پارت هفدهم

7.7K 967 263
                                    

جیمین سیخو از مقعدش خارج کرد
+لعنتی ....چرا تمومش نمیکنی ...زود باش جیمین ....تو باید انجامش بدی
جانگوک درو باز کرد و وارد شد ......صدای ناله های خفه ی یه نفر شنیده میشد .....کوک از پله ها بالا رفت بعد از اینکه در همه ی اتاقارو باز کرد و چیزی ندید کلافه شد.
هر لحظه نگران تر میشد ....به انتهای سالن رفت در سرویسو باز کرد با دیدن خرده شیشه ها ترسید .....بین خرده شیشه ها چشمش به بیبی چک افتاد....از همون فاصله هم میتونست جوابشو ببیینه خون تو رگاش یخ بست .
درو محکم باز کرد و وارد حموم شد... جیمین با ترس سیخو روی زمین انداخت و به چهره ی عصبی و چشمای به خون نشسته ی کوک نگاه کرد
×داری چه گوهی میخوری؟
بهش نزدیک شد با دیدن سیخ خونی و خون تازه ای که از بین پاهای جیمین سرازیر بود داد زد
×داشتی چیکار میکردی هان؟ جواب منو بده
جیمین از خونریزی و سوزش شدید فکرش کار نمیکرد ....نمیدونست چه دروغی سر هم کنه.
جانگوک یقه ی پیرهنشو گرفت و اونو به طرف خودش کشید و تو صورتش داد زد
×حامله ای اره؟
جیمین از ترس می‌لرزید
جانگوک جیمینو ول کرد و دست به کمر وایساد ...انقدر عصبی بود که جیمین میترسید حتی حرف بزنه
×بچه ی کیه؟! کثافت .....کثافتتتتتت
از حموم خارج شد ....وارد اتاق جیمین شد همه ی کشوهارو گشت تا تونست چیزایی که میخوادو پیدا کنه ....
برگشت تو حموم ....جیمین داشت سعی میکرد از وان خارج شه کوک دستشو رو شونش گذاشت و اونو دوباره تو وان انداخت
+ولم کن
×فقط خفه شو
جیمین با دیدن سرنگی که تو دست کوک بود وحشت زده دوباره بلند شد ....جانگوک وارد وان شد و وزنشو روی جیمین انداخت
+ولم .....کن
×ولت کردم که سر از خونه ی یونگی درآوردی!
+تو ...از کجا....
×انقدر تکون نخور عوضی
+میخوای چیکار کنی؟...نکن
جانگوک آرنج جیمینو تو دستاش گرفت تا رگشو پیدا کنه اما جیمین دستشو بیرون کشید ....کوک با عصبانیت دوباره دستشو کشید
+ولمممممم کن
جیمین بیشتر از اون نمیتونست وزن جانگوک رو با وجود دردی که داشت تحمل کنه
+دست از سرم بردددددار
با وجود تلاش جیمین جانگوک تونست موفق شه .... چندبار به آرنجش ضربه زد و بعد سوزنو وارد رگش کرد .....جیمین هنوز سعی داشت از زیر دست کوک در بره
جانگوک داد کشید
×تکون نخور احمق رگت پارت میشه
بعد از اینکه سرنگ از خون جیمین پر شد از روش بلند شد و از وان بیرون اومد ....جیمین بی حال تر از قبل شده بود .....با وجود خونی که از دست داده بود دیگه توان بلند شدن نداشت.احساس ضعف میکرد.
