پارت نوزدهم

7.7K 955 201
                                    

تهیونگ هات چاکلتو روی میز گذاشت ...با لبخند به هیون نگاه کرد بعد ضربه ی آرومی به پاش زد و گفت:
~حالت خوبه؟
_نه
~دلت تنگ شده براش؟
هیون سرشو تکون داد
~هات چاکلتتو بخور سرد میشه
_تایگر
تهیونگ از اینکه هیون بهش گفته بود تایگر خندید و گفت:
~بله اژدها
_خودتی.....میگم مگه قرار نبود کمکم کنی
~کمک کنم جیمین و یونگی از هم جدا شن؟
_اره ولی اونا روز به روز به هم نزدیک تر میشن
~نگران نباش درست میشه
_اخه چجوری؟ من دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم
تهیونگ دستاشو تو هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید....بعد لباشو تر کرد و گفت:
~من ...یه نقشه ای دارم ولی....
_ولی چی؟
~ممکنه یکم آزار دهنده باشه
_خب‌ نقشت چیه؟
~جیمین خیلی رو تو حساسه
_هه خیلی!
~این واقعیته هیون چه باورش کنی چه نکنی
_خب؟
~اگه ...اگه پای تو وسط باشه اون از همه چیش میگذره
_مگه نمیبینی یه زنگم بهم نمیزنه... از وقتی که با اون مرتیکه میگرده اصلا حواسش به من نیست.... اون بچه ی مزخرفم باعث شده کلا منو‌ فراموش کنه
~امکان ندارن فراموشت کرده باشه اون فقط داره تنبیهت می‌کنه ...میخواد با بی توجهی به خودت بیای
_خب حالا نقشتو بگو دیگه
~ببین اگه ما یه کاری کنیم جیمین نگرانت بشه شانس اینو داریم که به هدفمون برسیم
_یعنی چیکار کنیم؟
~یه اتفاق!
_تایگر پیررر میشه یه جوری حرف بزنی بفهمم
~یه اتفاقی که باعث شه یه تکونی به خودش بده
_یعنی فکر‌ کنه مردم؟
~نه در اون حد
_براش مهم نیست!
~خودتم می‌دونی که چنین چیزی امکان نداره....معلومه که براش مهمه
_خب حالا چجوری ؟
~باید بترسونیمش ....یه جوری که نگرانت شه و احساس خطر کنه
_خب چجوری ؟
~خودت می‌دونی چقدر برام مهمی
_خب؟!
~اما بعضی وقتا باید یه چیزاییو از دست بدی تا چیزای دیگه ای به دست بیاری.....من هیچوقت نمیخوام  آسیبی بهت برسه .....اما مجبوریم اینکارو بکنیم
_میخوای چیکار کنی؟
~قول میدم درد نداشته باشه اوکی؟
هیون که یکم گیج شده بود با کنجکاوی به تهیونگ نگاه کرد ....تهیونگ نقششو براش توضیح داد و هیون تمام مدت با دقت گوش میکرد.......
.
.
‌.
.
.
.
یونگی و جیمین تو یه منطقه ی تفریحی تو‌ آلاچیق نشسته بودن ......یونگی‌ پتورو روی شونه ی جیمین‌ انداخت و گفت:
#اگه سردته بریم تو ماشین
+نه خوبه
یونگی کنار جیمین نشست ....جیمین به تک تک حرکاتش نگاه میکرد...اینکه چطور با چهره ی جدیش براش قهوه می‌ریزه ....حواسش به همه چی هست ...اینکه قلبش چقدر بزرگه که با وجود دونستن بارداریش اونم از رقیبش هنوز کنارش مونده....
با این فکرا لبخند زد همون لحظه یونگی بهش نگاه کرد
#به چی میخندی؟
+به اینکه تو واقعی هستی؟
#این دیگه چجور سوالیه!
جیمین با دستش آروم صورت یونگی رو لمس کرد
+بعد از مدت ها احساس میکنم تقریبا همه چی آرومه
یونگی دست جیمینو از روی صورتش برداشت و تو دستش گرفت
#اینا بخاطر منه مگه نه؟
جیمین خندید
+آره.....بخاطر توئه
اینو گفت و به شکمش نگاه کرد یونگی‌ رد نگاهشو گرفت و متوجه ی نگرانیش شد
#ولی تو هنوز نگرانی
+من....من اصلا آمادگی اینو نداشتم فکر میکردم بقیه ی عمرمو باید صرف هیون و شغلم کنم .....اما بخاطر این قراره نصف جراحیامو از دست بدم ...
