پارت آخر

8.9K 960 526
                                    

جیمین همراه پسرا وارد جمع شد همه تو مهمونی حضور داشتن .....هوسوک،نامجون،تهیونگ و چندتا از همکارا و دوستای نزدیک....
هوسوک با دیدن سوکی‌ رفت طرفش
=ببین کی اینجاست یه شکلات خوشمزه
سوکی که تو بغل  جیمین‌ بود خودشو بیشتر بهش چسبوند
*ببین چجوری خودشو لوس می‌کنه....هیون خوشتیپ ما چطوره؟
هیون از پشت سوکی رو نشون داد گفت:
_با وجود این......
بعد ادای گریه کردنو درآورد
نامجون و هوسوک خندیدن تهیونگ از پشت محکم زد به پشت هیون
_آیییی
~امپراطور حالت چطوره؟
_تا قبل از اینکه بزنی نابودم کنی خوب بودم
+سلام تهیونگا
~سلام آبا کوچولو سلام نی نی
سوکی که خجالت کشیده بود سرشو تو گردن جیمین مخفی کرد
_نگاش نکن مظلوم شده تو خونه بیچارمون کرده
جانگوک بعد از اینکه ماشینو پارک کرد وارد شد و بعد از سلام و احوال پرسی سوکی رو از جیمین گرفت و بغلش کرد
~جانگوکا با دوتا بچه خوش میگذره؟
×اره فقط کم‌ مونده از وسط نصف شیم
*ولی خیلی حس خوبیه
+پس باید کم کم دست به کار شی و پدر بشی نامجون
=فکر کنم یه خبرایی هست!
نامجون خندید
×عجب آدم تو داری هستی چرا با خودت نیاوردیش
*تو یه فرصت مناسب بهتون معرفیش میکنم
+کوکا کیف بچه رو اوردی؟
×وای یادم رفت تو ماشینه هیون سوکی رو بگیر من برم
هیون سوکی‌ رو بغل کرد و پیش تهیونگ نشست
جیمین روی مبل نشست و مشغول حرف زدن با یکی از همکاراش شد که گوشیش زنگ خورد
+ببخشید یه لحظه
با شنیدن صدای کابوس زندگیش لبخندش محو شد
÷جیمین شی!
+تو!
÷من تو پنت هاوسم می‌خوام ببینمت
جیمین بلند و از جمع فاصله گرفت
+ همین الان زنگ میزنم به پلیس
÷برای کسی که از زندان فرار کرده سخت نیست به خانوادت آسیب بزنه مگه نه؟
جیمین از حرص و نگرانی لبشو گاز گرفت
÷بهتره بی سر و صدا بیای بالا منتظرتم!
فلیکس اینو گفت و تماسو قطع کرد جیمین با کلافگی دستشو تو موهاش فرو کرد و بعد از در خارج شد هیون که متوجه ی بهم ریختگی جیمین شده بود گفت:
_تایگر من یه لحظه برم الان میام
~کجا؟
_با جیمین کار دارم
~باشه
جیمین از پله ها بالا رفت وقتی به پنت هاوس رسید فلیکسو دید که تو مسیر باد ایستاده بود تغییر کرده بود! تو چهرش خستگی و نفرت کهنه ای موج میزد
÷سلام جیمین خوش اومدی!
+تو....چجوری آزاد شدی؟
÷میدونستم دوباره می‌بینمت اونم جایی که ازش خاطره ی خوبی نداری
+ایندفعه اومدی دنبال چی؟
÷تو!
+من؟!
÷اره ایندفعه نمخوام با تهدید جانگوک بترسونمت .....نیومدم بچه هاتو ازت بگیرم ...ایندفعه با خودت کار دارم جیمین
+چرا دست از سر زندگیم برنمیداری؟!
÷چون تو زندگیمو نابود کردی!
+کی میخوای بفهمی جانگوک از اولم متعلق به تو نبود
÷بود اگه توی لعنتی نبودی کوک برای من میشد
فلیکس نزدیکتر اومد روبروی جیمین وایساد
÷فکر کردی  بیخیالت میشم؟ نه اشتباه نکن
+یه بار برای همیشه تمومش کن .....چرا یه راه دیگه رو امتحان نمیکنی؟ چرا به جای بدبخت کردن من و خانوادم به فکر بیرون کشیدن خودت از این باتلاقی که ساختی نیستی؟
÷همیشه به این فکر میکردم که من چیم از تو کمتره؟ بعد همه چی میومد جلوی چشمم تو پزشک بودی و من یه هیچی نبودم تو یه خانواده ی خوب و پولدار و سرشناس داشتی منم یه خانواده ی خلافکار فراری!  ..... من به اندازه ی تو برای جانگوک زیبا نبودم؟ چون خانواده ی درست و حسابی نداشتم؟
+تو با کوک‌ خوشبخت نمیشدی فلیکس چرا با واقعیت روبرو نمیشی؟ شاید باید جای دیگه ای دنبال خوشبختیت بگردی!
÷چشای من به درشتی چشای تو نیست...لبای من به اندازه ی لبای تو هوس برانگیز نیست بدنم مثل تو نمیدرخشه برای همین کوک تورو انتخاب کرد اره؟