جانگوک به یکی از دوستاش زنگ زد
×بیا به این آدرسی که میگم ...فقط سریع بیا
تماسو قطع کرد و سیخ خونیو از رو زمین برداشت و انداخت تو سطل زباله
×انقدر هرزه شدی که میری خونه ی یونگی اره؟
جیمین بی حال تر از این بود که جوابشو بده
جانگوک با کلافگی شروع کرد به قدم زدن بعد از گذشت چند دقیقه با صدای زنگ درو باز کرد
&با آخرین سرعتی که فکر کنی خودمو رسوندم
کوک شیشه ی خونو بهش داد و گفت :
×اینو ببر و هرچه سریع تر یه آزمایش CFD بگیر و تطابق بده می‌دونی که پرونده ی من کجاست؟
فقط خیلی سریع اینکارو بکن
&می‌دونی که چنین چیزی تو زمان کم .....
×فکر کنم حرفم واضح بود نیازی نمیبینم تکرارش کنم
&باشه تلاشمو میکنم
جانگوک به حموم برگشت جیمین هنوز بیحال بود .....پاهاشو از هم باز کرد و با دیدن خون ریزی که هنوز ادامه داشت گفت:
×تو دکتری؟ رحم نداری؟ میخواستی بچه رو تیکه تیکه کنی؟ احمق ....احمققق
جیمین آروم اشک می‌ریخت
×اشک تمساح نریز....با هممون همین کارو کردی ...هممونو با کارات نابود کردی
جانگوک وارد آشپزخونه شد یکم آب خورد تا آروم شه اما بی قرار تر میشد .....دوباره وارد حموم شد و به زخم جیمین نگاه کرد خونریزی بند اومده بود .....لبشو با حرص جوید.
خون کمی از دست نداده بود برای همین رنگش پریده بود و بیحال به دیوار حموم زل زده بود.
کوک تنهاش گذاشت و با استرس شروع کرد به قدم زدن .....ساعتو نگاه میکرد ....قدم میزد....جیمینو چک میکرد....دوباره قدم میزد ......ساعتو نگاه میکرد ....و این پروسه ی طاقت فرسا و زجر آورو دوباره و دوباره تکرار میکرد.
تا اینکه گوشیش زنگ خورد ضربان قلبش تند شدن با استرس تماسو برقرار کرد
×بگو.....هوووف......باشه
یه نفس راحت کشید و با عجله رفت تو حموم جیمین چشاشو بسته بود .....تکونش داد .....چشاشو باز کرد .....سعی کرد بلندش کنه
+ولم ....کن
جانگوک به زور بلندش کرد و بردش زیر دوش پیرهنشو درآورد  و خون خشک شده ی روی بدنشو شست ....انقدر بی حال بود که نمیتونست سرپا وایسه
جانگوک با دستاش نگهش داشته بود و سعی می‌کرد بدنشو تمیز کنه
بعد جیمینو بغل کرد و به اتاقش برد ....جیمین انقدر خسته و بیحال بود که مقاومتی نکرد .....جانگوک پیرهن خیسشو درآورد و پماد مخصوصو برداشت و روی زخم جیمین زد ....جیمین از سوزش شدید زخم چشاشو بست و سرشو تو بالش فرو کرد.
جانگوک جیمینو به پشت خوابوند بعد همون‌طور که با بالا تنه ی برهنه بهش نگاه میکرد گفت:
×حیف که بارداری وگرنه تیکه تیکت میکردم!
جیمین که هنوز سر حال نشده بود گفت:
+از کجا....فهمیدی؟
کوک عکس یونگی و جیمین‌ رو درحال بوسیدن نشونش داد
×چقدر تو بدبختی جیمین
+زندگی خودمه .....به خودم مربوطه
×جواب آزمایش اومد .....هرچند بدون جواب ازمایشم حدسش سخت نبود که اون بچه ی منه
جیمین چیزی نگفت
×پس دیگه نگو زندگی خودمه ...تا وقتی بچه ی من تو شکمته حق نداری هیچ غلط اضافه ای بکنی ....بچمو به دنیا میاری بعد میتونی هر گوهی که دلت خواست بخوری
+من این بچه رو نمی‌خوام
×مگه دست توئه؟
+برو
×برم که دوباره یه بلایی سر بچم بیاری؟
+فعلا که سالمه
×تو اگه میخواستی کارشو‌ تموم کنی میکردی خودتم دلشو نداری
+برای چی نشستی اینجا؟
×خوشحال نشو نگران تو نیستم نگران بچمم نمیتونم با یه پدر وحشی تنهاش بذارم
+تو یه بچه ی دیگه هم داری یادت رفته؟!!!! فکر کنم بدجوری منتظرت باشن!
