پارت سی

7.6K 855 325
                                    

جیمین دستشو روی دستگیره ی در گذاشت جرات نداشت درو باز کنه ....اما هر لحظه مقدار بیشتری از اون مایع سرخ رنگ وارد سالن میشد و اون باید یه فکری میکرد.
درو آروم باز کرد از ترس به زمین نگاه کرد شهامت اینو نداشت سرشو بلند کنه.....حالا دقیقا روی خون ایستاده بود! سرشو بلند کرد جسم بی حرکت کوک تو وان بود ......
جیمین سعی کرد به خودش مسلط باشه اما مگه میتونست!
دیدن حجم زیاد خون .....حمومی که بوی خون میداد و همسر بی جونش که توی خون خودش غرق شده بود!
زیر لب یا صدای ضعیفی گفت:
+کوک!
چند قدم جلوتر رفت مجبور بود پای برهنشو روی خون بذاره ....هرچقدر جلوتر می‌رفت خون بیشتری هم بدنشو لمس میکرد این وضعیت غیر قابل تحمل بود!
روی زمین زانو زد و به خونی شدن لباساش توجهی نکرد سر کوک رو که رو لبه ی وان بود تو دستاش گرفت
+چیکار ....کردی...لعنتی!!!
جیمین دستشو روی دهنش گذاشت چون از دیدن اون وضعیت دائما عوق میزد مچ دست کوک رو با حوله ی کوچیکی که تو حموم بود بست اون تمام تلاششو میکرد که خونسرد باشه اما زیاد موفق نبود چون ضربان قلبش به شدت در حال بالا رفتن بود و عرق سردی روی پیشونیش نشسته بود
+هیون بهت ....نیاز داره .....من نمیذارم بچمو یتیم کنی عوضی
جیمین با بغض حرف میزد
دستاش تا آرنج خیس بود و بدنش آغشته به خون همسرش شده بود ....سر کوک رو به سینش چسبوند
+نمیتونی به این راحتی ترکم کنی......
............
هوسوک عصبانی پشت در اتاق عمل قدم میزد نامجون پرسید
*جیمین کجاست؟
=تو اتاق ....چیشد نامجون؟
*حالش خوبه فقط افت شدید فشار خون داره
=چه بلایی داره سر این خانواده میاد یه بار هیون یه بار جیمین الانم کوک! واقعا چه خبره؟
*پلیسا اومدن بررسی کنن نگران نباش
=اون خودکشی کرده نامجون چه پلیسی!
*من مطمئم کوک اینکارو نکرده
=اوووف
نامجون وارد اتاق شد کنار جیمین نشست
*خوبی؟
+چرا خودکشی کرده ......چرا انقدر احمقه نامجون
*حالش خوبه نگران نباش تو‌ خوبی؟
+نمیدونم
*چرا انقدر عرق کردی ؟
+کتف چپم خیلی درد می‌کنه نامجون حس‌ میکنم قفسه ی سینم سنگینه
*جیمین آروم باش باشه؟ خواهش میکنم آروم باش کوک‌ حالش خوبه
جیمین با حالت ناباوری و تعجب گفت:
+اون همه خون مال کوک بود! .......من میدونم چرا این بلاها داره سرم میاد
*هیششش چیزی نیست
+تقصیر منه نامجون نباید حقیقتو میگفتم ......من لعنتی که این همه سال سکوت کرده بود چرا دهنمو وا کردم
*تقصیر تو نیست جیمین
+ببین چی به روزم اومده! اون میخواد همه رو ازم بگیره تا زهرشو نریزه ول نمیکنه
*از کجا می‌دونی کار فلیکسه؟
+یعنی کوک خودکشی کرده؟
*بعید میدونم ولی فکر کنم آره!
+اون انقدر ضعیف نبود
*میخوای دراز بکشی؟
+نه
پرستار وارد اتاق شد
»دکتر کیم بیمارتون وارد بخش شد
*ممنون
جیمین سریع از جاش بلند شد
+میخوام ببینمش
*صبر کن حالت بهتر شه
+نه همین الان
جیمین بدون توجه به اصرارهای نامجون وارد اتاق کوک شد ......اما اون بیهوش بود جیمین با عصبانیت رفت بالا سرش ......
+انقدر احمقی که اینکارو کردی اره؟ به هیون فکر نکردی؟ فکر نکردی چقدر داغون میشه؟
هوسوک بازوهای جیمینو گرفت و خواست ببرتش بیرون اما جیمین مقاومت میکرد
+اگه چیزیت میشد من به هیون چی‌ میگفتم‌ هان؟ جواب پسرتو چی میدادم؟
=جیمین آروم باش اون الان تو وضعیت مناسبی نیست
+با توام عوضی
جیمین با بغض و خشم حرف میزد
+برا چی اینکارو کردی کوک؟ تو اصلا میفهمی؟ اصلا برات مهمه چه بلایی سر ما میاد؟ اینجوری میخواستی مراقبمون باشی؟
کوک اروم تکون خورد و چشاشو باز کرد چندبار پلک زد تا تونست جیمینو ببینه
