پارت بیست و شیشم

7.8K 932 181
                                    

بعد از یک ساعت معطل شدن بلاخره اجازه ی ملاقات دادن هیون وارد اتاق شد پرستار گفت:
&فقط چند ثانیه
هیون سرشو تکون داد هجوم اشک به چشماش رو حس کرد تهیونگ آروم خوابیده بود...... هیون رفت نزدیکش به چهره ی مظلومش نگاه کرد نمی‌دونست چرا ولی حس میکرد بهش نیاز داره.....اون بدون تهیونگ احساس پوچی میکرد
دستشو گرفت و آروم لمس کرد
_تایگر.......خواهش میکنم زودتر چشاتو باز کن همه ی ما منتظرتیم ... میدونم اشتباه کردی وقتی بهوش اومدی حسابتو میرسم!
هیون اینو با بغض گفت
_وقتی بهوش اومدی قراره حسابی کتک بخوری ولی فقط زودتر چشاتو باز کن...
&وقت تمومه لطفا از اتاق بیمار خارج شین
هیون با ناراحتی از تهیونگ دل کند نامجون درحالی که گوشی پزشکیشو دور گردنش مینداخت بهش نزدیک شد
*هیون ...میتونی بری آباتو ببینی
_چه عجب!
هیون وارد اتاق شد تا اومد حرفی بزنه کوک انگشت اشارشو روی لبش گذاشت
×هیششش
هیون با عصبانیت رفت نزدیک و اروم گفت:
_اینجا چه خبر بود؟
کوک با اخم نگاش کرد
×چی؟!
_اون دکتر احمق کی‌ بود؟
×هیسسس مراقب حرف زدنت باش
_چیکار میکردین اینجا؟ زودباش بگو
×به تو چه بچه
_میگی یا نه !
×یه معاینه ی ساده بود همین..... انقدر حرف نزن بالا سرش تازه خوابش برده
همون لحظه دکتر هان اومد تو اتاق ...هیون با اخم برگشت سمتش و بدون ادای احترام زل زد تو چشاش
جانگوک با خجالت گفت:
×پسرم هیون ....هیون دکتر هان دکتر آبات هستن
دکتر هان لبخند کج و کوله ای زد و بدون اینکه هیونو نگاه کنه لپشو کشید
حالا هیون حرصی تر شده بود کوک برای جلوگیری از هر نوع اتفاقی دستشو کشید تا پسرشو نزدیک خودش نگه داره
×این پسر ما‌ خیلی رو آباش حساسه برا همین نگرانه
دکتر هان که سرگرم نوشتن بود بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:
&که اینطور ....پس خوش به حال آباش
هیون دست به سینه وایساده بود و همچنان با اخم زل زده به هان جانگوک از ترس اینکه هیون حرف نامربوطی بزنه استرس گرفته بود
&خب هیون خواهر دوست داری یا برادر
هیون با حرص گفت:
_هیچکدوم
&به نظر عصبانی میای
_همینطوره!
×نه فقط خستس از دیشب نخوابیده!
جیمین از صدای صحبت کردن بقیه چشاشو باز کرد
×بیدار شدی؟!
_جیمین!
جیمین که مست خواب بود از لای چشای نیمه بازش بهشون نگاه کرد و گفت:
+چرا هیونو نبردی خونه
×به هوسوک میگم ببرتش
&درد داری؟
جیمین سرشو تکون داد دکتر هان با تأسف بهش نگاه کرد
هیون گارد گرفته بود و دلش میخواست دکتر هان رو مورد هدف قرار بده اما حقیقت ماجرا این بود که هان انقدر جدی بود و جذبه داشت که هیون نمیدونست چی باید بگه!
هیون با کنجکاوی به دکتر هان نگاه میکرد و حرکاتشو زیر نظر گرفته بود .....اون لباس جیمینو بالا کشید و بعد از زدن ژل مخصوص پروپ رو روی شکمش حرکت داد هیون کنجکاوانه نگاه میکرد
کوک و جیمین هم به صفحه ی مانیتور نگاه میکردن دکتر بعد از گفتن اصطلاحات عجیب غریبی که هیون ازشون سردرنمیاورد گفت:
&از الان انقدر شیطونه بزرگ بشه چی میشه
جانگوک لبخند زد اگرچه اشک تو چشاش حلقه بسته بود .....هیون اخم کرده بود و نمی‌فهمید اون جسم مسخره سر و تهش کجاست!