+چرا خودتو گول میزنی؟ خودت میدونی که کوک از اولشم عاشق من بود و فقط برای اینکه از من کینه داشت به ازدواج با تو تن داد
÷مزخرفه!
هیون درو باز کرد و همراه سوکی وارد پنت هاوس شد
+هیون تو اینجا چیکار میکنی؟!
_اون عوضی!
÷سلام هیون خیلی وقته ندیدمت!
_کثافت!
÷اوه اون باید پسر کوچولوت باشه مگه نه جیمین؟
+به تو ربطی نداره هیون برین پایین کی‌ بهت گفت بیای اینجا ؟
هیون سوکی‌ رو گذاشت زمین....سوکی‌ بدو بدو خودشو رسوند به جیمین و چسبید به پاش جیمین‌ بغلش کرد
هیون به طرف فلیکس رفت بعد محکم زد تو صورتش فلیکس که انتظار چنین حرکتیو نداشت بهت زده به هیون نگاه کرد
+هیوووون!
_این سیلی جواب اون سیلی ای بود که با دستای کثیفت به آبام‌ زدی
فلیکس دستشو روی صورتش گذاشت و پوزخند زد هیون ضربه ی دومو زد
_اینم بخاطر اینکه باعث شدی بهترین سالای زندگیمون خراب شه
جیمین هیونو کشید عقب
+هیون چیکار می‌کنی برو پایین
÷خوبه جرات پیدا کردی!
_از اولشم ازت نمیترسیدم عوضی دست از سر زندگیمون بردار
جیمین بازوی هیونو کشید و اونو فرستاد پشت سرش و خودش جلوش وایساد
÷پسرت بزرگ شده جیمین!
_اره بزرگ شدم.....من دیگه اون هیون کوچولوی ضعیف نیستم که از ارتفاع بترسونیش!
÷جالبه!
_دستت به آبام بخوره با من طرفی
فلیکس خندید سوکی ترسیده بود و بی صدا اشک می‌ریخت .....جیمین پسر کوچولوشو بوسید و گفت:
+گریه نکن پسرم ....هیون سوکی‌ رو ببر
_من نمیرم
+برو من چند دقیقه ی دیگه میام
_من تورو با این تنها نمیذارم جیمین
+اتفاقی نمیوفته هیون برو
جانگوک با قدم های آهسته اما محکم به جمعشون اضافه شد! فلیکس با دیدن کوک لبخند تلخی زد
÷کوک!
جانگوک جلوتر از اعضای خانوادش ایستاد و گفت:
×دیگه بهت اجازه نمیدم چیزیو خراب کنی
فلیکس با حرص گفت:
÷ چرا منو حتی نصف اون دوست نداری من همه چیمو بخاطر تو از دست دادم ......چرا یه بارم نمیخوای منو‌ ببینی؟
×میدونی چرا؟
فلیکس با حرص و ناراحتی به جانگوک نگاه کرد
×دلیلش اینه که هرکسی نمیتونه مثل جیمین باشه...... اگه تو هزار برابر زیبا تر و بهتر از جیمین‌ هم که بودی من بازم جیمینو انتخاب میکردم چون اگه اون نبود من هیچوقت نمی‌فهمیدم عشق یعنی چی؟
÷کوک!
×تو خودخواهی فلیکس تو حاضری خوشبخت بشی حتی به قیمت بدبختی دیگران اما جیمین همه ی سختیارو به جون خرید تا خانوادش خوشحال باشن تو حتی حاضر نیستی کینتو بریزی دور اما جیمین بخاطر خانوادش از خودش هم میگذره .....حالا فهمیدی چرا جیمین لایق عشقه ولی تو نه؟
÷ولی من هنوز عاشقتم
×اونی که تو بهش میگی عشق ،عشق نیست اون یه خودخواهی محضه.......دیگه نمیذارم اذیتش کنی .....جیمین تنها نیست فلیکس ....من، هیون و حتی پسر کوچولومون کنارشیم و ازش محافظت میکنیم
هیون کنار جیمین ایستاد و دستشو دور شونش حلقه کرد جیمین از اینکه پسرش انقدر بزرگ شده بود که اینطوری ازش دفاع می‌کرد احساس غرور کرد
×عشق واقعی نمیمیره فلیکس.......و نفرت هرگز در مقابل عشق دووم نمیاره
حالا از چشمای فلیکس اشک سرازیر شده بود
+شاید بهتر بود به جای اینکه این همه سال دنبال عذاب دادن من باشی دنبال عشق واقعی میگشتی
جانگوک دستشو دور کمر جیمین‌ حلقه کرد
÷همیشه آرزو میکردم یه ثانیه جای تو باشم جیمین کوک تو اوج نفرتش هم تورو دوست داشت ....هیون با وجود اینکه بعضی وقتا تظاهر میکرد ازت متنفره ولی حاضر نبود درد و غمتو ببینه
×همه ی اینا بخاطر اینه که اون جیمینه .....
صدای هلی کوپتر پلیس شنیده شد و خیلی زود نیروهای پلیس وارد پنت هاوس شدن
÷تو به پلیس زنگ زدی کوک؟
×وقت خداخافظیه فلیکس برای همیشه......
فلیکس سرشو به دو طرف تکون داد اشکاشو پاک کرد و عقب عقب رفت
÷نه.....نههههه
اون همینطور عقب عقب می‌رفت و پلیس سعی داشت دستگیرش کنه
÷نههههه ....نههههه