+ازت متنفرم کوک .....ازت متنفرم
جانگوک چیزی از دور و برش نمی‌فهمید سر گیجه ی شدیدی داشت و مچ دستش می‌سوخت
نامجون وارد اتاق شد و با کمک هوسوک جیمینو از اتاق برد بیرون
+ولم کنین
جیمین با صدای بلند گفت:
+تو که میخواستی خودکشی کنی چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه من با این بچه باید چیکار کنم بدون تو؟
=جیمین خواهش میکنم آروم باش
یه قطره اشک از چشم کوک پایین ریخت ....کم کم همه چیز داشت یادش میومد اما سکوت کرده بود .....یه بار جیمین متهم شد و سکوت کرد حالا نوبت اون بود که سکوت کنه اشکالی نداشت اگه مقصر شناخته میشد همین کافی بود که تونسته بود زندگیشو نجات بده
+تو پست ترین و ضعیف ترین آدمی هستی که دیدم ....ازت متنفرم کوک
*جیمین بس کن
نامجون به زور جیمینو برد توی اتاق و رو‌ تخت خوابوندش
*به فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش ......تمومش کن
نامجون ماسک اکسیژنو روی صورت جیمین گذاشت
*آروم نفس بکش .......خواهش میکنم آروم باش تو هنوز کامل خوب نشدی ....الان میگم دکتر بیاد ببینتت
نامجون به جیمین آرام بخش تزریق کرد تا سریع بخوابه و بیشتر از این اذیت نشه
هوسوک بالا سر کوک نشست
=هممون خسته شدیم جانگوک خودت که می‌دونی تو این مدت چقدر اتفاقات بد افتاد تو دیگه چرا اینکارو کردی
کوک چیزی نمیگفت
=تو دوتا بچه داری ......باید به اونا فکر کنی نه اینکه خودت عین بچه ها دست به کارای احمقانه بزنی
نامجون وارد اتاق شد
*هوسوکا بهتره بذاری استراحت کنه
هوسوک جانگوکو‌ تنها گذاشت و این کوک بود که نمیدونست چرا زنده مونده ....و اگه پدر فلیکس بفهمه اون زندست چه بلایی سرشون میاد!
...........
نزدیکای صبح بود که کوک از تختش پایین اومد هنوز ضعف و سرگیجه داشت اما خیلی نگران جیمین بود از اتاق خارج شد راهروی بیمارستان خلوت بود کوک وارد اتاق نامجون شد نامجون روی صندلی خوابش برده بود تو این مدت بخاطر اونا خیلی اذیت شده بود!
نزدیکتر رفت و آروم صداش زد
×نامجون؟
نامجون خیلی سریع چشاشو باز کرد و با ترس به کوک نگاه کرد
*تو....تو چرا اینجایی!
×حالم‌ خوبه
*تو هنوز خوب نشدی باید استراحت کنی بدنت ضعیفه
×بهم‌ بگو جیمین کجاست؟
*حالش خوبه ولی بستریه کوک تو باید برگردی
×نامجون من خوبم ...جیمین‌ کجاست؟
*حداقل بذار برات ویلچر بیارم ممکنه سرت گیج بره
×نمیخواد
نامجون همراه کوک وارد اتاق جیمین شد کوک کنار تختش نشست و بهش نگاه کرد
×حالش خوبه؟
*آره
×قلبش چی؟
*فشارش خیلی بالا پایین میشه برا همین نگهش داشتیم وضعیت قلبشو دکتر چک کرد گفت نسبت به گذشته وضعیت بهتری داره اما هنوز خطر به طور کامل رفع نشده بخاطر همین باید فعلا بستری باشه
×خب؟
*نگران نباش از وقتی تحت نظر خودت بوده وضعیت قلبش خیلی بهتر شده جای نگرانی نیست
×ولی هنوز خطرناکه
*آره خب
×علائم سکته نداره؟
*نه ولی می‌گفت تو قفسه ی سینش احساس سنگینی می‌کنه
×این اصلا خوب نیست
*کوک تو الان باید به فکر بهبودی خودت باشی
×نامجون سکته نکنه
*نترس اتفاقی نمیوفته چرا همش به چیزای بد فکر می‌کنی
×پس چرا انقدر فشارش نامیزونه
*همه چی تحت کنترله تو فقط زیادی ترسیدی مثل دفعه ی پیش که فکر میکردی داره سکته می‌کنه نترس
×استاد گفته بود نباید شوکه بشه یا بترسه
*اون برای موقعی بود که درمانشو شروع نکرده بود .....اون مرتب قرصاشو مصرف می‌کنه خواهش میکنم نگران نباش
×ببرینش بخش مراقبتای ویژه اینجوری خیالم راحت تره
*باشه کوک دستت
جانگوک به مچ دستش نگاه کرد خونریزی داشت
*اصلا حواست به خودت نیست اصلا
.............
چند ساعت بعد

The little fatherWhere stories live. Discover now