#من می‌دونم عاشق کارتی ولی تو هنوز خیلی جوونی و کلی وقت داری
+تازه داشتم به خودم فکر میکردم ....به اینکه برای خودم وقت بذارم
#دوستش نداری ؟
+کیو؟
#همین مزاحم کوچولورو
+نمیدونم
#وقتی هیونو باردار بودی چه حسی داشتی؟
+حس عجیب غریبی داشتم ...نمیدونم ....فقط عجیب بود
#همه چی درست میشه زیاد نگران نباش
+ولی حس بدی ندارم یعنی تو که هستی با همه چی کنار میام
#نمیدونستم همچین تاثیر فوق العاده ای دارم!
+شاید اگه نبودی همون موقع ها که جانگوک‌ ترکم کرد دووم نمیاوردم
یونگی لبخند کمرنگی زد و جیمینو به سینش چسبوند ....جیمین‌ به یونگی تکیه داد ....دلش میخواست زمان متوقف شه ....دلش میخواست چشاشو ببنده و تو همون لحظه غرق شه، بدون اینکه نگران فردا باشه بدون اینکه دلشوره ی هیونو داشته باشه ....بدون اینکه ترس دیدن کوک رو داشته باشه.
#نمیخوای به هیون زنگ بزنی؟
+اگه زنگ‌ بزنم یا جوابمو نمیده یا با حرفای تکراریش کلافم‌ میکنه...هرچی بزرگتر میشه بیشتر شبیه کوک میشه...عین اون رفتار می‌کنه
+اون میترسه از دستت بده ....براش سخته که دیگه مرکز توجهت نباشه فکر می‌کنه من یا این بچه جاشو تنگ کردیم
+درسته ....شاید خیلی لوسش کردم ...نمی‌دونم....چندبار به تهیونگ زنگ زدم‌ حالشو پرسیدم ...می‌گفت نمره هاشم خوب شده ...شاید این فاصله لازم باشه شاید باعث بشه به خودش بیاد
#خوبه که با تهیونگ رابطه‌ ی خوبی برقرار کرده
+معمولا بچه ای نیست که با هرکسی گرم بگیره ولی ته همون موقع ها هم رابطه ی خوبی با هیون داشت برا همین تقریبا خیالم راحته
#اره توام باید یکم استراحت کنی
+فردا میرم خونه ی ته ببینم چه خبره هرچند مطمئنم خیلی بهش خوش گذشته
یونگی دستاشو دور جیمین حلقه کرد و گفت:
#لطفا نگران چیزی نباش هر اتفاقی بیفته من کنارتم باشه؟
+میدونستی تو مهربون ترین انتقامجوی جهانی؟
#کاملا درسته جناب پدر کوچک!
.............
هیون تو آینه به خودش نگاه کرد راجب تصمیمی که گرفته بود مطمئن بود اما میترسید .....چاره ای نداشت این تنها راه باقی‌مونده بود فقط باید آرزو میکرد همه چی خوب پیش بره ....قرصارو تو آب حل کرد و محتویاتشو سر کشید.
بعد روی تختش دراز کشید و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت ....جوری که دیگه متوجه چیزی نشد....
............
یونگی بعد از رسوندن جیمین به خونه برگشت ....جیمین وارد خونه شد ...برقا روشن بود ...این نشون میداد که یکی تو خونست.
با فکر اینکه هیون برگشته خوشحال شد...از پله ها بالا رفت ...در بسته ی اتاقشو باز کرد....برقارو روشن کرد اما با چیزی که دید لبخند از روی صورتش کنار رفت ....هیون روی تخت افتاده بود و کف اتاق مقداری قرص ریخته بود لیوان آب واژگون شده ای  هم یکم اون طرف تر افتاده بود.....  با صدایی که به زور از حنجرش خارج شد هیونو صدا زد.
پاهاش بی حس شدن ...به زور خودشو به تخت رسوند....دست هیونو گرفت اما دستش یخ زده بود.
اون یه پزشک بود کسی که به بوی خون و قرص و دارو عادت داشت....اما حالا بین اون قرصای لعنتی  احساس مرگ به سراغش اومده بود.....
+هیون....نه.....نه
بریده بریده حرف میزد...حس‌ میکرد همه چی تموم شده ...دنیا تاریک شد....نور زندگیش خاموش شد .....اون تمام زندگیشو میداد تا یه تار مو از سر هیون کم نشه اما حالا با یه جسم نیمه جون مواجه شده بود.
