پارت بیست و هفتم

7.4K 901 157
                                    

+همینو میخواستی؟ خیالت راحت شد ؟
هیون از حرفایی که زده بود پشیمون بود ولی غرورش اجازه نمیداد بگه پشیمونه
+برو دنبالش
_شوخی می‌کنی دیگه؟
+همین که گفتم
_مثل اینکه بدت نیومده!
+منظورتو نمی‌فهمم!
_میفهمی.... خودتو زدی به اون راه
+هیون همه یه شب سختی داشتیم و خسته ایم لطفاً آرامشمونو بهم نزن
_اگه تایگر بود ..میرفتم پیش اون ولی حالا......
+چرا؟ اینجا شکنجت میکنم که میخوای فرار کنی ؟
_تو تایگرو هم ازم گرفتی
جیمین با تعجب نگاش کرد
_اره تو ازم گرفتیش حالا وقتی بهوش اومد چجوری تو‌ چشاش نگاه کنم وقتی میدونم یه روزی عاشقت بود!
جیمین اخم کرد و چیزی نگفت
_با توام جیمین
جیمین با عصبانیت گفت:
+اینم حتما تقصیر منه؟!
_جیمین!.....تو از جئون متنفری ؟
+رابطه‌ی من و پدرت به خودمون مربوطه تو حق نداری بهش بی احترامی کنی اون پدرته
_این حرفای مسخررو تمومش کن جواب منو بده
+میخوای به چی‌ برسی؟
_تو ......چطوری باردار شدی؟!!!!!
جیمین از پشت میز بلند شد و به طرف پله ها رفت
_چیه چرا داری فرار می‌کنی ؟!!!!!
جیمین بدون توجه به هیون از پله ها بالا رفت
_این حق من نیست بدونم؟ تا الان چیزی نپرسیدم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم! ابن چجور تنفریه که......
+بس کن هیون ساکت شو!
_ساکت نمیشم ......فکر کردی بچم؟
+آره بچه ای خیلیم بچه ای
_چرا جوابمو نمیدی ؟ میترسی؟
+از تو باید بترسم؟
_پس جوابمو بده
+من جواب مزخرفاتو نمیدم
_ولی من جوابشو میدونم ......جوابش اینه که هنوز عاشق جئون
هیون به طرف جیمین رفت و گفت:
_درست نمیگم؟
+آره من عاشقش بودم ولی دیگه نیستم
_اگه اینجوریه پس چرا ازش باردار شدی!
جیمین نمیدونست چه جوابی بده ....اصلا چی باید می‌گفت.....به پسرش می‌گفت پدرش بهش تجاوز کرده؟!
_چرا هیچی نمیگی؟
+این قضیه اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست
_پس چجوریه؟
+هیون من خیلی خستم میخوام برم استراحت کنم
_منم خستم ...خیلیم خستم ولی تا وقتی جوابمو ندی نمیزارم‌ بری
+این فقط یه اتفاق بود همین
_اتفاق؟ چرا وانمود می‌کنی ازش متنفری وقتی هنوز دوسش داری
+من وانمود نمیکنم
_پس برا چی باهاش میری حموم؟!
کم‌ مونده جیمین از تعجب شاخ دربیاره ......باید خیلی بیشتر از این حرفا حواسشو جمع میکرد پسرش بزرگ شده بود و طبیعی بود که بخواد از هرچیزی سر دربیاره .....
+حالم بد بود اومد کمکم کنه برم حموم همین..... دیگه هم این بحثو ادامه نده
همون لحظه صدای کوک شنیده شد
×پس بگو چرا قاتی کردی!
هیون به طرفش برگشت کوک آروم آروم از پله ها بالا رفت و به هیون نزدیک شد و با تحکم و جدیت گفت:
_اره با هم رفتیم حموم!
+جانگوووک!
