پارت بیستم

8.2K 969 147
                                    

جیمین به بخش مراقبت های ویژه منتقل شده بود .....حالا همه نگران و منتظر بودن ....
تهیونگ پشت در شیشه ای بخش ccu ایستاده بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود .....احساس گناه میکرد ...احساس حماقت....اون با دستای خودش باعث شده بود نفسای کسی که دوستش داره به شماره بیفته ....چطور ممکن بود عاشق جیمین باشه اما باعث درد و رنجش بشه....اون میخواست جیمینو به دست بیاره به هر قیمتی که شده .....اما اینکار هزینه ی سنگینی داشت .....واقعیت این بود که عشق با اجبار و بی رحمی به دست نمیومد.......
هوسوک روی صندلی نشسته بود....سرش پایین بود و فکر‌ میکرد.....اون خیال میکرد اومدن یونگی حال جیمینو از این رو به اون رو می‌کنه اما انگار قرار نبود جیمین‌ نفس راحتی بکشه......با ناراحتی آه کشید و به بقیه ی بچه ها نگاه کرد.
یونگی دورتر از بقیه ایستاده بود چون اصلا دلش نمی‌خواست با جانگوک‌ چشم تو چشم بشه وگرنه قول نمی‌داد زنده بذارتش .....تایم زیادی از لحظه های خوششون نگذشته بود چرا جیمینی که تا چند ساعت پیش جلوی چشاش می‌خندید الان روی تخت بیمارستان خوابیده بود ......چرا این دردها تموم نمیشد......
جانگوک متخصص قلب بود اما از درمان همسرش ناتوان بود ......قلب جیمین تنها قلبی بود که جانگوک‌ از پسش برنمیومد! تنها قلبی که نمیدونست توش چی میگذره ....جانگوک قلب های زیادی رو درمان کرده بود اما قلب جیمین تنها قلبی بود که بارها شکسته بودتش .......
نامجون همراه استاد از بخش خارج شد جانگوک به طرفش رفت......
×چیشد؟
استاد با آرامش همیشگی گفت:
& همه چی تحت کنترله نگران نباشین ...وضعیتش داره به حالت نرمال برمیگرده
×یعنی سکته رو رد کرده؟
&نه خوشبختانه حمله ی قلبی نداشت ....همین که به موقع برای مراقبتای لازم اقدام کردی جلوی اتفاقات بدو گرفته
جانگوک نفس راحتی کشید
=یعنی وضعیت نگران کننده نیست ؟
&فعلا نه اما قبلا هم گفتم باید خیلی مراقب باشین
*ممنونم استاد لطف کردین
&خواهش میکنم من دیگه میرم
یونگی اومد نزدیک و گفت:
#چرا مسئله ی به این مهمیو به من نگفتین؟
=فکر کردم خودش بهت گفته مریضه
یونگی دست به کمر ایستاد و کلافه روشو برگردوند.
تهیونگ هنوز به در شیشه ای خیره بود و حرفی نمیزد
*ته حالت خوبه ؟
~هیون کجاست؟
=حالش خوبه نگران نباش
×من میرم پیش هیون
=منم میام
فلیکس از دور نظاره گر ماجرا بود با فهمیدن اینکه وضعیت جیمین رو به بهبودیه لبشو از حرص گاز گرفت و زمزمه وار گفت:
÷پسره ی لعنتی صدتا جون داره!
و بعد با عصبانیت از بیمارستان خارج شد.
هوسوک و جانگوک و نامجون وارد اتاق هیون شدن ....هیون بی حرکت دراز کشیده بود اما چشاش باز بود با دیدن اون سه نفر بغض کرد.
جانگوک بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه
×چیزی نیست پسرم من اینجام
_جیمین نیومد؟
جانگوک نمیدونست چه جوابی بده نامجون با لبخند زورکی گفت:
*چند ساعت دیگه میاد .....نمیخوای بهمون بگی چه اتفاقی افتاد ؟
_خسته شدم..... من از این زندگی خسته شدم
هوسوک که کمی دورتر ایستاده بود با اخم گفت:
=دقیقا از چی خسته شدی؟ از پول ،خونه ،امکانات شرایط عالی ....از چی؟ از اینکه همه چی بر وقف مرادت بوده و هست از اینکه پدرات و پدربزرگات نذاشتن آب تو دلت تکون بخوره ؟ از چی خسته شدی که اینکارو کردی هیون؟
هر سه نفرشون با حرفای هوسوک تعجب کردن ....هیون نمیدونست چه جوابی بده انقدر شوکه شده بود که زبونش نمیچرخید
=چرا انقدر خودخواهانه رفتار میکنی؟ تا کی میخوای به این بچه بازیات ادامه بدی؟
*هوسوکا الان وقت این حرفا نیست اون حالش خوب نیست
=حالش بده؟ کی‌‌ مقصره؟ جیمین؟
هیون با بغض و ناامیدی گفت:
_اون حتی نیومده ملاقاتم درسته؟ حتما با یونگی‌ عزیزشه
=چقدر تو بی ملاحظه ای هیون
×شاید بهتر باشه بعدا با هم صحبت کنیم هوسوک الان وقتش نیست
=اتفاقا الان وقتشه
هیون کمی صداشو بالا برد و گفت:
_کجاست این پدر مهربونی که سنگشو به سینه میزنی؟ اصلا براش مهم نیست من مردم یا زندم
هوسوک هم یکم صداشو بالا برد و گفت:
=کجاست؟ میخوای بدونی کجاست؟
×هوسوک!