وقتی بچه بود هروقت میخورد زمین و دست و پاشو زخمی میکرد جیمین دلش میخواست بدترین دردارو تحمل کنه اما پسرش کوچیکترین آسیبی نبینه.....
اما حالا اون درد عمیق داشت قلبشو پاره میکرد
+هیونا.....پسرم .....جوابمو بده...خواهش میکنم
چندبار آروم صداش کرد وقتی جوابی نشنید شروع کرد به چک کردن علائم حیاتیش و این برای جیمین سخت ترین کار دنیا بود....دستاش می‌لرزید و قطره های اشک باعث تاری دیدش شده بود... قلبش داشت از قفسه ی سینش بیرون میزد ....
وقتی نفسای هیونو حس کرد یکم خیالش راحت شد بعد خیلی آروم دستاشو زیر کتف و پاهای هیون گذاشت و از روی تخت بلندش کرد.
با احتیاط اونو از خونه خارج کرد ....هرچقدر بیشتر راه می‌رفت جسم کوچولوی تو شکمشم بیشتر اعتراض میکرد .....اینو از درد شدید کمرش میتونست بفهمه.
با هر سختی ای که بود هیونو تو‌ ماشین خوابوند و به طرف بیمارستان حرکت کرد .....آرزو میکرد هیچ‌ چراغی قرمز نباشه ...هیچ ماشینی سد راهش نشه ....دردای خودشو حس نمی‌کرد اما هربار که از آینه ی ماشین به هیون نگاه میکرد درد میکشید ...
وقتی رسید بیمارستان با عجله پیاده شد چندتا از پرستارا با دیدن جیمین به طرفش اومدن
-دکتر پارک چیزی شده؟
جیمین با بی رمقی گفت:
+برانکارد بیارین ...سریع لطفا
پرستارا هیونو به اتاق مخصوص بردن  دکتر با دیدن جیمین به طرفش رفت
&جیمین ....حالت خوبه ؟
+میخوام بیام تو
&می‌دونی که نمیشه
+دکتر کیم خواهش میکنم هرکاری از دستت برمیاد.....
ادامه ی حرفش تو بغضش گم شد ......خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت.....بغضش تو‌ گلوش گیر کرده بود بریده بریده نفس میکشید .....به گوشه ی لباس سفید دکتر چنگ زد
&جیمین آروم باش .....من بهت قول میدم همه چی خوب پیش میره ....لطفاً آروم باش
جیمین سرشو تکون داد چشمای منتظر و نگرانشو به دکتر دوخت....دکتر جوان چندبار به شونه ی جیمین‌ ضربه زد و سرشو تکون داد
&نگران نباش
و بعد وارد اتاق شد ....جیمین که دیگه نمیتونست سرپا بمونه روی صندلی نشست اما با هجوم محتویات معدش به طرف بالا با عجله وارد سرویس شد......
آبو به صورتش پاشید اما هر لحظه حالش بدتر میشد .....تمام بدنش میلرزید و احساس ضعف داشت ....گوشیشو از توی جیبش درآورد و با جانگوک‌ تماس گرفت
×بله ؟
+بیا بیمارستان
×چی؟؟؟؟؟
صدای نگران کوک تو گوشاش پیچید
جیمین با هق هق گفت:
+بیا .....بیمارستان
× چیشده؟
جیمین با توان کمی که براش مونده بود داد کشید
+فقط بیا
............
جیمین روی صندلی نشسته بود و انتظار میکشید بعد از گذشت دقایقی دکتر از اتاق خارج شد و همزمان جانگوک هم رسید
کوک با دیدن جیمین قدماشو تند کرد
×چی شده؟ چی شده جیمین؟!
جیمین بدون اینکه جواب کوک رو بده با اضطراب به طرف دکتر رفت
دکتر ماسکشو برداشت و گفت:
&همه چی خوب پیش رفت
جیمین نفس راحتی کشید
&تعداد قرصایی که خورده زیاد نبود....جای نگرانی نیست به زودی بهوش میاد
+ممنونم
دکتر به جیمین اشاره کرد و گفت:
&دکتر جئون لطفاً مراقبش باشین به نظر میاد حالش زیاد خوب نیست
جانگوک سرشو تکون داد و به جیمین نگاه کرد
×نمیخوای بگی چی شده؟
+هیون.....رفتم خونه ....دیدم ......دیدم....