زبون هیون بند اومده بود هروقت جانگوگ‌ انقدر جدی میشد ترس هیون هم بیشتر میشد
×سوال دیگه ای داری؟
هیون اخم کرد
_من از تو نپرسیدم
×عجب!......جیمین برو استراحت کن
+خواهشاً بحث نکنین
×بحثی نیست همه چی حل شد
_همه چی‌ حل شد؟!!!! تو که قهر کرده بودی چی شد پس؟
×من قهر نکردم رفتم بیرون هوا بخورم چون اگه میموندم ممکن بود سیستمتو بهم بریزم!
اخم هیون غلیظ تر شد
×برو‌ دیگه جیمین‌ باید استراحت کنی
_مثل اینکه داشتم باهاش حرف میزدما
×حرفاتو‌ به من بزن
_من با تو حرفی ندارم می‌خوام با جیمین‌ حرف بزنم
×جیمین خستس باید استراحت کنه فقط تو نیستی که..... یه بچه ی دیگه هم هست باید به فکر اونم باشیم
هیون با حرص گفت:
_حالم از اون بچه و این حرفا بهم میخوره
×اونش دیگه به من ربطی نداره بریم جیمین
_اتفاقا همه چی به شما ربط داره آقای جئون
×که چی؟
_خودت بهتر میدونی
+بسه ....بسه
×چیو میدونم؟! از اینکه با هم رفتیم حموم ناراحتی؟
جیمین با خجالت گفت:
+بسه کوک
_واقعا که خجالتم خوب چیزیه
×از چی باید خجالت بکشم؟ از تو؟
_یکم مراعات کنی بد نیست!
×مراعات تورو بکنم؟ مگه تو مراعات مارو میکنی؟
_هه!
×جیمین هنوز جفت منه اگه نمی‌دونستی بدون ......هرکاریم‌ دلمون بخواد میکنیم قرارم نیست به تو جواب پس بدیم
_ادامه نده
×چرا مگه نمی‌خواستی همینو بشنوی؟
_جیمین بهش بگو تمومش کنه
جیمین که گیج شده بود نمیدونست چی باید بگه
کوک دست به کمر ایستاد
×من باید برای هرکاری که اینجا میکنم به این جواب پس بدم؟
_معلومه که باید جواب پس بدی
×ببخشید شما؟؟!
جیمین دستشو روی سرش گذاشت
_ من یدیقه هم اینجا نمیمونم
×شما خیلی بیجا می‌کنی
_اختیار خودمم ندارم؟
×نه
_تو میخوای جلوی منو بگیری؟
×دقیقا
_جیمین نمیخوای هیچی بگی
جیمین سرشو تکون داد و تا اومد حرفی بزنه کوک گفت:
×جیمینو ول کن حرفی داری با من بزن
_اقا من نمیخوام با تو حرف بزنم زوره؟
×اره زوره
_من با جیمین کار دارم نه تو .....جیمین یه لحظه بیا تو اتاق
×جیمین باید استراحت کنه جایی نمیاد
_ یه لحظه بیاد تو اتاق از بچتون چیزی کم میشه؟
×اره
+من حوصله ی حرفای تکراری ندارم هیون اگه حرف تازه ای هست بگو
_به این بگو انقدر دخالت نکنه
+با پدرت درست صحبت کن
×دردت چیه تو؟ حموم رفتن ما‌؟
_میشه انقدر تکرارش نکنی؟
جیمین با عصبانیت رفت تو اتاق و درو بست
×برو تو‌ اتاقت از وقت خوابت گذشته
_با من مثل بچه ها حرف نزن
×مثل بچه ها حرف میزنم چون بچه ای
هیون داد کشید
_من بچه نیستم همه چیو میفهمم فقط به روت نمیارم!
×داد نزن جیمین‌ خوابه
_ نباید بخوابه من الان بهش نیاز دارم
×اون یکی پسرمون بیشتر بهش نیاز داره
_اون یکی پسرتون بره به دررررررک
×خفه شو!
جیمین از اتاق بیرون اومد
+سررررم رفت!