فلیکس داد کشید....... همه از شنیدن سر و صدا اومده بودن بالا
فلیکس انقدر عقب رفت که پاش به پایه ی صندلی چوبی گوشه ی دیوار گیر کرد و قبل از اینکه دستگیر شه پرت شد!
جیمین با ترس به طرفش دوید اما وقتی به پایین نگاه کرد جسم کوچیکی رو دید که تو خون خودش غرق شده بود و مردم دورش جمع میشدن.....
نتونست جلوی اشکاشو بگیره سوکی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن
هیون رفت طرف جیمین سر آباشو به سینه ی خودش چسبوند
_هیشش تموم شد چیزی نیست جیمین قشنگم
جانگوک دستشو پشت سوکی  گذاشت و آروم نوازشش کرد سر جیمینو بوسید و گفت:
×گریه نکن عزیزم چشمای خوشگلت اذیت میشه
هوسوک و نامجون و تهیونگ هم رفتن پیششون ...حالا همه حس رهایی داشتن....رهایی از همه ی غم‌ها و دردها ......باد با شدت می‌وزید و غصه هارو با خودش میبرد.....
.
.
.
.
.
.
جانگوک زیرانداز صورتی رنگو روی چمنا کنار رودخونه پهن کرد هیون سبد خوراکیارو روی زمین گذاشت سوکی با اشتیاق به پای برادرش چسبید هیون بغلش کرد و گفت:
_دیگه داری بزرگ میشی و خودت میتونی راه بری
¢میمون
_چی؟!
جانگوک با خنده گفت:
×فکر کنم منظورش هیونگه
_عااااایششش بچه ی بی ادب
هیون سوکی‌ رو روی زمین گذاشت و گفت:
_الان میام میخورمت
سوکی با خوشحالی خندید و شروع کرد به دویدن هیون هم با خنده دنبالش میدویید
+سومین کلمه ای که یاد گرفته میمونه بهتر از این نمیشه!
جانگوک کیک رو جلوی خودش گذاشت و اونو به قسمتای مساوی تقسیم کرد
جیمین با لبخند بهش نگاه کرد و گفت:
+کوکا
×جانم
+دوست دارم!
جانگوک اسلایس کیکو به دهن جیمین نزدیک کرد جیمین گازی بهش زد و خندید
×من بیشتر جیمینا
+ولی من هنوز نبخشیدمت....البته چون کیکی که درست کردی خوشمزس فکر کنم وقتش رسیده بخشیده بشی
کوک خندید ......جیمین هم همینطور
×ممنونم بخاطر همه چیز ......برای اینکه از بچه هامون به خوبی مراقبت می‌کنی.....ممنونم که بهترین پدر و همسر دنیا بودی و هستی
+منم ازت ممنونم که کنارمونی ....قلبم بخاطر تو دیگه درد نمیگیره ....حالا با تمام وجود احساس خوشبختی میکنم
جیمین اینو گفت و لبخند زد
جانگوک لبشو روی لب جیمین‌ گذاشت و بوسیدش هیون و سوکی هم همون لخظه رسیدن هیون با دیدن اون صحنه دستاشو روی چشای سوکی گذاشت
_come on!!!!!!
جانگوک و جیمین‌ خندیدن و از هم جدا شدن  سوکی و هیون کنارشون نشستن هیون سرشو روی شونه ی جیمین‌ گذاشت و گفت:
_منم می‌خوام یه چیزی بهت بگم .......اول از همه امیدوارم منو ببخشی بابت اذیتام ولی بدون که من اگه اذیتت نکنم که هیون نیستم!
+از دست تو بچه!
_من و سوکی بخاطر همه چیز ممنونیم ....جئوون.....ددی خوشتیپم مرسی که همیشه برامون غذا درست می‌کنی ولی واقعا دستپختت خوب نیست
کوک با خنده آروم زد به شونه ی هیون
×بچه پرو
¢میمون!
_اینم میخواد دیوونمون کنه با این کلمه
×من فکر کنم هنوز خوشبختیمون کامل نشده
+چطور ؟
×خب فکر کنم یه دختر می‌خوام
_نههههههههههههه
+کوککککککااااا!
×چیه خب!
_من اجاززززه نمیدم جیمین فقط آبای منه......
¢آپا
_بیا سوکی هم نمی‌خواد خواهر داشته باشه
کوک با صدای بلند خندید بعد هر سه نفری روی زمین دراز کشیدن سوکی طبق عادت روی شکم کوک نشست و شروع کرد به بالا پایین پریدن
_روده هاشو درآوردی بچه نکن!
جیمین با لبخند به آسمون نگاه کرد و  بعد داد زد و گفت:
+سارانگگگگگگگه
_اخ کر شدم
جانگوک خندید و گونه ی جیمینو بوسید
×سارانگه پدر کوچک!
_سارانگه ددی، آبا و یه کوچولو هم سوکی‌!
کوک زمزمه وار تو گوش جیمین گفت:
×ولی باید یه دختر شبیه خودت برام به دنیا بیاری
جیمین خندید
+نه نمیخواااام
_اوه اوه یه خبر بد
+چی شد؟!
×چی؟!
_بوی پی پی میاد!
سوکی با خوشحالی دست زد و خندید
¢میمون!


