پارت بیست و یکم

7.6K 910 156
                                    

سلام به نرمالوهای خودم 💗😘
بچه ها قبل شروع میخواستم یه چیزی بگم 😊
اول میخواستم عذرخواهی کنم بابت اینکه پارتا طولانی نیستن.....💔
بچه ها علتش اینه که من چون هر روز آپ میکنم وقت زیادی ندارم بخاطر همین باید هر روز ایده پردازی و نوشتن و ویرایش رو تو تایم محدودی انجام بدم یعنی تو چهار پنج ساعت....از اونجایی که برای مخاطبام ارزش قائلم اصلا دوست ندارم یه چیز پشمکی براتون بنویسم بخاطر همین گاهی وقتا ایده پردازی پارت ها حتی دو‌ساعت هم طول می‌کشه (باورش سخته اما واقعیه به جان خودم 😂)
پس لطفاً منو بخاطر پارتای نسبتا کوتاهم ببخشید💞🥺
و بعدم اینکه خیلی ممنونم ازتون بخاطر انرژی مثبت و محبتی که به من میدین 💛⭐
از ته قلبم دوستون دارم نفس منین♥️

💖💖💖💖💖💖💖

هیون درو باز کرد جانگوک با یه خرس پشمالوی سفید بزرگ پشت در بود
_این چیه؟
×این برای فسقلیمونه......اینم برای توئه
هیون جعبه ی کادورو از دست جانگوک گرفت و بعد با کنجکاوی بازش کرد .....با دیدن آخرین مدل آیپد و لپ‌ تاپ ذوق زده شد
_برای منه؟
×اره دیگه مگه نگفتی ایپدت خراب شده
_اره ولی لپ‌ تاپ برای چی؟ من که لپ‌ تاپ داشتم
×این جدیدترین مدله
_ممنونم!
جانگوک به چهره ی خوشحال هیون نگاه کرد و لبخند زد بعد عروسکو روی مبل گذاشت
×جیمین نیست؟
هیون همون‌طور که با لپ تاپ و آیپد  جدیدش ور میرفت گفت:
_رفت بیمارستان
×چی؟ چرا گذاشتی بره؟
_عمل اورژانسی داشت .....بهش زنگ زدن از بیمارستان
×هیون چرا گذاشتی بره
_اون که به حرف من گوش نمیده
همون لحظه در باز شد و جیمین وارد شد ....با دیدن جانگوک اخم کرد
×تو‌ با این وضعیتت رفتی اتاق عمل؟
+وضعیتم چشه؟
×جیمین با این حالت رفتی جراحی کردی!
+نترس بچت حالش خوبه !
×من نگران خودتم خودت اذیت میشی
+نگران منی؟!
×اره عجیبه ؟
+خیلی
هیون با کنجکاوی به مکالمه ی اونا گوش میداد
×بیا بشین اینجا‌ استراحت کن من شام درست میکنم
+نیازی نیست میتونی بری خونه
×امشب اینجا میمونم
+این خرسه مال توئه هیون؟
_نه این مال اون نخوده جئون برام آیپد و لپ‌ تاپ نو‌ خریده
+یعنی چی؟ همین ماه پیش پدربزرگت برات لپ تاپ خرید
_خب حالا چیکار کنم؟!
جانگوک از آشپزخونه بیرون اومد روبروی جیمین وایساد و گفت:
×اینم‌ مال توئه
بعد جعبه ی طلایی رنگو جلوش باز کرد ....توی جعبه دستبند ظریف و زیبا و گرون قیمتی بود
جیمین روشو برگردوند
+معنی این کارات چیه؟ تا دیروز سایمو با تیر می‌زدی
×میخوام مثل سابق شیم شاید دیگه نتونیم عاشق هم باشیم ولی بخاطر بچه هامون میتونیم کنار هم خوشحال باشیم منم قول میدم مثل گذشته زود به زود بهتون سر بزنم
+خنده داره!
×نمیخوای بگیریش؟
+نه نیازی بهش ندارم
جیمین اینو گفت و از پله ها بالا رفت ...بعد از دوش و تعویض لباس به سالن برگشت جانگوک‌ و هیون بلند بلند می‌خندیدن  و حرف‌ میزدن کوک سعی میکرد مقداری از غذایی که درست کرده رو وارد دهن هیون کنه اما هیون مانع میشد
