پارت پانزدهم

7.6K 979 149
                                    

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جیمین آبای خوشتیپمون 😍به شخصه ضعف کردم براش 🤤

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیمین آبای خوشتیپمون 😍
به شخصه ضعف کردم براش 🤤

⭐💫⭐

هیون کوله پشتیشو روی دوشش تنظیم کرد و بعد با ناراحتی به برف های باقیمونده ی شب گذشته که چیزی تا آب شدنشون نمونده بود نگاه کرد! گوشیشو تو دستش گرفت .....همون لحظه یه شماره ی ناشناس رو صفحه ی گوشی ظاهر شد.
_بله؟
~چطوری؟
_تهیونگ؟!
~ نه ....عمو تایگر!
_شماره ی منو از کجا پیدا کردی؟
~ امروز وقت داری همو ببینیم؟
_نه!
~خیلی بداخلاقی پسر ......راجب آباته
_چی؟ جیمین ؟ اتفاقی براش افتاده؟
~نه نترس اتفاقی نیفتاده ولی یه سری چیزا هست که میخوام بهت بگم ....درواقع تو تنها آلفای مورد اعتمادی هستی که میتونم این چیزارو بهش بگم
هیون یکم فکر کرد و گفت:
_کجا باید بیام؟
~ببین الان که نمیشه ولی .....
_نه همین الان!
~باشه بگو کجایی میام دنبالت
............