پدر کوچک......♥️
پایان✨
مخلص شما: unknownj7


🌸☘️🌳🌼🌄☀️⭐🌟💫🌈🧁🍫💚💛


حالا شما هیونو یکم بزرگتر تصور کنین😆

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

حالا شما هیونو یکم بزرگتر تصور کنین😆


💖💖🍭🍭💖💖

خب بچه ها قصه ی ما به سر رسید 🍃💫🌟
دیگه وقتشه با خانواده ی خوشبخت جئون خداحافظی کنیم 🥰🏵️💕
دلم خیلی براشون تنگ میشه 🌈💟💜

❤️💚💙💜

و اما شما.....بهترین ریدرای دنیا💞💋💞
شما باعث شدین کنار هم یه خانواده ی دوست داشتنی بسازیم💫😻
تو این مدت کلی با هم خندیدیم گریه کردیم حرف زدیم دوست شدیم....🥺😘😇🥳
میخوام بدونین که از ته قلبم دوستون دارم و ازتون ممنونم که تو این مدت حمایتم کردین
واقعا نمیدونم چجوری جواب این همه عشقی که بهم دادین رو بدم 🍓🍬🍫💜💜
با تمام وجود عاشقتونم🤍💙🤍💚
و امیدوارم بازم همراهم بمونین و حضور گرمتونو کنار خودم داشته باشم 😊🌞🌝😘♥️💌❣️
دوستووووووون دارم بهترینای من 💋
به زودی فیک امگاورس جدید معرفی میکنم بهتون اصلا نگران نباشین قوی تر از قبل کنارتون خواهم موند 💞💫

🔥نظر سنجی 🔥
از بین فیکای در حال آپ یکی رو انتخاب کنید تا به صورت روزانه آپ بشه
۱.آخرین نفر
۲.عشق ممنوعه
۳.معشوقه ی پادشاه
۴.فرشته ای در جهنم

The little fatherWhere stories live. Discover now