پارت شانزدهم

7.3K 943 281
                                    

یونگی درو باز کرد جیمین دسته گلو جلوی صورتش گرفته بود.
یونگی خندید
#گلی که سفارش داده بودم رسید!
+بله قربان رسیدم
جیمین اینو گفت و گلو به یونگی داد .....بعدِ چند ثانیه مکث همو بغل کردن
#خوش اومدی
+چه بوی خوبی میاد
#دارم سعی میکنم یه چیزایی درست کنم
+پس هنوزم آشپزی می‌کنی
#کم و بیش
+یونگی بابت امروز ....متاسفم
#نیازی نیست .....درک میکنم ....نوجوونه، حساسه
+فکر کنم خیلی لوسش کردم
#جیمین به هرحال اونم شرایط سختی داره
جیمین وارد آشپزخونه شد
+اوووم چه کردی
یونگی با دستکشی که تو دستش بود یکم کیمچی تو‌ دهن جیمین گذاشت
+خوشمزس
یونگی با دیدن برق نگاه جیمین خوشحال شد و بعد با دیدن یکم‌ سس که گوشه ی لب های جیمین جا خوش کرده بود لبخندش محو شد ......
با انگشت شصتش سس گوشه ی لبشو پاک کرد جیمین با خجالت سرشو پایین انداخت
#آبا کوچولوی خجالتی!
جیمین و یونگی میز شامو با هم چیدن .....مشغول خوردن شام شدن ....یهو جیمین زد زیر خنده
#چرا میخندی
+یادته اون اوایل که اومده بودی مدرسمون با هیچکس حرف نمیزدی؟ چندبار اومدم طرفت گفتی دلت نمیخواد باهام دوست شی
#اره یادمه
+ یه بار اومدم بهت گفتم یونگی من نمیخوام باهات دوست بشم فقط اومدم بگم تو خیلی بداخلاق و بی ادبی
یونگی خندید
#اره بعد با عصبانیت قهر کردی رفتی
+بعد با سر رفتم تو سینه ی پسر قلدر مدرسه
#چنان با اخم نگات کرد نزدیک بود غش کنی
+آماده بودم بزنه لهم کنه ولی تا خواست بهم دست بزنه منو‌ کشیدی عقب و جلوم وایسادی
#بعدشم باهاش درگیر شدم
+کلی کتک خوردی اما نتونستی بزنیش
#حداقل تو سالم موندی!
خنده ی جیمین جمع شد چاپستیکو روی میز گذاشت و لحظه ای بعد قطره های اشک از چشاش پایین افتادن
#جیمین!
جیمین دستشو روی صورتش گذاشت
#چی شد یهو
+معذرت می‌خوام یونگی .....نمی‌دونم چه مرگمه
#پاشو بریم تو تراس می‌خوام یه چیزی نشونت بدم
جیمین بلند شد و همراه یونگی وارد تراس شد ......یونگی‌ به بهترین نحو اونجارو تزئین کرده بود تراس پر از ریسه های آفتابی بود .....دوتا صندلی ......دوتا پتو..‌‌‌‌‌..
جیمین لبخند زد
+ممنونم یونگی تو بهترین دوست دنیایی
یونگی روبروی جیمین ایستاد و گفت:
#و اگه نخوام بهترین دوست دنیا باشم؟
جیمین به چشمای یونگی نگاه کرد ....و خیلی زود لبای گرم یونگی روی لباش قرار گرفت.....

