پارت بیست و هشتم

7.2K 877 348
                                    

یک ماه بعد

جیمین به لباسای بچگانه ای که روی تخت چیده شده بود نگاه کرد و لبخند زد ...بعد کفشای کوچولویی که اندازه ی کف دستش بودو از روی تخت برداشت و گفت:
+آبا برای این پاهای کوچولوت میمیره ها
قرار بود بعد از پونزه سال صاحب فرزند دیگه ای بشه این دوست داشتنی ترین حسی بود که تجربش میکرد
یکی از لباسارو که طرح جوجه داشت برداشت و با ذوق بهش نگاه کرد
+این خیلی کیوته
_با کی‌ حرف میزنی؟
+اوه هیون
_هلمونی زنگ زده بود حالتو پرسید گفت اگه آخر هفته کره باشن میان پیشمون
+چه خوب
هیون یکی از لباسارو برداشت ....سعی کرد به زور بپوشتش
+ نککککن گشاد میشه
هیون خندید و روی تخت دراز کشید
_خیلی ذوق داریا برای منم انقدر ذوق داشتی؟
+کی مقایسه هات تموم‌ میشن راحت شم..... آره داشتم
_این کفشا چقدر کوچولوئن!
+وای خیلی عاشقشونمممم
_اقای دکتر خجالت بکش
+نمیکشم ....کیوووووت
_این الان سیصدمین باریه که بهشون نگاه می‌کنی
+خیلی قشنگن نه؟
_دیگه داره حسودیم میششششه
+فکر کن اون لباس خرسیه رو بپوشه ...وای فوق العاده میشه
_یه چیزی بگم
+بگو
_یه ماه گذشته ولی تایگر هنوز بهوش نیومده
+بهت که گفته بودم ممکنه طول بکشه
_اگه بهوش نیاد چی؟
+بهوش میاد ....دیگه برو بخواب دیر وقته
_باشه....شبت بخیر
+شب بخیر
هیون از اتاق بیرون رفت چند دقیقه بعد جانگوک اومد خونه پاکتای خریدو توی آشپزخونه گذاشت و رفت طبقه ی بالا....وارد اتاق جیمین شد ....اون داشت لباسای پسر کوچولوشونو تا میکرد
×جیمین؟
+اومدی! بله
×چیزی میخوری برات بیارم؟
+نه ممنون
×با من کاری نداری؟
+میتونی بری خونه شب بخیر
×امشبم میمونم فردا میرم
+اوکی
جانگوک از اتاق خارج شد و وارد سالن شد روی کاناپه دراز کشید و سعی کرد بخوابه .....با یادآوری ذوق جیمین برای سیسمونی بچه لبخند زد و چشاشو بست .
جیمین با شنیدن زنگ گوشیش اونو برداشت و تماسو برقرار کرد
+سلام.......خوبم تو چطوری؟......آره خریدم..... نمیدونی چقدر کیوتن.....هنوزم حسودی می‌کنه ....‌‌.نه نرفت خونه بیشتر شبا میمونه ......منم دلم برات تنگ شده.....شبت بخیر
جیمین رفت کنار پنجره به ماه نگاه کرد ......بعد از مدت ها ارامشو تجربه میکرد ....حس خوبی داشت .....اون کسیو پیدا کرده بود که میتونست بهش تکیه کنه....کسی که مثل یه راز همراهش بود و هیچکس از وجودش با خبر نبود با یادآوری اون شخص لبخند زد......!
.
.
.
.
.
صبح روز فردا