_چرا به این هیچی‌ نمیگی‌
×جیمین تو برو تو من با هیون حرف دارم
کوک اینو گفت و هیونو با خودش کشید تو اتاق و درو بست جیمین پشت در موند و نتونست بره تو!
×تا کی میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی و گند بزنی تو اعصاب هممون؟ جیمین جفت منه هرموقع بخوام میبوسمش هر موقع بخوام بهش دست میزنم چند سال دیگه هم میخوام بچه ی سوممو برام به دنیا بیاره مشکلی داری؟!!!
هیون که حرصش گرفته بود گفت:
_ازت متنفرم
کوک تیشرت هیونو کشید و نشوندش رو تخت بعد انگشت اشارشو بالا آورد و گفت:
×خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم جیمین بارداره چه دوست داشته باشی چه نداشته باشی .....و اون بچه نیاز به مراقبت داره فضای خونه باید آروم باشه پس اگه میخوای به لوس بازیات ادامه بدی همین الان بگو ببرمت پیش پدربزرگت
هیون بغض کرد
×فهمیدی چی گفتم یا نه؟
_بله بفرمایید به بچه ی عزیزتون برسید من مزاحم نمیشم
×افرین!
جانگوک به طرف در رفت همین که درو باز کرد جیمین اومد تو با دیدن بغض هیون گفت:
+چی بهش گفتی؟
کوک دست جیمینو کشید و از اتاق بردش بیرون
×بیا بریم ولش کن انقدر نازشو نکش ....باید به فکر خودت باشی
در بسته شد و هیون تو اتاق تنها موند حالا احساس خفگی میکرد
روی شکمش دراز کشید و سرشو تو بالش فرو کرد و شروع کرد به گریه کردن..... تمام غماشو یه جا ریخت بیرون ...غم‌ چشمای بسته ی تهیونگ.... نداشتن جیمین ....رفتار غیر قابل تحمل کوک و برادر کوچولوی عوضیش!
........
+چرا اینجوری می‌کنی باهاش؟
×یکم جدیت لازمه خیلی پروش کردی
+ فهمید اومدی تو حموم حق داره قاتی کنه بعدشم ازم‌ پرسید چجوری باردار شدم ....بچه که نیست می‌فهمه
×واقعا؟
+بله واقعا .....فکر کردی پنج سالشه؟
×تو چی گفتی بهش؟
+چی باید میگفتم .....میگفتم بهم تجاوز کردی؟
×جیمین!
+چیه مگه غیر اینه
×من بهت تجاوز نکردم من خودم میخواستم این اتفاق بیفته
+اونجوری؟
×فقط نمی‌خواستم از دستت بدم
+نه تو فکر کردی با این بچه دیگه کسی بهم نزدیک نمیشه
کوک سرشو پایین انداخت
جیمین اینو گفت و از اتاق بیرون رفت و وارد اتاق هیون شد
هیون بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
_برو بیرون
+هیون منم جیمین
_برام مهم نیست کی هستی فقط برو
+اومدم حرف بزنیم
_لازم نکرده شما برو مراقب بچت باش همسر عزیزت ناراحت میشه با من وقت بگذرونی
+از سر عصبانیت یه چی گفت تو جدی نگیر
_از سر عصبانیت خیلی کارا می‌کنه ولی نمیشه همه رو جبران کرد
+توام باهاش بد حرف زدی
_برو بیرون می‌خوام تنها باشم
جیمین سر پسرشو نوازش کرد و بوسید
+کی گفته نخود قراره جاتو بگیره؟ هیچکس جای تورو نمیگیره فهمیدی؟
هیون دوباره بغض کرد
+تهیونگم بهوش میاد بهت قول میدم باشه؟
_فلیکس چی میشه؟
جیمین نفس عمیقی کشید
+امیدوارم دیگه هیچوقت نبینیمش
_من میخوام برم پیش تایگر
+فردا با هم میریم
هیون که یکم آروم تر شده بود از جاش بلند شد و گفت:
_برو بخواب
+اشکالی داره امشب پیشت بخوابم؟
_اقای جئون ناراحت میشن!