_من اینو نمی‌خورم از قیافش معلومه چقدر بدمزس
×باید بخوری زحمت کشیدم
هیون با خنده سرشو عقب کشید و کوک بهش‌ نزدیک تر شد ...سعی داشت به زور دهنشو باز کنه
_اوه جیمین اومدی بیا نجاتم بده
جیمین از دیدن خوشحالی هیون لبخند زد خیلی وقت بود که اینجوری ندیده بودتش
×بیا کمک کن میزو بچینیم
هیون و جانگوک‌ با کمک هم میزو چیدن جیمین‌ هم برای کمک وارد آشپزخونه شد
_تو برو بشین
×راست میگه جراحی داشتی خسته ای برو بشین
جیمین پشت میز نشست انقدر گشنش بود که به همه چی ناخنک میزد ....همه سر میز نشستن شروع کردن به خوردن شام ....انگار هیچکس ناراحت نبود هیچکس یادش نبود که تو این مدت چه اتفاقاتی افتاده......
جیمین با حس‌ تهوع سریع از جاش بلند شد و به طرف سرویس رفت ....محتویات معدشو بالا آورد ....جانگوک با عجله وارد سرویس شد موهای جیمینو از روی صورتش کنار زد ...جیمین‌ بیحال شده بود برای همین در مقابل کوک مقاومتی نمی‌کرد.
جانگوک مقداری آب به صورت جیمین زد همون‌طور که با به دست کمرشو گرفته بود با دست دیگش صورتشو نم دار میکرد.....
بعد بهش کمک کرد تا روی مبل بشینه
هیون با دستپاچگی یه لیوان آب آورد و زیر پای جیمین‌ نشست
_حالت خوبه؟
جیمین سرشو تکون داد جانگوک آبو جلوش گرفت ...مقداری از آب خورد و بعد گفت:
+برین شامتونو بخورین
×تو نمیتونی بخوری؟
+فعلا نه
هیون با نگرانی کنار جیمین نشست و دستشو رو پاش گذاشت
_هی نخود آبای منو‌ اذیت نکن وگرنه من میدونم و تو شنیدی؟
جیمین خندید جانگوک هم همینطور هیون گفت:
_من به عنوان برادر بزرگتر بهش دستور دادم اذیتت نکنه دیگه خیالت راحت باشه
×از الان قلدر بازی درمیاری براش ؟
_حالا کجاشو دیدی؟
×وقتی به دنیا اومد چیکارش می‌کنی
+مطمئنم عاشقش میشه
_کی ؟ من؟ حرفشم نزن وقتی به دنیا اومد میبرمش جنگل ولش میکنم
×اگه مثل بچگیای خودت باشه عاشقش میشی
_بچگیای من چجوری بود؟
×گرد و قلمبه.....یه موجود تپل و نرم که لپا و لباش آویزون بودن
_پس خیلی خواستنی بودم
+خیلی....آخ!
×چی شددد؟!
_جیمین؟
+چیزی نیست یه لحظه کمرم تیر کشید
×بخاطر اینکه رفتی بیمارستان اصلا مراقب خودت نیستی بریم بالا استراحت کن
جیمین‌ بلند شد و وارد اتاقش شد کوک هم رفت تو اتاق .....جیمین‌‌ با تعجب‌‌ نگاش کرد
×فقط میخوام یکم‌ کمرتو ماساژ بدم
+نیازی نیست
جیمین اینو گفت و روی تخت دراز کشید گرچه همه چیز خوب به نظر می‌رسید اما اون نمیتونست اتفاقات اخیرو فراموش کنه هنوز از یادآوری تک تک اون اتفاقات احساس درد میکرد.
جانگوک کنار جیمین‌ نشست ...آروم کمرشو ماساژ میداد
+چیکار می‌کنی ؟ گفتم که نیازی نیست
×جیمین لطفا چیزی نگو!
جیمین که خیلی به این ماساژ نیاز داشت چیزی نگفت و اجازه داد حس سبکی و راحتی حتی برای زمانی کوتاه سهمش بشه
چشاشو بست و خیلی زود از خستگی  خوابش برد جانگوک به چشای بستش نگاه کرد چقدر دلش برای اون صورت بی نقص تنگ شده بود چند سالی بود که طعم لباشو نچشیده بود ......چند سالی بود که با خیال راحت بهش نگاه نکرده بود