دکتر هان به هیون نگاه کرد و بعد دوباره به صفحه ی مانیتور نگاه کرد و گفت:
&پسره
کوک با خوشحالی به جیمین نگاه کرد جیمین به مانیتور نگاه کرد  و  به زور لبخند کمرنگی زد
&اینم صدای قلبش
صدای تپش های تند و منظم بچه تو اتاق پیچید جانگوک تو اون لحظه همه چیو فراموش کرد ...غرق آرامش شد ....
هیون با تعجب گوش میکرد حس عجیبی داشت نه عشق بود نه تنفر.....
دکتر هان عینکشو رو چشمش تنظیم کرد و گفت:
&این آخرین باریه که بهت تذکر میدم پارک......حواستو جمع کن هیچ کار سنگینی انجام نده و خیلی مراقب باش فهمیدی؟
جیمین سرشو تکون داد
×ممنون دکتر
هان دوباره به هیون نگاه کرد و زد رو شونش
&مراقب داداش کوچولوت باش
و از اتاق خارج شد هیون اداشو درآورد
_ملاقب‌ ددش کیچیلیت باش
×هیون!
_نذاشتی بزنم تو دهنش
×اون یکی از بهترین دکترای این بیمارستانه
_بی اعصاب بداخلاق!
جانگوک پتورو روی جیمین‌ کشید و گفت:
×چند ساعت دیگه اینجا بمون حالت بهتر شد می‌برمت خونه
+هیونو ببر
_چرا گیر دادی برم خونه من میخوام بمونم
×بمونی که چی بشه؟
_تایگر هنوز بهوش نیومده
×معلوم نیست کی بهوش میاد شاید چون چند روز یا چند هفته طول بکشه
_چی؟!
×نگران نباش حالش خوب میشه مهم عمل بود که با موفقیت انجام شد
هیون با ناراحتی سرشو تکون داد و بعد کنار تخت جیمین‌ نشست
جیمین موهای هیونو از صورتش کنار زد و با صدای گرفته گفت:
+چیزی خوردی؟
_اره با نامجون و هوسوک رفتیم کافی شاپ بیمارستان
+برو خونه استراحت کن خیلی اذیت شدی
_جیمین........ممنونم.......ممنونم که نجاتش دادی
هیون اینو گفت و جیمینو‌ بغل کرد ......جیمین‌ لبخند زد
_جیمین
+بله؟
_نباید از من بیشتر دوسش داشته باشی
×حالا بذار به دنیا بیاد بعد حسودی کن
_همینی که هست
×خب دیگه برو پیش هوسوک ببرتت خونه جیمین باید استراحت کنه
_تا کی باید اینجا بمونه؟
×فعلا هستیم
_ منم‌ پیشش میمونم
×نه هیون باید بری
هیون دستشو روی شکم جیمین گذاشت و گفت:
_آبامو اذیت نکن وگرنه کتک میخوری
جیمین آروم خندید
_جئون مراقب جیمین باش دیگه هم نذار اون دکتر بداخلاق معاینش کنه
کوک که خندش گرفته بود چیزی نگفت جیمین اخم کرد و به کوک نگاه کرد تا بفهمه قضیه چیه!
هیون از اتاق خارج شد همون لحظه هوسوک وارد اتاق شد به طرف جیمین رفت و بغلش کرد
=منو‌ ببخش جیمین
×هوسوکا.....من می‌دونم تو‌ هرکاری کردی برای خوشحال کردن من بود حق داشتی باور نکنی اگه منم جای تو بودم باور نمی‌کردم
=تو فرشته ای جیمین
×نه اینطور نیست
=امیدوارم بتونم  اشتباهمو جبران کنم .....منو ببخش که انقدر احمق بودم
×نه اینجوری نگو
هوسوک اشکاشو پاک کرد و گفت:
=میرم هیونو برسونم بعدش مفصل حرف می‌زنیم
جیمین با لبخند سرشو تکون داد و هوسوک از اتاق خارج شد
جانگوک به چهره ی خسته ی جیمین نگاه کرد و بعد پیشونیشو نرم بوسید اما جیمین سریع سرشو عقب کشید کوک متوجه ی رفتار جیمین شد با ناراحتی سعی کرد لبخند بزنه بعد گفت:
×من.....میرم بیرون استراحت کن ...چیزی خواستی صدام کن من تو همین راهرو هستم
+نیازی نیست برو خونه
جانگوک هم خسته بود اما سعی میکرد بخاطر جیمین‌‌ تحمل کنه
با اینکه دلش نمیومد از جیمین دور شه از اتاق خارج شد تا اون بتونه راحت استراحت کنه ....... کنار در نشست سرشو به دیوار تکیه داد و خیلی زود خوابش برد
.