=هیچی نگو کوک هیچی نگو
_من اصلا نمیخوام با تو حرف بزنم
=ولی من میخوام حرف بزنم اصلا می‌دونی چیه عامل بیماری جیمین تویی!
*هوسوک بس کن
=انقدر با حرفا و کارات حرصش دادی که وضعیتش اینجوری شده
هیون با اخم هایی که هر لحظه غلیظ تر میشد به هوسوک نگاه میکرد
=من بیشتر از همه شاهد بودم که چقدر نگرانت بود ولی تو جواب نگرانیاشو چجوری دادی؟ هر روز بیشتر عذابش دادی ...اینو بدون که جیمین حق داره زندگی کنه با هرکسی که دلش بخواد و این به تو هیچ ربطی نداره
بغض هیون نمیذاشت حرفی بزنه این اولین بار بود که هوسوک انقدر جدی باهاش حرف میزد .....
*هوسوک لطفا برو بیرون داری اذیتش می‌کنی
=نه این حرفارو باید زودتر از اینا میگفتم هیون خودت می‌دونی چقدر دوست دارم پاش برسه جونمم بخاطرت میدم اما این دلیل نمیشه که به عنوان یه بزرگتر از اشتباهاتت چشم‌ پوشی کنم
هیون با چشمای اشکی به هوسوک زل زده بود
=من می‌دونم چقدر به جیمین وابسته ای ولی باید قبول کنی که اونم حق زندگی کردن داره
_اگه میخواست آزادانه زندگی کنه بیخود کرد منو به دنیا آورد
×هیون!
=میدونی چندبار با این حرفات دلشو شکستی؟ اصلا حواست هست چیکار میکنی؟ جیمین برای یه زندگی عالی هیچی کم نداره اینو خودتم می‌دونی .....اما بخاطر تو از خیلی چیزا گذشته ولی تو نمیخوای اینو ببینی
_از چی گذشته مثلا؟!
=خیلی بی انصافی
_چرا نمیگی الان کجاست ؟چرا نمیگی با یونگی‌ عزیزش رفته پی خوش گذرونی
=اره خوش گذرونی روی تخت بیمارستان .....بخاطر بچه بازی تو حالش بد شده ...تا نکشیش بیخیال نمیشی نه؟
_جئون هوسوک چی میگه؟
×هوسوکا لطفا! الان وقتش نیست
=برای تو چه فرقی می‌کنه هیون؟ مگه اولین باره اینجوری میبینیش؟ الان دو قطره اشک میریزی فردا دوباره کاراتو شروع می‌کنی
_من اختیار بدن خودمو دارم دلم میخواست تمومش کنم برا اینم باید توضیح بدم؟
=نه نباید توضیح بدی ولی اینو بدون که جیمین به جز تو یه بچه ی دیگه هم داره و الان باید به فکر خودش و بچش باشه پس سعی نکن با این کارا فضارو بهم بریزی چون الان باید تمام تمرکز ما روی حال جیمین و بچه باشه نه تو فهمیدی ؟
این تیر خلاص هوسوک بود برای اینکه قلب هیون از وسط شکافته شه ...از این جمله ها میترسید از اینکه بهش بگن تو دیگه بزرگ شدی.....ما وقت نداریم مثل گذشته کنارت باشیم .....یه نفر دیگه هم هست تو که تنها نیستی ....متنفر بود از اینکه قبول کنه حواس جیمین و بقیه به بچه ی دیگه ای جز اونه
دلش میخواست فریاد بزنه و بگه من همون هیون کوچولوام که همیشه لوسم‌ میکردین ...اگه جیمین دعوام میکرد دعواش میکردین اگه ناراحت بودم خوشحالم میکردین اما حالا بخاطر اون مهمون ناخونده به کلی فراموش شده بود.
هوسوک با عصبانیت از اتاق بیرون رفت .....جانگوک دست هیونو گرفت و گفت:
×میدونی که هوسوک چقدر دوست داره فقط نگرانه هممون نگرانت شدیم
_مشخصه!