جیمین کنارش دراز کشید و گفت:
+بخواب
جیمین دستشو رو گونه ی خیس پسرش کشید
+این دو سه روز خیلی گریه کردی.....می‌دونی که نمیتونم تحمل کنم
_همش تقصیر اونه
+توام بد حرف زدی قبول کن
هیون اخم کرد
جیمین با لبخند بهش نگاه کرد بعد گفت:
+پسر من بزرگ شده
_جئون منو دوست نداره
+معلومه که دوست داره
_منم دوسش ندارم
+باز لوس شدی
_من لوس نیستم انقدر اینو نگین
جیمین دوباره لبخند زد
+من اگه تورو نداشتم دق میکردم
_فعلا که این اومده جای منو گرفته
+باز شروع شد! وقتی به دنیا اومد عاشقش میشی
_نمیشم
+تو دیگه بزرگ شدی باید مراقب خودت و نخود باشی
_من از اون مراقبت نمیکنم
+پس کی ازش مراقبت کنه؟
_تو و جئون هستین دیگه
+جئون به کنار تو برادر بزرگترشی
_نمیخوام خودت مراقبش باش من بهش دستم نمی‌زنم
+اگه من نباشم چی؟!
هیون آب دهنشو قورت داد و گفت:
_منظورت چیه؟
+خب اگه توام نخوای پیش نخود بمونی اون خیلی تنها میشه
_جیمین منظورت از حرفی که زدی چی بود ؟
+منظوری نداشتم
_بگووووو
+همینجوری گفتم
_نه همینجوری نگفتی ...اتفاقی افتاده؟
جیمین نفس عمیقی کشید و موهای هیونو از روی صورتش کنار زد بعد گفت:
+باید قوی باشی چون پسر منی
_من نمیتونم مثل تو باشم.....من ضعیف تر از این حرفام که مثل تو قوی باشم
+تو مثل منی.....میتونی
_نه
+اگه بخوای سر هرچیزی اینجوری بهم بریزی نمیتونی از پس مشکلاتت بربیای
_چرا یه جوری حرف میزنی که انگار قراره ولم کنی؟
+چرا باید ولت کنم هیون من فقط دارم راجب آینده حرف میزنم
_خودت چی؟
+من چی؟
_یه جوری حرف میزنی که انگار نمیخوای تو آینده  با ما باشی
+معلومه که میخوام باشم
_خب پس چرا میگی قوی باشم
+مگه قوی بودن بده؟
_چرا گفتی مراقب نخود باشم؟
+فقط می‌خوام زیاد به من وابسته نباشی.... دیگه وقتشه یکم‌ مستقل شی
هیون که از حرفای جیمین سردرنمیاورد با گیجی بهش نگاه میکرد
+تایگرو خیلی دوست داری مگه نه؟
_نه با اون کاری که با تو کرد
+یعنی دوسش نداری؟
هیون مکث کرد و گفت:
_دا....رم
+خوبه......من مطمئنم اونم خیلی دوست داره و حتما ازت مراقبت میکنه خیالم از این بابت راحته .....مطمئن باش جئون هم عاشقته اخلاقشو که میدونی بعضی وقتا نمیفهمه چی میگه.....ولی دوست داره حتی بیشتر از من ......قول بده مراقب خودت باشی باشه؟
هیون از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:
_چی داری میگی برا خودت؟
+هییسسس یواش تر حرف بزن
_این حرفا چیه میزنی؟
+من که حرف‌ بدی نزدم فقط میخوام مراقب خودت و برادرت باشی
_برا چی باید مراقبش باشم وقتی تو هستی
+من که همیشه نمیتونم مراقبتون باشم
_چرا؟ چرا نمیتونی ؟
+هیون خواهش میکنم یکم عاقلانه رفتار کن .......تو بیش از اندازه وابسته ی منی میخوای از همه ی کارام سر دربیاری..... همه ی رفتارامو چک می‌کنی تا کی میخوای ادامه بدی ؟!!
