پارت بیست و چهارم

7.5K 962 259
                                    

تهیونگ انقدر پوست لبشو جویده بود که طعم خونو توی دهنش حس‌ میکرد....انقدر فکر کرده بود که سرش درد گرفته بود....ذوق هیون.....خوشحالیش .....اینا چیزایی نبودن که بتونه خرابشون کنه اما جیمین خوشحال نبود چشاش نمی‌خندید ....
بعضی وقتا باید بخاطر خوشحالی کسی که دوسش داری نا امیدش کنی.....تهیونگ مجبور بود علارغم وابستگی ای که به هیون پیدا کرده نا امیدش کنه....
به فایل نگاه کرد چشاشو بست قطره های اشک از چشمش پایین ریخت زیر لب زمزمه وار گفت:
~منو ببخش هیون.....ببخش که نا امیدت میکنم
دکمه ی ارسالو زد و دستاشو روی صورتش گذاشت و اجازه داد صدای گریه هاش خونه رو در بر بگیره
...............
جیمین از خواب بیدار شد تکونی به بدنش داد اما با حس کردن بدن یه نفر دیگه به سرعت برگشت هیون کنارش خوابیده بود .....بلند شد و نشست جانگوک و هیون همو بغل کرده بودن و درحالی که دست و پاشون تو هم قفل شده بود خوابیده بودن
از دیدن تصویر روبروش تعجب کرد و بعد لبخند زد ....
از روی تخت بلند شد همین که میخواست از کنار تخت رد شه یه نفر دستشو گرفت جانگوک بود .....تا به خودش بیاد به سمت کوک کشیده شد و روی تخت افتاد حالا نصف بدنش روی هیون بود!
+دوباره شروع نکن ....ولم کن
کوک با چشمای بسته جیمینو محکم گرفته بود ....هیون یکم تکون خورد و باعث شد جیمین درست بین خودش و کوک جا بگیره بعد طبق عادت دستشو دور بازوی جیمین حلقه کرد.... جانگوک هم دستشو محکم گرفته بود ....
جیمین دستاشو آزاد کرد و بلند شد و سعی کرد آروم از تخت بره پایین که دوتا دست روی شونه هاش قرار گرفت و محکم به عقب کشیده شد و دوباره بین کوک و هیون افتاد!
+چیکار میکنین شما دوتا؟ ولم کنین میخوام برم بیمارستان
کوک با صدای گرفته و خواب آلود گفت:
×تو هیج جا نمیری
هیون با چشمای نیمه باز و قیافه ی اخمو گفت:
_اون کیه کنارت خوابیده؟ !
جیمین سرشو با تأسف تکون داد
+جئونه
هیون دستشو روی لب های جیمین گذاشت
_بوسش نکنی
جانگوک که حالا چشاشو باز کرده بود گفت:
×به تو چه ربطی داره؟ اصلا می‌خوام بوسش کنم
_نه!
×اره
جیمین وسط دوتا آلفای لجباز گیر افتاده بود
جانگوک به صورت جیمین نزدیک شد هیون اون یکی دستشم روی لب جیمین‌ گذاشت جیمین سعی کرد دستای هیونو از روی دهنش برداره اما کوک پیش قدم شد و دستای هیونو کشید هیون بلافاصله دستشو روی دهن جیمین گذاشت و کوک دوباره دستشو کشید.
جدال هیون و کوک بالا گرفته بود و اون وسط جیمین داشت به مرز انفجار می‌رسید
+عااااایششش....بسه دیگه .....روانیا!
جیمین بلند شد کوک هم بلند شد و دوباره به طرف لبای جیمین رفت هیون با عجله دستشو روی دهن جیمین گذاشت
_من اجازه نمیدم
×من از تو اجازه خواستم؟
_همینی که هست
×هیون بخواب تا نزدم تو سرت
جیمین دست هیونو کشید و با صدای بلند گفت:
+هیون خفم کردی ولم کن
×بیا همینو میخواستی عصبانیش کردی
هیون زبونش درآورد و برای کوک زبون درازی کرد
جیمین از رو تخت پایین اومد با عجله از اتاق خارج شد
×برا من زبون درازی میکنی؟
_ارررررره
×حالا دیگه توی فسقلی جلوی منو میگیری؟
_میبینی که فسقلی نیستم هه هه
کوک هیونو روی تخت انداخت و بعد دستاشو دور گردنش انداخت
×ای اژدهای کثیف الان خفت میکنم و بعد میرم آباتو می‌بوسم
هیون خندید و با ابوهت ساختگی گفت:
_تو چطور جرات می‌کنی؟!
و به دنبال این حرف بالشو توی سر کوک کوبید
صدای خنده های اون دو نفر نشاط عجیبی به خونه ی ساکت جیمین بخشیده بود جیمین ناخودآگاه با شنیدن سر و صدا لبخند زد و بعد کتشو‌ پوشید و از خونه خارج شد
.
.
.
.

The little fatherWhere stories live. Discover now