.
.
.
جیمین از بیمارستان مرخص شده بود و تو اتاقش روی تخت خوابیده بود جانگوک وارد اتاق شد و کنارش نشست یکم نگاش کرد .....فقط وقتی خواب بود میتونست با خیال راحت بهش نگاه کنه میدونست برای بخشیده شدن راه سختی در پیش داره اما جیمین ارزششو داشت ......
×جیمین؟.....جیمین؟
جیمین آروم چشاشو باز کرد
×باید قرصاتو بخوری
بعد کمکش کرد بشینه جیمین قرصاشو خورد
×باید ببرمت حموم
+خودم میتونم برم
×نه من می‌برمت
+گفتم خودم میرم
کوک دیگه چیزی نگفت ....جیمین از روی تخت پایین اومد درداش آروم تر شده بود اما بدنش هنوز بی حس بود و کمرش درد میکرد.
به طرف حموم اتاقش رفت و درو بست ...... لباساشو درآورد .....بعد به دیوار تکیه داد و منتظر موند تا وان پر بشه.....اما با حس سرگیجه و سست شدن پاهاش کف‌ حموم نشست و دستشو روی سرش گذاشت
جانگوک که نگران حال جیمین بود پشت در وایساده بود .....بعد چند دقیقه گفت:
×جیمین حالت خوبه؟
جیمین دلش میخواست بگه نه اما غرورش اجازه نمیداد
×جیمین؟ صدامو می‌شنوی؟ خوبی؟
جانگوک بلافاصله وارد حموم شد با دیدن وان که از آب لبریز شده بود و جیمین‌ که کف‌ حموم نشسته بود با عجله به طرفش رفت
×من که گفتم بذار من ببرمت حموم
بعد بغلش کرد و اونو توی وان گذاشت
جیمین بیحال تر از اون بود که مقاومت کنه
×چرا حرف گوش نمیدی ..‌‌...خیلی درد داری؟
جیمین سرشو به نشونه ی منفی تکون داد
+برو...خوبم
×ممکنه دوباره حالت بد شه بذار من انجامش بدم
+نه برو نیاز بود صدات میکنم
کوک پیرهنشو درآورد
جیمین با بیحالی گفت:
+گفتم نیازی نیست
×هیسسسس
هیون که تازه از بیرون برگشته بود مستقیم رفت تو اتاق جیمین با شنیدن صدای اون دو نفر آروم به حموم نزدیک شد و گوششو به در چسبوند
+خودم از پس خودم برمیام
×کسی نگفت برنمیای
+چرا داری شلوارتو درمیاری؟
×میخوام بیام تو وان خیس میشه
+گفتم برو
×نگران نباش فقط می‌خوام کمکت کنم
+برو بیرون الان هیون میاد
×اون حالا حالاها نمیاد
+دلم نمی‌خواد اینجا باشی
×میدونم ازم متنفری ولی من فقط می‌خوام کمکت کنم
+به کمکت نیازی ندارم
×جیمین الان وقت لجبازی نیست .....تو‌‌ حالت بده لطفاً بذار کارمو انجام بدم بعد گورمو گم‌‌ میکنم
+نه باکسرت نه...... اونو دیگه درنیار
کوک با حرص گفت:
×جیمیییین من فقط میخوام کمکت کنم به اون سوراخ تنگ صورتیت کاری ندارم اوکی؟
جیمین روشو برگردوند و اجازه داد کوک کارشو‌‌ انجام بده
هیون دستشو جلوی دهنش گذاشت و آروم از در فاصله گرفت بعد وارد اتاقش شد و درو بست هیچوقت فکر نمیکرد نزدیک شدن رابطه ی جیمین و کوک چنین مشکلاتی هم داشته باشه....حالا مجبور بود چیزاییو بشنوه که تا حالا نشنیده بود و چیزاییو ببینه که عادت به دیدنشون نداشت!