×هه ...بچه! اونم وقتی مست باشی و یکی ازت سوء استفاده کنه!
جیمین با تعجب به کوک نگاه کرد اما جانگوک خیلی زود حرفشو پس گرفت
×این چیزا به تو ربطی نداره
+به کسی نگو باردارم
×نگم که کارشو‌‌ تموم کنی؟ نگم که به کثافت کاریات برسی ؟اره؟
+یه جوری حرف میزنی انگار خودت سالم و پاک موندی کسی مونده که باهاش بهم خیانت نکرده باشی؟ تو که همه رو امتحان کردی مستر جئون!
جیمین اینو گفت و دستشو رو سرش گذاشت ....سرگیجه داشت و حرف زدن انرژیشو می‌گرفت
کوک با فهمیدن این موضوع گفت:
×سرم داری؟
+نه
×پس تحمل کن!
+مسکن
×برا بچم خوب نیست ...تحمل کن
+احمق
×من یا تو......اصلا معلوم هست هیون کجاست؟
+تو پدرشی
×تو نیستی؟
+ترجیح میدم به فکر خودم باشم
×از کی‌ انقدر خودخواه شدی ؟
+از وقتی که به همسرجونت گفتی منو‌ بزنه
×توام زدیش یادت رفت؟
+هه
جانگوک به لبای جیمین نگاه کرد فکر اینکه اون لبا سهم کس دیگه ای شده دیوونش میکرد.
+جای زل زدن به من برو پیش فلیکس عزیزت
×ازت متنفرم
+من بیشتر!
جیمین اینو گفت و پتورو روی سرش کشید.
جانگوک از اتاق خارج شد بعد از تمیز کردن حموم برای جیمین آبمیوه درست کرد و اونو روی پاتختی گذاشت و به سالن برگشت .
همون لحظه در باز شد هیون وارد شد
جانگوک با تعجب گفت:
×هیون!
_یکم حالم خوب نبود  ...پیش تهیونگ بودم  الآنم اومدم وسایلمو جمع کنم یه چند روزی میرم پیشش
×چرا چی شده ؟ هیون؟ ببین منو
_دیدیش؟
کوک سرشو تکون داد
×خودش بهت گفته بود میره خونه ی یونگی؟
_اره من تعقیبش کردم و ......
×اروم باش حالا
_چجوری؟
×چشات قرمزه چه بلایی سر خودت آوردی ؟
_بلا از این بدتر ؟ باهاش حرف زدی ؟
×اره ...الان تو اتاقشه
هیون خواست به طرف اتاق بره که کوک مانعش شد
_ولم کن ....فقط می‌خوام ازش بپرسم چرا
×حالش خوب نیست هیون نباید بری .....الان وقتش نیست
_چرا؟ بلایی سرش آوردی ؟
×نه!
_پس چی؟ قلبش؟ چی شده جئون؟
×داد نزن میگم
_بگو دیگه چی شده
×بارداره
هیون بلند داد کشید
_چی؟!!!
×هییسسسس
هیون گیج بود مات و مبهوت مونده بود.....این دومین چیزی بود که اونو تا مرز سکته میبرد
×من میرم یه جایی کار دارم  مراقبش باش تا برگردم  نذار بیرون بره باشه؟
هیون سرشو تکون داد
_فقط اون...بچه
×اره .....بچه ی من و جیمینه
_از کجا فهمیدی چی می‌خوام بپرسم
× حرف نزنی هم میفهمم چی میخوای بگی
.
.
.
.
.
.

The little fatherWhere stories live. Discover now