*تو بچه ی باهوشی بودی هیون تعجب میکنم چطور حاضر شدی چنین کاری کنی ببینم کسی مجبورت نکرده؟
_نخیر
نامجون که فضارو نامناسب دید با لبخند کمرنگی اتاقو ترک کرد .....جانگوک سر هیونو بوسید و گفت:
×قول بده دیگه هیچوقت اینکارو نکنی
_جیمین چیزیش شده؟
×بعد از دیدن تو شوکه شد چون بارداره حالش بد شد چیز خاصی نیست فقط برای کنترل وضعیت بچه بستریش کردن
_بچه بچه بچه.....متنفرم ازش
×هیسسس هیون داد نزن آروم باش ...باید استراحت کنی تا حالت خوب شه
_اصلا نمی‌خوام خوب شم
×بس کن دیوونه بازیو بذار کنار انقدم جیمینو‌ اذیت نکن براش خوب نیست فهمیدی؟
_برو بیرون میخوام بخوابم
جانگوک بلند شد و با ناراحتی اتاقو ترک کرد ....هیون ملافه رو روی سرش کشید و شروع کرد به گریه کردن ...دستشو جلوی دهنش گذاشت تا صدای گریه هاش از اتاق بیرون نره .....اون نه بچه بود نه احمق فقط دلش برای جیمینی که شیش دنگش برای خودش باشه تنگ شده بود اما چرا هیچکس اینو نمیفهمید.......
........
نزدیکای صبح حال جیمین بهتر شد و تونست از رو تخت بلند شه .....به محض اینکه خواست از بخش خارج شه صدای جانگوکو‌ شنید
×جیمین! کی بهت گفت بلند شی
+میخوام برم هیونو ببینم
×باید استراحت کنی
+خوبم کوک این کارا بیش از حده من حالم خوبه
×صبر کن به پرستار بگم
جیمین سرشو تکون داد و آروم به طرف در رفت جانگوک بعد از چند دقیقه اومد بازوشو گرفت و باهاش هم قدم شد.
+نیازی نیست خودم میتونم راه برم چیزیم نیست
×بچه ها اینجا‌ بودن .....یونگی هم بود!
جیمین با شنیدن اسم یونگی یه لحظه مکث کرد
+خب؟
×خسته بودن ازشون خواستم برن.... همه نگرانت بودن
+بیخودی نگرانم شدین من حالم خوبه اتاق هیون کدومه؟
×همین در سومی
+حالش خوبه؟
×اره
جیمین و جانگوک وارد اتاق شدن هیون خواب بود ....جیمین کنار تخت نشست دستشو کشید رو صورت هیون
+چقدر فشار روش بوده که خودکشی کرده!
×فقط میخواست جلب توجه کنه ...خودت که بهتر میدونی
+آخه اینجوری؟ دیگه با چه جراتی تنهاش بذارم
×نگران نباش چیزی نمیشه جاییت درد نمیکنه؟
+نه خوبم
×هیون دیشب مرخص شد بخاطر تو نبردمش خونه
+میبردیش دیگه خسته میشه اینجا
×فعلا که خوابه
هیون آروم تکون خورد چشاش نیمه باز شدن با دیدن جیمین چشاشو به طور کامل باز کرد لبای خشک شدشو از هم باز کرد و گفت:
_برو کنار من نباش خودت و بچت اذیت میشین
جیمین دست هیونو گرفت و گفت:
+من پیشت میمونم قرارم نیست هیجا برم
_ناراحتی زنده موندم؟
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
+کی‌ میخوای این حرفارو تمومش کنی؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟
هیون بلند شد و رو تخت نشست
×میخوای بریم خونه ؟
_میشه؟
×اره فقط چند دقیقه صبر کن
جانگوک از اتاق خارج شد هیون با انگشتاش بازی میکرد جیمین موهای هیونو از روی صورتش کنار زد و گفت:
+چرا اینکارو کردی؟
_میخواستم کارتو راحت کنم
+اوف
_تو که دیگه یونگیو داری یه بچه ی دیگه داری زندگی جدید داری منو میخوای چیکار جئونم همه چی داره این وسط من به چه دردی میخورم
+هیون زندگی من تویی چرا نمیخوای اینو بفهمی مشکلت یونگیه؟ من دیگه نمبینمش همه چیو تموم میکنم
هیون سرشو بلند کرد و گفت:
_اره بعدشم صدبار میخوای بگی بخاطر تو از خوشیام گذشتم
+من دیگه به درد قرار گذاشتن و این حرفا نمی‌خورم .....با این قلب به درد نخور و این بچه همون بهتر که تنها باشم
هیون با ناراحتی سرشو پایین انداخت
+بخاطر تو نیست تصمیم خودمه ....خودم میخوام تمومش کنم ...من با تو خوشبختم
_پس اون بچه چی ؟!