صبح با صدای زنگ گوشیش چشای خمارشو باز کرد
×بله؟
*کوک
×بله نامجون؟
*ته....تهیونگ
با شنیدن اسم تهیونگ بلند شد و با ترس نشست
×چیشده؟!
*بهوش اومد!
×وای .....بلاخره.....ممنونم خبر دادی یه ساعت دیگه میایم بیمارستان
هیون کولشو رو دوشش انداخت و از پله ها پایین اومد
×هیون
_صبح بخیر
×یه خبر خوب دارم
_چیشده؟
×تهیونگ بهوش اومد
هیون داد کشید
_چییییییی؟!!!!!!!!!
جانگوک خندید و رفت سمتش و محکم بغلش کرد ....
_باورم نمیشه
×هیششش آبات بیدار میشه
_من میخوام ببینمش
×مدرست چی؟
_بذار امروزو نرم به جاش فردا دوبار میرم
کوک خندید
×دیوونه پس بزن بریم
هیون با خوشحالی سوار ماشین شد انقدر ذوق زده بود که نمیدونست چیکار باید بکنه .....از طرفی استرس داشت بعد از یک ماه قرار بود تهیونگو ببینه
جانگوک حرکت کرد
_به جیمین‌ نگفتیم
×خودم بعدا بهش میگم
هیون با ترس کاملا‌ ناگهانی گفت:
_جئون؟!
×ترسیدم! چیه؟!
_حافظشو از دست نداده باشه نکنه مارو نشناسه
×نه بابا فکرای منفیو دور کن از سرت
بعد از اینکه رسیدن بیمارستان هیون با عجله خودشو به اتاق تهیونگ رسوند درو باز کرد و وارد شد
نامجون و هوسوک بالا سر تهیونگ ایستاده بودن با دیدن هیون لبخند زدن.....
هیون وارد اتاق شد با قدم های آروم به تهیونگ نزدیک شد .....چهرش بی رنگ و خسته به نظر می‌رسید وقتی به تختش رسید فقط نگاش کرد بدون اینکه لبخند بزنه یا اشک بریزه.....
نامجون دستشو روی شونه ی هیون گذاشت
*دیدی بلاخره بهوش اومد
_منو میشناسی؟
تهیونگ لبخند محوی زد و با صدایی که ضعیف و خسته بود گفت:
~بله...امپراطور!
و همین کافی بود تا یه قطره اشک از چشم هیون پایین بریزه ....دستشو گرفت و گفت:
_ داشتی بی خدافظی می‌رفتی .....تو هنوز ادامه ی قصه رو برام تعریف نکردی!
~قصمون ....تموم...شده بود مگه نه؟
_پس یه قصه ی جدید بساز میشه؟
تهیونگ لبخند زد
*باید استراحت کنی ....هیون بهتره یکم‌ بیشتر بهش زمان بدی هوم؟
هیون سرشو تکون داد و گفت:
_میبینمت تایگر!
و از اتاق خارج شد به جانگوک که کنار در وایساده بود گفت:
_چرا نیومدی تو؟
×وقت زیاده
_یه جوری حرف میزنی! نکنه ازش ناراحتی
×باید خوشحال باشم؟
_بیخیال جئون
×من ده سال از بهترین سالای عمرمو با ترس و تردید زندگی کردم ....چون فکر میکردم همسرم بهم خیانت کرده .....جیمین هم همینطور ده سال از زندگیشو به بدترین شکل ممکن سپری کرد
_میدونم!
×هنوزم‌ نگاهشو ازم میدزده.....من می‌دونم منو‌ نبخشیده حقم داره ....ولی اگه تهیونگ سکوت نمی‌کرد اوضاعمون اینجوری نمیشد
_من بخشیدمش
×خب برای تو راحته
_نه اتفاقا برای منم سخته ولی اون خیلی تنهاست .....برای کارش دلیل داشت میترسید فلیکس تهدیدش کرده بود .....نمیخوام بگم اشتباه نکرده اما مقصر اصلی فلیکسه
× به هرجایی که فکرم می‌رسید سر زدم اما انگار آب شده مثل چند سال پیش غیب شده
_ادرسی از خانوادش نداری ؟
×من هیچوقت خانوادشو ندیدم
_پس چجوری باهاش ازدواج کردی
×نمیشه اسمشو گذاشت ازدواج ....به تنها چیزی که فکر میکردم انتقام بود!
_دلم میخواد با دستای خودم خفش کنم
.
.
.
.
.
.
.
.

The little fatherWhere stories live. Discover now