_تو از من خسته شدی؟
+نه....نه من ازت خسته نشدم... فقط میخوام مستقل شی
هیون داد کشید
_من نمی‌خوام مستقل شممممم
جیمین هم با صدای بلند گفت :
+اگه من لعنتی نباشم چه غلطی میخوای بکنی بلاخره که باید بتونی خودتو جمع کنی...... تا ابد که نمیتونم پیشت باشم
_چرا نمیتونی؟ چرا نمیتونی هان؟ چی شده که نمیخوای به من بگی؟
+هیون هیچی نشده فقط دارم دو کلمه حرف حساب میزنم چرا نمیفهمی ؟
هیون مکث کرد و بعد دوباره بغضش شکست
_از....همتون.....متنفرم.....
جیمین بغلش کرد و گفت:
+معذرت میخوام
هیون با گریه گفت:
_چرا...چرا نمیتونم یه زندگی آروم داشته باشم
کوک که نصف حرفارو شنیده بود آروم درو باز کرد از چشاش معلوم بود که گریه کرده رفت نزدیک تر و روی تخت نشست
بعد با ناراحتی گفت:
×این حرفا چیه میزنی جیمین‌؟
جیمین سرشو پایین انداخت
×مگه چقدر از ما خسته شدی که میخوای ولمون کنی؟!
+من نمیخوام اینکارو بکنم
×پس این حرفا چیه میزنی؟
+هیچی فقط ......ولش کن
×چیزی شده نمیخوای به ما بگی
+نه فقط خستم ببخشید هیون شبت بخیر
جیمین اینو گفت و از اتاق بیرون رفت نمیدونست چرا ولی حس خوبی نداشت ....حدس میزد بخاطر بارداریش حساس شده باشه ....
جانگوک به چشمای خیس هیون نگاه کرد و بعد بغلش کرد
هیون مشت محکمی به سینه ی پدرش زد و خواست از بغلش بیرون بیاد اما کوک محکم گرفتش
×چرا عصبانیم می‌کنی که این حرفارو بهت بزنم
_ولم کن
×خودت می‌دونی که از ته دلم نبود
_برو مراقب نی نی جونت باش
×هیچکس میمون خودم نمیشه
_من میمون نیستم!
کوک خندید و سر هیونو بوسید
.
.
.
.
.
.
.

فلیکس تو حیاط نشسته بود و فکر میکرد همون لحظه دستی روی شونش قرار گرفت
&فلیکس چرا اینجا نشستی سرده بریم تو
÷نه سردم نیست
پدرش کنارش نشست و گفت:
&من که بهت گفته بودم جانگوک به دردت نمیخوره.....اون عوضی فقط ازت سوء استفاده کرد
÷مهم‌ نیست .....همین که کنارش بودم کافیه
&من نمیخوام ناراحتیتو ببینم این مدت خیلی اذیت شدی
÷درست میشه....
&فقط کافیه اراده کنی، با خاک یکسانش میکنم
÷نه من نمیخوام اتفاقی برای کوک بیفته پدر
&انتظار نداری که هر روز بشینم ناراحتیتو تماشا کنم؟!
÷نه ولی......
&از همون اولشم نباید زنده میذاشتیش
÷کیو؟
&همین پسره جیمینو میگم....... ایندفعه بسپرش به من
÷خودم از پسش برمیام
&تو خیلی دل رحمی! 
÷میخوای چیکار کنی؟
&فقط بسپرش به من!



💫💫💫💫💫

سلام⁦^_^⁩

امیدوارم دوست داشته باشین ♥️
یونگی هم میاد فکر نکنین کلا رفته کنار🤗
و اینکه
ووت و کامنت یادتون نره 💋
آقا از فردا فیک شاد میشه گریه نکنین😅

شرط آپ:
ووت:100





























The little fatherWhere stories live. Discover now