گریه های ناتمومش نمیذاشت حرفشو تکمیل کنه
کوک آروم رو صندلی نشوندش
×اروم باش و توضیح بده دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
+رفتم خونه...دیدم هیون تو اتاقش خوابه ....یه عالمه قرص روی زمین بود  .....نمیدونم......نمیدونم چی شده
به دنبال این حرف دستشو روی صورتش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن
×مگه خونه ی تهیونگ نبود؟
جیمین سرشو تکون داد
+اون خودکشی کرده!
×چی داری میگی؟
+نمیفهمی چی میگم!
×من بیشتر از تو نگرانم ....اما فکر نمیکنی حواست بهش نبود؟ اگه یکم به فکرش بودی اینجوری نمیشد اگه خودخواهیتو میذاشتی کنار اینجوری نمیشد....ولی دیگه گریه و نگرانی فایده ای نداره پس آروم باش  
همون لحظه هیونو از اتاق خارج کردن جانگوک با عجله خودشو به تخت رسوند با دیدن چهره ی آروم و چشای بسته ی هیون دلش گرفت...
جیمین دستشو رو دیوار گذاشت و به کمک دیوار به طرف هیون رفت اما طاقت نداشت جلوتر بره .....
جانگوک بعد از اینکه از هیون مطمئن شد از اتاق خارج شد جیمین میخواست وارد اتاق بشه اما کوک مانع شد
×بذار یکم استراحت کنه
+حالش خوبه؟
×اره همه چی خوبه ....بشین اینجا‌
جیمینو‌ روی صندلی نشوند و گفت:
×چجوری آوردیش بیمارستان ؟
+خودم اوردمش
×چرا به من زنگ نزدی
جیمین جواب نداد
×حداقل زنگ می‌زدی اورژانس
+اگه دیر میشد چی؟!
×دیدی که دکتر گفت حالش خوبه 
+من احمق از کجا باید می‌فهمیدم؟ من فقط وقتی وضعیتشو دیدم مردم میفهمی؟
×حالا آروم باش.....جاییت درد نمیکنه؟
+چه فرقی می‌کنه وقتی بچم داشت درد می‌کشید و من خر پیشش نبودم
جیمین اینو گفت و سرشو محکم به دیوار کوبید ....کوک به سرعت بلند شد و جلوشو گرفت
×جیمیننننن این چه کاریه می‌کنی ....حالش خوبه
+چرا نرفتم دنبالش .....چرا مراقبش نبودم ...چه حماقتی کردم
×همه چی تموم شده آروم باش.....بببینم تو چطوری اوردیش؟ مگه بیهوش نبود ؟
+بغلش کردم
×چی؟ چیکار کردی؟
جیمین روشو برگردوند جانگوک با عصبانیت گفت:
×عقلتو از دست دادی ؟
+حوصله ی بحث ندارم
جانگوک دستشو زیر کتف جیمین گذاشت و اونو از روی صندلی بلند کرد
+ولم کن....چیکار می‌کنی
×زود باش باید بریم سونوگرافی
+من تا هیونو نبینم از اینجا تکون نمی‌خورم
× هیون بچته اون وقت اینی که تو شکمته بچت نیست؟ اگه بهش آسیب زده باشی چی؟
جیمین با ناراحتی تسلیم شد و همراه جانگوک رفت.
............
دکتر ماده ی چسبناک و سردو روی شکم جیمین زد و با لبخند گفت:
»دکتر پارک چه بی خبر کاراتونو انجام میدین!
جیمین متوجه ی متلک دکتر شد اما جوابی نداد ....بیحال تر از اون بود که چیزی بگه .....
دکتر با شیطنت به کوک و بعد به جیمین‌ نگاه کرد و گفت:
»وارد هفته ی هشتم بارداری شدی ......همه چی نرماله .....حال بچه هم خوبه ولی امشب باید بستری شی‌
×برای چی؟
»برای کنترل های بیشتر
×چیزی دیدی دکتر؟
»نه مسئله ی مهمی نیست فقط بری اطمینان از وضعیت بچه ....راستی پسرت چطوره کل بیمارستان دارن راجبش حرف میزنن
×خوبه
»چه اتفاقی افتاده؟
×چیزی نیست یه حادثه بود!
»چه عجیب!
جانگوک که از کنجکاوی بیش از اندازه ی دکتر خوشش نیومده بود کمک کرد تا جیمین زودتر از تخت بلند شه و بعد با تشکر کوتاهی از اتاق خارج شدن.
جیمین به طرف آسانسور رفت
×کجا میری؟
+می‌خوام برم هیونو ببینم
اینو گفت و وارد آسانسور شد اما همون لحظه تعادلشو از دست داد و نزدیک بود بیفته ...کوک کمرشو گرفت و مانع افتادنش شد.