جیمین به شکمش نگاه کرد و با مکث کوتاهی گفت:
+این نمیتونه جای تورو بگیره
_پس تصمیم خودته ؟ خودت میخوای از یونگی جدا شی؟
+آره میخوام به کارای عقب موندم برسم .....بیشتر با هم وقت بگذرونیم مثلا آخر هفته ها بریم لب همون دریاچه قشنگه که تو دوست داری
_خب؟!
+اینجوری خوشحال ترم خانوادمونم تکمیله
_مطمئنی؟
+آره من راضیم فقط دیگه کار احمقانه ای نکن
هیون سرشو تکون داد
+باشه؟!
_باشه
+جاییت درد نمیکنه؟
_نه ...فقط اگه بخاطر منه اینکارو نکن ...اشکالی نداره اگه ....اگه میخوای با یونگی......
+دیگه حرفشو نزن گفتم تصمیم خودمه ربطی به تو نداره.... میتونی بلند شی ؟ لباسات کجان؟
_همونجا تو کمد
هیون احساس خوبی داشت .....احساس می‌کرد‌ هرچیزی که از دست داده بودو دوباره به دست آورده ...
جانگوک جیمین و هیونو رسوند خونه میخواست پیششون بمونه اما جیمین مانع شد
+تو برو خونه
×اگه کارم داشتی زنگ بزن
+حتما
هیون از اینکه رابطه ی جیمین و کوک مثل سابق شده بود خوشحال بود کم کم همه چیز داشت به روال سابق برمیگشت ......همراه جیمین وارد خونه شد.
جیمین پیام بلند بالایی برای یونگی‌ نوشت
+سلام یونگی عزیز.....من خیلی فکر کردم متاسفانه ما به درد هم نمی‌خوریم تو لیاقت یه زندگی شاد و بی دردسرو داری با من به هیجا نمی‌رسی من مریضم وضعیتم نامشخصه پر از دردسرم ....یه پسر نوجوون دارم که از وابستگی زیادش به من دست به کارای جنون‌ آمیزی میزنه.....از کسی که خیلی وقته حسی بهش ندارم باردارم ! یه جراحم که بیشتر وقتشو تو بیمارستان میگذرونه وقتی میاد خونه انقدر خستس که رو‌‌ مبل خوابش میبره به قول هیون همیشه بوی الکل و خون میدم ....من به دردت نمیخورم تو انقدر خوبی که باید با کسی باشی که بهت آرامش بده من فقط بار اضافیم رو شونه هات ....ولی میخام بدونی همیشه حالم باهات خوب بود و هست همیشه تکیه گاهم بودی و هستی ......می‌دونم هیچوقت نمیتونم زحماتتو جبران کنم امیدوارم منو ببخشی و یه زندگی شاد داشته باشی نگران من نباش سرنوشت من اینجوریه من ناراحت نیستم میخوام بقیه ی عمرمو صرف کارم بکنم صرف بچه هام. دیروز ازم پرسیدی بچه ی تو‌ شکممو دوست دارم یا نه ....حس میکنم جواب سوالتو پیدا کردم باید مراقبش باشم همون‌طور که سعی کردم مراقب هیون باشم شاید با خودت بگی اگه قراره زندگیت صرف کار و بچه هات بشن پس خودت چی میشی؟ کی برای خودت وقت میذاری .....جواب مشخصه من با همین چیزا خوشحالم و دلم میخواد توام از ته دلت خوشحال باشی و دیگه نگران من نباشی .....لطفاً بیا بهترین دوستای هم باشیم و همه چیزو فراموش کنیم .....روز خوبی داشته باشی چینگو!(رفیق)
پیامو ارسال کرد و وارد آشپزخونه شد بعد از درست کردن ابمیوه وارد اتاق هیون شد
+بیداری ؟
_تو چرا آوردی میگفتی خودم میومدم
+بیا اینو بخور معدت هنوز حساسه باید مراقب باشی
_باشه..... جیمین؟
+بله؟
_تو‌ خوشحالی دیگه؟
جیمین لبخند زد و گفت:
+چرا ناراحت باشم؟ هممون سالمیم‌ و همه چی داره به خوبی پیش میره
_باشه برو استراحت کن
+توام بخواب امروز نمیتونی بری مدرسه ولی از فردا باید بری
_باشه
جیمین درو بست و وارد اتاقش شد......اون به گذشتن و رد شدن عادت داشت ...رد شدن از خوشیا...رد شدن از چیزایی که خوشحالش میکردن....رد شدن از خودش از آینده ای که می‌تونست داشته باشه ......
روی تخت دراز کشید دستشو روی پیشونیش گذاشت ....چشاشو بست و خیلی زود خوابش برد.
.
.
.
.
.
.

The little fatherWhere stories live. Discover now