 64
                                    


ریدرای عزیزم ممنونم از کامنتای پر از محبتتون چقدر خوشحالم که دارمتون💜💟
ولی.......
منظور من شماها نبودین!
ببینین من هیچوقت فکر نمی‌کردم اولین فیکی که می‌نویسم انقدر مورد توجه واقع بشه و هیچوقت مهربونیاتونو فراموش نمیکنم و اصلا منظورم شماها نبودین منظورم ارواح بودن...😂
چیزی که گفتم درد دل همه ی نویسنده هاست مثلا میبینی ۲۰۰ تا سین داشتی ولی لایکات سی تاعه! به خودت شک می‌کنی میگی نکنه کارم خوب نیست!
همین!
وگرنه تو‌ پرفکت بودن شما شکی نیست من همیشه قدردان شما هستم..... عزیزای دل منین بارها و بارها با کامنتا و ووتاتون حتی موقعایی که زیاد خوب نبودم غافلگیرم کردین پس به خودتون نگیرین قشنگای من💛⭐
دوستون دارم زیاد 🧡🔥

💝😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘💝


هیون روی صندلی پشت میز پدرش نشست و پاهاش روی میز گذاشت
×پاهاتو بنداز پایین این رفتارهای زشت چیه!
_حوصلم سر رفته 
×بذار کارم تموم شه میریم گیم میزنیم
_نه
×میخوای بریم بیرون؟
_وای نه! چه گیری دادیا
×مگه نگفتم خوشم نمیاد اینجوری حرف بزنی
_چجوری حرف بزنم خوشت بیاد؟ بهت گفتم نمی‌خوام بیام پیشت نگفتم؟
×منم‌ گفتم باید یه هفته بیای پیش من تا آبات یکم‌ استراحت کنه
_من به اون چیکار دارم
×کارش نداری ؟
_نه
×اره پس بخاطر پدر من با اون مرتیکه درگیر شده..... بخاطر من کتک خورده !
_انقدر اون قضیه رو یادآوری نکن میرم یه کاری دست اون پسره میدما
×اوهو!
_بعدشم‌ چرا خودتو نمیگی اگه تو باهاش می‌رفتی اینجوری نمیشد
×به من گفت و نرفتم؟
_چجوری بهت بگه؟ وقتی بهش اهمیت نمیدی چرا باید بهت رو بندازه
×مسائلو با هم قاتی نکن
_تو با کسی قرار میذاری ؟
×هیون!
_فقط‌ می‌خوام بدونم
×نه!
_پس اون دختره کی بود ؟
×کدوم؟
_همونی که اون روز تو مطبت دیدمش
×بیمار ......هزارتا بیمار در طول روز به من مراجعه میکنن
_نه تو که با بیمار انقدر صمیمی رفتار نمیکنی منو‌ خر فرض نکن
×هیون اصلا خوشم نمیاد بچم تو کارام دخالت کنه
_توخودت بچه ای !
×اوووووف
_فقط بگو چرا
×چی چرا؟
_چرا انقدر از هم دور شدین؟
×چرا میخوای یه مسئله ی قدیمیو تازه کنی
_این حق‌ منه بدونم  هیچکدومتون جواب درست حسابی نمی‌دین
× ببین هیون من بهش حق میدم به هردومون ....ما جوونیم و قبول کردن مسئولیت یه بچه به سن تو برامون شیرینه اما سخته برای جیمین سخت تر از من بود
_خب؟
×به هرحال اون خیلی بیشتر از من اذیت شد پدر مادرامون مخالف به دنیا اومدن تو بودن البته خودت می‌دونی الان چقدر عاشقتن
_اره خیلی خصوصا وقتی بابات هرجا میشینه از من به عنوان وارثش یاد می‌کنه و از ذوق منفجر میشه
×هیووووون! بی ادب نباش!
_من دلم نخواد اسم هر برجی که میسازه رو هیون بذاره کیو باید ببینم؟
×دلتم‌ بخواد همه ی همکلاسیات آرزو دارن جای تو باشن پدربزرگات دوتا از آدمای مطرح و متشخص و البته تیلیاردر سئولن از همه مهم تر پدری به خوش‌تیپی و جذابی من داری دیگه چی میخوای؟
_وای انقدر خودتو تحویل نگیر ادامشو بگو
جانگوک با اخم ادامه داد
×اما من و جیمین دلمون میخواست تو به دنیا بیای با هم تصمیم گرفتیم اینکارو انجام بدیم خیلی سخت بود مدرسه می‌رفتیم و هنوز بی تجربه بودیم خیلی زود بود برای بچه دار شدن.....
هیون دستشو زیر سرش گذاشت و به پدرش نگاه کرد و منتظر ادامه ی حرفاش شد
×و بلاخره تو به دنیا اومدی
_براش....برای جیمین خیلی سخت بود ؟..اون....خیلی....اذیت شد؟
جانگوک سرشو تکون داد
×اره همون میترسیدیم از دستش بدیم اما اون قوی بود من همش گریه میکردم و میگفتم اگه بلایی سرش بیاد تقصیر منه! .....پدربزرگات بهترین دکترا و بیمارستانهارو‌ برای زایمان اماده کردن اینارو قبلنم بهت گفتم
_اره گفتی...بعدشم من به دنیا اومدم
×اره وقتی دیدمت شبیه میمون بودی گریه میکردم و به مادرم میگفتم من اینو نمی‌خوام
_جئووووووون!
جانگوک بلند بلند می‌خندید
_واقعا که!
کم کم خنده با صورتش قهر کرد و ناراحتی تو چشماش مشخص شد
×وقتی پنج شیش سالت شد من و جیمین هر روز از هم دورتر می‌شدیم حس‌ میکردم دیگه دوستم نداره همین!
_همین؟
×اره
_اه یه ساعت منتظرم یه چیز جدید بشنوم
×چیز جدیدی وجود نداره همینجا بشین یه بیمار دارم حالش وخیمه زود برمی‌گردم بعدش میریم خونه
_اوف برو
چند دقیقه بعد یکی از دوستای پدرش وارد اتاق شد
به ببین کی اینجاست
_سلام!
*چطوری پسر
_خوبم
*چه خبرا
_هیچی
*چرا انقدر کسلی؟
_حوصلم سر رفته
*میخوای بریم کافی شاپ؟ همین طبقه ی پایین
_نه
*خیلی کلافه به نظر میرسی
_میگم ....شما چند ساله با هم دوستین؟
*از بچگی
_پدرم همه چیو بهت میگه ؟ یعنی خیلی با هم صمیمی هستین؟
*آره خیلی
_خب .....هیچی ولش کن
*بگو حرفتو بزن
_یه چیزایی ذهنمو مشغول کرده ولی هیچکدومشون جواب درست حسابی بهم نمیدن
*چی؟
_اینکه اونا......اونا چرا انقد از هم دور شدن
*ببین حتما دوست ندارن ناراحتت کنن وگرنه بهت میگفتن
_اوکی بگو
×من نمی‌خوام اینو بهت بگم و ذهنیتتو خراب کنم
_ بگو قول میدم بین خودمون بمونه
*قول ؟
_قول
*خواهش میکنم چیزی بهشون نگو اگه بفهمن من حرفی زدم خیلی بد میشه
_گفتم که خیالت راحت نمی‌فهمن
*همه چی از جایی شروع شد که کوک فهمید جیمین‌ بهش خیانت کرده
_چی؟!!!!!
*هیسسسس
_داری شوخی می‌کنی ؟جیمین و خیانت؟
*از اون شب سالها میگذره اونا مشکلی با هم ندارن میبینی که؟!  پس توام مشکلی نداشته باش و به روشون نیار
_چطور ممکنه؟
* خب اونا جوون و بی تجربه بودن جیمینم نمیتونست بخاطر کوک و تو از همه ی خوشیاش بگذره که میتونست؟!
_تو مطمئنی ؟ شاید اشتباه میکنی
*شاید درست نباشه اینارو بگم ولی من اول دیدمش! من اونو در حال بوسیدن یه آلفا دیدم و بعد جانگوک دیدتش
هیون از حرص دستاشو مشت کرد
*از اون موقع خیلی میگذره نباید خودتو ناراحت کنی مهم اینه که الان همه چی خوب و آرومه .....خواهش میکنم چیزی به کوک و جیمین نگو و ناراحتشون نکن کوک خیلی وقته که با این مسئله کنار اومده 
_باشه
*من باید برم کلی کار عقب مونده دارم از دیدنت خوشحال شدم هیون مراقب خودت باش
......