درست روبروی ساختمون یونگی یه نفر ایستاده بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه قلبش منفجر شه .....دستاش شروع به لرزیدن کردن .......داشت تلاش میکرد بغض تو گلوشو خارج کنه اما موفق نمیشد
~گفتم باید مراقبشون باشی دیدی درست گفتم!
با نشنیدن هیچ صدایی از هیون به طرفش برگشت با دیدن وضعیتش تعجب کرد
~هیون؟؟؟!!! هیون؟؟؟؟
هیون به جیمین و یونگی نگاه میکرد ...بدنش میلرزید و اشکاش پشت سر هم میریختن .....دهنش قفل شده بود و نگاهش خیره مونده بود
~هیون حالت خوبه؟!!!!
هیون خشک شده بود ...انگار هیچی نمیشنید .... تهیونگ ترسید ...انتظار نداشت نقشش اینجوری پیش بره سریع به طرف هیون رفت و سرشو به سینش چسبوند
~چیزی نیست هیون ....چیزی نیست...بیا از اینجا بریم
تهیونگ دستشو دور هیون حلقه کرد و از اونجا بردش ....کمکش کرد سوار ماشین شه......هنوز می‌لرزید .....خیلی شوکه شده بود هیچ حرفی نمیزد و فقط اشک می‌ریخت
~هیون لطفا به چیزی بگو داری منو میترسونی
اما وضعیت هیون هیچ تغییری نکرد .....تهیونگ به سمت خونش حرکت کرد ......چیزی که تو ذهنش ساخته بود زمین تا آسمون با چیزی که باهاش مواجه شد فرق میکرد.
~من چیکار کردم!
بعد از دقایقی رسیدن تهیونگ گفت:
~هیون رسیدیم.....هیون؟؟؟؟؟
چشمای هیون نیمه باز بود دیگه گریه نمی‌کرد اما هنوز نگاهش خیره بود تهیونگ دستشو روی دست هیون گذاشت
~هیون؟
دستاش داغ بودن و دمای بدنش بالا بود تهیونگ دستشو روی صورتش گذاشت
~وای چرا انقدر داغی؟
از ماشین پیاده شد و در ماشینو باز کرد
~میتونی پیاده شی؟
هیون جوابی نداد ...تهیونگ دستپاچه شده بود.....چند ثانیه فکر کرد و بعد با هر سختی ای که بود  از ماشین پیادش کرد و کولش کرد و وارد آسانسور شد.......
درو باز کرد و وارد خونه شد .....هیونو به اتاق خودش برد .....اونو روی تخت خوابوند کتونیاشو دراورد و دوباره به صورتش دست زد هنوز دمای بدنش بالا بود
~تو چرا اینجوری شدی؟!!!
کتشو‌ درآورد و سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه یه پارچه ی لطیف نم دارو آروم روی صورت هیون کشید ......چند دقیقه اینکارو کرد کم کم هیون چشاشو باز کرد و با ناله گفت:
_ج..ی..مین
~هیون آروم باش
_خوا..ب..دی....دم؟
تهیونگ با نگرانی دوباره گفت:
~لطفا آروم باش
بغض هیون شکسته شد ...حالا اون با صدای بلند گریه میکرد و تهیونگ گیج و گنگ نگاش میکرد
_نه....نه.....خواب ....بود
تهیونگ به هیون نزدیک تر شد
~چیزی نشده ......باشه؟..... درستش میکنیم
هیون سرشو به دو طرف تکون داد به سختی از جاش بلند شد و نشست و با گریه گفت:
_تهیونگ........اونا ...همو...بوسیدن.....جیمین من.....اینکارو ...نمیکنه
تهیونگ سرشو پایین انداخت
_بگو ...خواب دیدم
تهیونگ از اینکه هیونو برده بود اونجا به شدت پشیمون شده بود.
_دارم دیوونه میشم
~درست میشه نمیذارم اتفاقی بیفته
_از این بدتر؟ .....آرررره؟...از این بدترم‌ میشه
هیون به دنبال این حرف به پیراهن تهیونگ چنگ زد و سرشو به سینش چسبوند و گریشو از سر گرفت ......تهیونگ دستشو روی پشتش گذاشت و سعی کرد آرومش کنه
اصلا قرار نبود اینجوری پیش بره اما حالا هیون داشت تو بغلش گریه میکرد و اون داشت پسر کسی رو آروم میکرد که در حقش بدترین کار زندگیشو انجام داده بود.
با یادآوری خاطراتش قطره اشکی از چشمش فرو ریخت حقیقت تلخ بود و دنیا بی رحم ....
اما حالا باید هیونو آروم میکرد .....پسر جیمین‌ رو......جیمینی که اگه میفهمید اون چه کاری در حقش کرده هرگز نمیبخشیدش .....!
~هیون...درستش میکنم .....درسش میکنم
هیون انقدر تو بغل تهیونگ گریه کرد تا کم کم خوابش برد تهیونگ اونو آروم روی تخت گذاشت و پتورو تا زیر چونش بالا کشید و بعد زیر لب گفت:
~من باعث شدم جیمین زجر‌ بکشه اما نمیذارم تو زجر بکشی .....حداقل ایندفعه دیگه نمیذارم.....!
.
.
.
.
.
.
.
صبح روز بعد