هیون به سنگی که زیر پاش افتاده بود لگد زد ...از انتظار کشیدن خسته شده بود ....صدای یه ماشین از پشت سرش شنیده شد به طرف صدا برگشت ...خودش بود.
در ماشینو باز کرد و سوار شد.
_چقدر دیر کردی
~ببخشید امپراطور ....بخاطرت مجبور شدم همه ی کارامو عقب بندازم
_مثل اینکه تو خواستی منو ببینیا! بعدشم مگه تو اینجا کاری داری؟
~بله!
_چیکار میکنی؟ اصلا شغلت چیه؟
~تا حالا اسم شرکت فلایت به گوشت خورده؟
_اوه....تو رئیس اون شرکتی؟؟
~درواقع برای پدرمه ولی در حال حاضر من مدیرشم
_پس چرا رفتی خارج؟
~به اصرار پدرم ....اون دوست داشت من تو یکی از بهترین کالجای آمریکا درس بخونم
_مثل پدربزرگای من!
~حالشون چطوره؟
_خوبن
~خب کجا بریم؟
_هیجا فقط دور بزنیم ....حرفتو بزن
~چرا انقدر از من بدت میاد؟
_بدم نمیاد ....خوشمم نمیاد
تهیونگ لبخند زد...چند ثانیه بعد گفت:
~تو این سالها جیمین با کسی نبود؟
_برا چی میپرسی؟
~عصبی نشو این فقط یه سوال بود
_نه!
~مثل اینکه دوست نداری جیمین با کسی قرار بذاره
_لطفا ادامه نده!
~اوکی! چقدر حساسی تو از جانگوکم بدتری
_چطور ؟
~خب اون اینجوری بود نمیذاشت حتی یه پشه ی نر از یه متری جیمین‌ رد شه
_توام قضیه رو میدونی؟
~قضیه ی چیو؟
_مهمونی و ......
~اره...همه ی ما تو اون مهمونی بودیم
_چرا اون اتفاق افتاد؟
~خب....جیمین‌ مست بود تو حال خودش نبود!
_جئون بعد دیدن جیمین چیکار کرد؟
~ قبلا تو این خیابون یه کافه ی دنج بود الانم هست؟
_کافه رو ول کن جواب منو بده
~خیلی بهم ریخت ......اون پسر آلفارو به قصد کشت زد اگه جلوشو نمیگرفتیم میکشتش  ....بعدشم دست جیمینو گرفت و برد بقیشم نمی‌دونم
_ پس حس بینشون هوس نبود، عشق بود؟
~عشق؟ نه عشق نبود
_عشق نبود؟
~کوک جیمینو می‌پرستید وقتی فهمید بارداره جلوی همه وایساد و‌ محکم گفت مسئولیتشو قبول می‌کنه .....یه نوجوون دوازده ساله بعد از انجام دادن چنین کاری فرار می‌کنه! گیج میشه گریه می‌کنه یا به غلط کردن میفته ولی اون مثل یه شخص سی ساله ی پخته رفتار کرد
_که اینطور
~اون خیلی رو جیمین حساس بود یادمه یه بار جیمین خودشو انداخت تو استخر مدرسه فقط برای اینکه کوک رو اذیت کنه ......زیر آب موند جانگوک ترسید فکر کرد جیمین غرق شده پرید تو آب و  کشیدش بیرون .... شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن و این حرفا....نمیدونی چجوری گریه میکرد
_گریه؟
~اره ...ما داشتیم از خنده میمردیم و اون گریه میکرد حتی بعد از اینکه جیمین بهش گفت این فقط یه شوخی بود گریش قطع نمیشد از از دست دادن جیمین خیلی میترسید
_پس جیمین‌ خیلی سر به سرش میذاشت!
~اره واقعا .....بعضی وقتا دلم به حالش می‌سوخت جیمین الان آروم شده ولی اون موقع خیلی شیطون بود بعضی وقتا بدجوری جانگوکو‌ اذیت میکرد ولی اون دیوونه ی جیمین‌ بود البته جیمینم خیلی دوسش داشت ما هیچوقت فکر نمی‌کردیم اونا یه روزی از هم جدا شن
_یونگی چی؟
~یونگی؟ زیاد ازش خوشم نمیاد سال آخر به جمع ما اضافه شد باهاش صمیمی نبودم
_یه جوریه
~اره اون......جیمینو‌ دوست داشت
_چییییی؟!!!!
~از من نشنیده بگیر باشه؟
_بیخود کرده!
~ببین هیون من امروز می‌خوام مثل دوتا مرد با هم حرف بزنیم پس احساساتی نشو ....خودتو کنترل کن مگ تو نمیخوای مراقب جیمین باشی ؟
_خب؟
~باید عاقلانه رفتار کنی ببین واقعیت اینه که بعد از اون اتفاق جیمین و کوک خیلی از هم دور شدن بعدشم یونگی اومد خب اون زمان جیمین تنها بود .... خیلی شکسته و ناراحت بود یونگی‌ خیلی هواشو داشت
_خب؟
~جیمینم بهش بی علاقه نبود!
هیون با عصبانیت گفت:
_یعنی چی؟ چی‌ میخوای بگی؟
~اگه بخوای عصبانی بشی دیگه حرف نمیزنما
_اوکی بگو
تهیونگ کنار یه خیابون خلوت نگه داشت بعد به سمت هیون برگشت و گفت:
~جیمین مثل برادر منه درسته که سالها ازش بی خبر بودم اما همیشه برام عزیز بوده و هست.... من دلم میخواد اون خوشحال زندگی کنه ....دلم میخواد دوباره برگردن پیش هم
_میخوای یونگی‌ و جیمین برگردن پیش هم؟
~نه جیمین و کوک
_امکان نداره
~چرا؟
_تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد جیمین دلش با جئون صاف نمیشه ....بعدشم اون ازدواج کرده فلیکس بارداره
~ولی تو دلت میخواد خانوادت تکمیل شه درسته؟
هیون سرشو پایین انداخت و آروم گفت:
_قبل از اینکه فلیکس بیاد ما‌ با جئون رابطه ی خوبی داشتیم می‌رفتیم خونش اومد میومد پیشمون همه چی خوب بود اما حالا ....
~من می‌خوام این رابطه رو درست کنم چون می‌دونم جیمین چقدر داره اذیت میشه و یه چیز دیگه هم هست
_چی؟!
~اون موقع فلیکس خیلی دور و بر جانگوک بود اما کوک اصلا بهش توجه نمیکرد حتی چندبار جلوی همه ی بچه های مدرسه ضایش کرد ....به نظرت عجیب نیست که یهو باهاش ازدواج کرده؟
_یعنی میخوای بگی برای اینکه حرص جیمینو دربیاره اینکارو کرده؟
~اره دقیقا
_پس بچه چی؟
~فلیکس زرنگه ....میخواد با وجود اون بچه جانگوکو پیش خودش نگه داره
_نمیدونم ولی فکر کنم دوسش داره
~تو فقط بهم بگو دلت میخواد اونا آشتی کنن یا نه؟
هیون سرشو تکون داد
_من احساس جئونو درک میکنم حس از دست دادن جیمین، حس اینکه چندتا نگاه روشه یا دست کی بهش میخوره دیوونم می‌کنه.... نمیتونم تحمل کنم اما اگه جئون برگرده خیالم راحت تره هرچند که اون خیلی اشتباه کرده و بخشیدنش سخته....نمی‌دونم شاید اگه منم جاش بودم و همسری که عاشقش بودم بهم خیانت میکرد همین حالو داشتم
~تو پسر عاقلی هستی هیون برا همینه که میشه روت حساب کرد خوشحالم که جیمین‌ تورو داره حالا آشتی؟
_قهر نبودم باهات فقط گفتم حال نمیکنم
~هنوزم حال نمیکنی؟
هیون لبخند کمرنگی زد و گفت:
_نه!
تهیونگ خندید دستشو جلوی هیون نگه داشت
~give me five
هیون دستشو به دست تهیونگ زد و گفت:
_بیخودی سعی نکن صمیمی شی
~چشم امپراطور!  گرسنت نیست ؟
_هست یه رستوران میشناسم غذاهاش عالین فکر کنم خوشت بیاد
~ok let's go
_حالا میخوای چیکار کنی؟ یعنی برنامه ی خاصی داری؟
~فلیکس با من! من اونو بهتر از هرکسی میشناسم اما مرحله ی اول خود جیمینه باید سعی کنی مراقبش باشی
_نسبت به یونگی حس‌ خوبی ندارم
~پس باید حواست باشه به هم نزدیک نشن
_ غلط کرده ......میکشمش
~باز قاتی کردی؟ گفتم منطقی و عاقلانه رفتار کن بعد از اینکه از یونگی خیالمون راحت شد نوبت فلیکسه.....و بعد پیوند دوباره!
_همینجاست
تهیونگ ماشینو پارک کرد....بعد به هیون نگاه کرد و لپشو کشید
_مگه سه سالمه؟ فکر کردی بچم؟
~اره برای من همون هیون کوچولویی
_تکرار نشه!
~اوه بله امپراطور حتما!
هیون خندید و از ماشین پیاده شد و همراه تهیونگ وارد رستوران شد
.
.
.
.
.
.
.

The little fatherWhere stories live. Discover now