×چیشد جیمین؟
جیمین چشاشو بست و دستشو روی سرش گذاشت
+سرم گیج میره
به کمک کوک وارد یکی از اتاقا شد ...جانگوک از یکی از پرستارا وسایل پزشکی مورد نیازشو گرفت و به اتاق برگشت ....بعد از تزریق سرم به جیمین مشغول معاینش شد .......به زور داشت اون وضعیتو تحمل میکرد و سعی میکرد نگرانیشو بروز نده  ......وضعیت پسرش ...حال جیمین  ...همه و همه دست به دست هم داده بودن تا از استرس دست و پاشو گم کنه اما باید وانمود می‌کرد که همه چیز تحت کنترله و این سخت ترین کار دنیا بود.
دکمه های پیرهن جیمینو باز کرد و گوشی پزشکیو روی سینش گذاشت ......با نگرانی فشارشو گرفت نبضشو چک کرد ...چشمای جیمین خیلی آروم بسته شد
×جیمین؟  چشاتو باز کن
جیمین ناله ی خفیفی کرد و هیونو صدا زد
جانگوک با عجله از اتاق خارج شد و به اولین پرستاری که دید گفت :
×دکتر پارک باید به ccu منتقل بشه
پرستار دستپاچه گفت:
•بله الان هماهنگ میکنم
جانگوک گوشیشو برداشت و با دستای لرزون به نامجون زنگ زد..... عرق از سر و صورتش می‌ریخت و از شدت استرس تو اتاق قدم میزد .....
یه پرستار وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
•پسرتون بهوش اومد
جانگوک بی توجه به پرستار سرشو تکون داد و دوباره شماره ی نامجونو گرفت پرستار از رفتار کوک‌ تعجب کرد ....از اتاق خارج شد و درو بست.
جانگوک با اضطراب به جیمین نگاه کرد هیون بهوش اومده بود اما نمیتونست پسرشو ببینه ....نمیتونست بفهمه چه اتفاقی داره میوفته.....وضعیت جیمین ....کلافگی.....تماس بی جواب نامجون .....قطره های سرم .......حرکت عقربه های ساعت ....زمان لعنتی.....قلب بی قرارش
صدای خواب آلود  نامجون تو‌ گوشش پیچید
×نامجون
*کوک!
×زنگ بزن به استاد بگو خودشو برسونه بیمارستان
نامجون با ترس پرسید
*چیشده کوک؟
جانگوک کلافه به موهاش چنگ زد و با بغض گفت:
× زنگ بزن بهش بگو هرجا هست خودشو برسونه من از پسش برنمیام
*جیمین چیزیش شده؟
جانگوک با صدایی که از شدت بغض دورگه شده بود گفت:
×نامجون
*کوک آروم باش داری منو میترسونی
چونش شروع به لرزیدن کرد تنش از ترس یخ زده بود .....کلماتو به زور از پشت بغض خارج کرد
×جیمین!
نامجون داد کشید
*جیمین چیشده لعنتی؟
اینبار با صدای بلندی که تو بغض و ترس گم شده بود گفت:
× بهش زنگ بزن..... عجله کن
*باشه الان زنگ میزنم
×خواهش میکنم عجله کن ......
نامجون قطع کرد و بعد از اینکه با استاد تماس گرفت و بهش اطلاع داد به جانگوک زنگ زد
جانگوک با نگرانی دست جیمینو گرفته بود و زیر لب  التماس میکرد!
با دیدن شماره ی نامجون جواب داد
×زدی؟
*آره گفت سریع خودشو میرسونه...منم الان راه میفتم
×ممنون
*نمیخوای بگی چی شده من خیلی نگرانم
بغض جانگوک‌ شکست با گریه گفت:
×قلبش.....
*کوک تو خودت متخصص قلبی نترس
×نه من نمیتونم ....من طاقتشو ندارم

همونطور که دست جیمینو گرفته بود با هق هق گفت:
×جیمین ... علائم داره ....داره اتفاقای بدی میوفته نامجون
*علائم چی؟!
جانگوک لباشو از هم باز کرد و به سختی گفت:
×س....س.....سکته!






💥💥💥

ببینید کی اومده😌
سلااااااام😁
چطورین؟😍
دلم براتون تنگ شده بود 🤏🤍🥺
ووت و کامنت یادتون نره 💗😘
شرط آپ:
ووت: 60


The little fatherWhere stories live. Discover now