جیمین تو اتاق عمل مشغول انجام یه جراحی سخت بود اما اصلا تمرکز نداشت کمرش به شدت درد میکرد ....صورتش عرق کرده بود و چشاش درست نمی‌دید
- دکتر حالتون خوبه ؟
جیمین چندبار پلک زد و سعی کرد تمرکز کنه
+بله .... خونشو خارج کنین....
بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون اومد نفسش تنگ شده بود و کمرش در حال شکستن بود سریعا روی صندلی نشست ماسکشو از روی صورتش برداشت ......اما بلافاصله حالت تهوع بهش دست داد با عجله وارد سرویس شد و عوق زد.
علائمش شبیه زمانی بود که هیونو باردار بود ....این فکرا میترسوندش ......از هیون خبری نداشت شب گذشته بعد از اون بوسه ی ناگهانی خیلی زود رفته بود بیمارستان و حالا نمیدونست هیون چه حالی داره.
همه ی این فکرا و اتفاقات باعث میشدن درد کمرش شدید تر شه.
بعد از اینکه یکم حالش بهتر شد رفت داروخونه و بیبی چک خرید.
وقتی رسید خونه هیون نبود و این چیزی نبود که انتظارشو داشت میخواست بهش زنگ بزنه اما با یادآوری اون اتفاق وحشتناکی که ممکن بود براش افتاده باشه گوشیشو روی میز گذاشت و بیبی چکو برداشت و وارد سرویس شد
+خواهش میکنم این اتفاق نیفته....خواهش میکنم .....خواهش میکنم
با اینکه میدونست اون شب لعنتی تو هیت بود اما آرزو میکرد اتفاقی نیفتاده باشه
+لطفاً .....لطفا.......لطفا
به بیبی چک نگاه کرد و بعد از دیدن نتیجه داد کشید و اونو  سمت آینه پرت کرد آینه با صدای بلندی شکست و خورد شد و روی زمین ریخت.
جیمین سرشو بین دستاش گرفت
+چرا الان لعنتی ....چرا حالا که میخوام فراموشت کنم
چشاشو بست و سعی کرد تمرکز کنه
+میندازمش.......آره سقطش میکنم ......نمیذارم کسی از وجود تو با خبر شه ...تو نباید به دنیا بیای.... دیگه نمیذارم یه نفر دیگه هم بدبخت شه..... نمیذارم یه نفره دیگه هم نابود شه ....نمیذارم
همه ی خونه رو زیر و رو کرد اما هیچ قرصی پیدا نمی‌کرد که بتونه درجا کار اون مهمون ناخونده رو تموم کنه ......
+همین الان باید تموم شه ......همین الانننن
با فکری که از سرش گذاشت وارد آشپزخونه شد سیخ فلزی بلند رو برداشت و با ترس بهش نگاه کرد چند قطره اشک از چشماش پایین ریخت
وارد حموم شد تو وان خوابید و سیخو وارد مقعدش کرد ..... با درد داد کشید اونقدر بلند که متوجه باز شدن در خونه نشد!
و کم کم خون غلیظی از مقعدش جاری شد.......

🩸🩸🩸🩸🩸

چون امروز خیلی بچه های ماهی بودین و ووتارو زود رسوندین این جایزتونه😌

فکر میکنین کی وارد خونه شد؟

ووت و کامنت یادتون نره 💜

لاو یو💗🍓

شرط آپ:
۴۰ ووت




The little fatherWhere stories live. Discover now