از خجالت ناخناشو میجوید و تو اتاق راه می‌رفت سعی میکرد چیزی که شنیده رو فراموش کنه اما مگه میشد!
این دومین بار بود‌ که  پشت یه در بسته چیزای عجیب غریب می‌شنید!
روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابه اما حرف کوک‌ هرچند ثانیه یه بار تو سرش تکرار میشد بالشو روی صورتش گذاشت و فشارش داد اما فایده نداشت از ذهنش دور نمیشد
در اتاقش باز شد و جانگوک وارد اتاق شد
×هیون؟بیداری؟
_نه
کوک با خنده گفت:
×تو خواب حرف میزنی؟
_چی میخوای؟
×باز چیشده؟
_هیچی خستم
×بیا شام بخور
جانگوک از جلوی در کنار رفت و چند ثانیه بعد جیمین‌ اومد
+هیون؟
_چیییییه؟
+چته باز!
_وای هیچی
جیمین وارد اتاق شد و گفت:
+اگه بخاطر تهیونگ ناراحتی من بهت قول میدم بهوش میاد فقط باید یکم منتظر بمونی
_نه...نه....نه ...... فقط برو بیرون
جانگوک دوباره اومد جلوی در و گفت:
×باز که داری بد حرف میزنی!
_خواهشا راحتم بذارین
+آخه من نباید بدونم چی شده؟ با دوستات دعوات شده؟
_اوووف نه
×ولش کن جیمین بیا شامتو بخور
جیمین نفس عمیقی کشید و به طرف در رفت هیون رفت زیر پتو انگار سعی میکرد فرار کنه اما فایده نداشت
جیمین و کوک سر میز نشسته بودن جانگوک یه عالمه غذای مقوی و خوشمزه درست کرده بود و اصرار داشت که جیمین همشو بخوره
+نمیتونم دیگه جا‌ ندارم
×تو که هیچی نخوردی
+برو هیونو صدا کن فکر کنم بخاطر تهیونگ ناراحته
×گشنش بشه بیاد
همون لحظه در اتاق هیون باز شد
×نگفتم!
با قیافه ی اخمو و ناراحت سر میز نشست و با بی حوصلگی شروع کرد به خوردن جیمین بهش نگاه میکرد و نگرانش بود غافل از اینکه بدونه علت واقعیش چیه!
×شامتو خوردی برو بخواب فردا خودم می‌برمت مدرسه
هیون چیزی نگفت
×شنیدی چی گفتم؟
هیون با عصبانیت چاپستیکو توی ظرف کوبید و گفت:
_کر که نیستم شنیدم
×باز دونفر لوست کردن پرو شدی؟
کوک با عصبانیت زل زد به هیون .....هیون بلند شد
×کجا؟
_میل ندارم
+بشین شامتو تموم کن
_نمیخوام نمی‌خورم بدمزس
×از سرتم‌ زیاده
_دیگه داری اعصابمو خورد می‌کنی .....اصلا تو نمیخوای بری خونت؟
×به تو چه ربطی داره؟
_به من ربط داره
×من اومدم پیش جیمین تو‌ چی میگی این وسط
+بس کنین
_اون موقع ها که بهت نیاز داشت کجا بودی؟ فکر‌ نکن همه چیو یادمون رفته
کوک هم از پشت میز بلند شد و با صدای بلند گفت:
×بخاطر جیمین‌ مراعاتتو میکنم وگرنه میدونستم چیکار کنم
هیون هم داد کشید
_چقدرم که تو مراعات می‌کنی تا جایی که یادمه جز حرص دادن و اذیت کردنش کار دیگه ای نکردی حالا هم به بهونه ی بچه اومدی اینجا .......اصلا من نمیخوام تو اینجا باشی
اینبار جیمین‌ داد کشید
+بس کن هیون
کوک با عصبانیت به طرف در رفت و از خونه خارج شد........


~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


همچنان درگیر مهمونا هستم
به زور تونستم آپ کنم 😬
ووت و کامنت یادتون نره 💚

شرط آپ:
ووت: 95


The little fatherWhere stories live. Discover now