هیون ساعت ها فکر کرد هرچه قدر بیشتر فکر میکرد بیشتر از جیمین‌ متنفر میشد همون لحظه جانگوک وارد شد 
×ببخشید پسرم خیلی منتظر موندی
_اشکالی نداره فقط زودتر بریم خونه
×باشه
دقایقی بعد از  بیمارستان خارج شد و به طرف خونه رفتن ..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

شب شده بود و جیمین دلش برای پسر یکی یدونش تنگ شده بود خیلی خسته بود و خوابش میومد اما دلش میخواست قبل خواب با هیون حرف بزنه ..... تماس تصویری گرفت
هیون جواب داد و جیمین با ذوق گفت:
+هیون حالت چطوره ؟ همه چی خوبه ؟
_اره همه چی عالیه اینجا خیلی بهم خوش میگذره
خودشم میدونست که داره دروغ میگه اما برای درآوردن حرص جیمین راهکار خوبی بود
+پدرت خوبه؟
_اره خوبه یه چیزی بهت میگم به کسی نگو اون با یکی قرار میذاره یه دختر
جیمین سعی کرد ناراحتی صداشو مخفی کنه
+اهان
_اگه بدونی چقدر خوشگله
هیون با بی رحمی کلماتو به سمت جیمین پرتاب میکرد
+خودت خوبی ؟
_عالیم‌ تو چطوری؟
+منم خوبم دلم برات تنگ شده
_اگه انقدر بهم گیر نمی‌دادی الان پیشت بودم
+لطفا درستو بخون و بازیگوشی نکن
_حتما! اوه جئون صدام میزنه فکر کنم شام خوشمزش حاضر شده من باید برم
+باشه مراقب خودت باش
جیمین تماسو قطع کرد و با ناراحتی روی تخت دراز کشید و به سالهای گذشته فکر کرد اگر هیچکدوم از اون اتفاقا نمیفتاد الان کنار خانوادش بود کوک مثل گذشته دوسش داشت و میتونست خوشحال زندگی کنه.....اما واقعیت بی رحم بود واقعیتی که هیچکس جز خودش ازش خبر نداشت!



اما واقعیت بی رحم بود واقعیتی که هیچکس جز خودش ازش خبر نداشت!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


💫⭐⭐💫



به نظرتون جیمین واقعا خیانت کرده ؟!🤔
امروز یه پارت جدید از فیک آخرین نفر میذارم😁 دوستون دارم 🥰
♥️🤍♥️🤍♥️🤍

The little fatherWhere stories live. Discover now