انگار بیشتر از جیمین‌ خودشو تنبیه کرده بود .......خودشو از داشتن جیمین‌ محروم کرده بود ......بعد از اتفاقی که برای جیمین افتاد حس‌ نگرانی به سراغش اومده بود ......نگران از دست دادن جیمین بود ....اگر اتفاقی براش میفتاد هرگز خودشو نمیبخشید!
از اتاق خارج شد و وارد سالن شد به طرف میز شام رفت
×هیون میزو جمع کنم؟
_اره من دیگه نمی‌خورم
×تنبل خان حداقل بیا کمک
_الان میام
بعد از جمع کردن میز کنار هم تو سالن نشستن
×وضعیت درسا چطوره؟
_خوبه تایگر به اندازه ی کافی مخمو به کار گرفت و موفق شد
×خوبه .....پس تهیونگو دوست داری
_اره اون باحاله
جانگوک دستشو روی سر پسرش کشید و گفت:
×تو دلخوشی منی ....همیشه بودی و هستی
_احساساتی شدی!
×بودم... نمیدونی چقدر دوست دارم
_امشب عجیب شدیا!
×تو امید همه ی مایی هیون .....امید من پدر بزرگا و مادربزرگات ...جیمین ....
_اون نخود جامو میگیره!
×نه اینطور نیست ستاره ی زندگی ما تویی فسقل خان.....هرچند که دیگه فسقلی نیستی و داری هم قد من میشی
_نکنه چیزی میخوای که داری خرم میکنی؟
×فقط دارم ابراز محبت میکنم خنگ من
_اها راحت باش
×تو چی؟ نمیخوای بگی دوستم داری؟
هیون خندید و گفت:
_مستی؟
×هیون!
_خب معلومه منم دوستون دارم شاید خیلی اذیتتون کنم ولی اگه کسی بخواد ناراحتتون کنه با خاک یکسانش میکنم
×این طریقه ی حرف زدنتو عوض کن مودبانه تر حرف بزن
_بیخیال دیگه بذار راحت باشم
جانگوک با حال عجیبی سر تا پای هیونو نگاه کرد و گفت:
×تو کی انقدر بزرگ شدی هیون؟!
_باز شروع شد! بابا همه رشد میکنن و بزرگ میشن چرا انقدر باورش براتون سخته!
جانگوک محکم هیونو بغل کرد
_میگم امشب یه جوری شدی میگی نه ....آخ له شدم
×دیگه هیچوقت اون کار مسخررو انجام نده
_کدوم کار ؟
×نمیخوام اسمشو بیارم
هیون با یادآوری قرصا گفت:
_بابا اون فقط یه تهدید بود خودم حواسم بود واقعا که نمی‌خواستم خودمو بکشم
جانگوک با تعجب به هیون نگاه کرد
×یعنی چی؟
_میخواستم کاری کنم جیمین بترسه می‌دونم بچگانس ...فقط میخواستم بهم توجه کنه
×دیگه تکرارش نکن....ضمنا جیمین عاشقته
_میدونم
×ببین هیون جیمین باید تحت نظر باشه من به عنوان پزشک معالجش سعی میکنم مدام چکش کنم و حواسم بهش باشه اما تو بیشتر کنارشی
_خب؟
×ازت میخوام خیلی مراقبش باشی نذار عصبی یا ناراحت شه ....نذار بره بیمارستان اون به هیچ وجه نباید جراحی های سنگین انجام بده چون قلبش ناراحته باردارم هست متوجه ای؟
هیون با ناراحتی گفت:
_قلبش خوب نمیشه؟!
×خوب میشه اگه استرسو ازش دور کنیم.... اگه مراقبش باشیم خیلی زود خوب میشه
_نخود چی؟ یه کاری کن نخود اذیتش نکنه
×اگه دست من بود یه کاری میکردم ولی دست من نیست ....خود تو بدتر از نخود بودی
_من؟
جانگوک خندید و گفت:
×اره فکر کنم تو شکم جیمین فوتبال بازی میکردی
هیون با ناراحتی گفت:
_خب من اون موقع نمی‌فهمیدم
× نخودم همینه دیگه نمیتونه بفهمه
_غلط می‌کنه
×عجب!

The little fatherWhere stories live. Discover now