پارت هفتم

7.3K 965 97
                                    

جیمین از زنجیر دستای هیون بیرون اومد و با قدم های بلند به طرف در رفت و زیر لب گفت:
+تمومش میکنم.....همین امشب تمومش میکنم
_کجا‌ میری؟.....صبر‌ کن....جیمین؟
هیون با عجله وارد پارکینگ شد اما صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین جیمین و دور شدنش با سرعت زیاد همه چیو خراب کرد
جیمین با سرعت زیاد رانندگی میکرد .....بدون هیچ احتیاطی  از ماشینا سبقت می‌گرفت اگه کسی اونو نمی‌شناخت فکر میکرد اون یه پسر جوون خوش گذرونه که فقط میخواد دیوونه به نظر برسه
کنار خونه ی جانگوک پارک کرد و پیاده شد دستشو روی زنگ گذاشت و بدون مکث فشار داد تا جایی که در باز شد
جانگوک درو باز کرد و گفت:
×چه خبرته؟ اینجا‌ چیکار می‌کنی ؟!
+اومدم همه چیو تموم کنم
×از اینجا‌ برو
کوک خواست درو ببنده اما جیمین مانع شد
+میخوای بدونی اون شب چه اتفاقی افتاد یا نه
جانگوک اخم کرد و گفت :
×چی داری میگی؟
نفساش بوی تند الکل میداد ...معلوم بود حالش خوب نیست
جیمین سعی کرد ضربان قلبشو به حالت عادی برگردونه و با آرامش توضیح بده اما پر از حس انزجار بود
+قبل از اینکه اون اتفاق بیفته تو دوبار تصادف کردی یادته؟
اخم کوک پر رنگ تر شد
+فلیکس!
×فلیکس؟
+چندبار تهدیدم کرد گفت اگه ازت جدا نشم به تو و هیون آسیب می‌زنه ...اولش جدی نگرفتم اما بعد از تصادف تو و اون اتفاق وحشتناکی که برای هیون افتاد ترسیدم
×چه اتفاقی؟
+همون شب مهمونی ....همون شبی که اون آلفارو بوسیدم .....قبلش فلیکس هیونو برده بود تو پنت هوس
جیمین با بغض ادامه داد
+هیونو لب پرتگاه نشونده بود وقتی رسیدم قلبم داشت میومد تو دهنم.....هیون ترسیده بود گریه میکرد و کمک میخواست
جیمین سرشو تکون داد و با هق هق ادامه داد
+داشت بچمو میکشت
دستشو روی سینش گذاشت و اجازه داد بغضش برای چندمین بار بشکنه
+من خیلی ترسیده بودم .... تو که می‌دونی فلیکس از چه خانواده ای بود اونا ترسناک بودن و هرکاری از دستشون برمیومد
جانگوک فقط گوش میکرد
+زانو زدم ...التماس کردم ....اگه هیون پرت میشد....
جیمین با یادآوری اون شب سرشو تکون داد....اشکاش پشت هم پایین میریختن
+قبول کردم ......قبول کردم در ازای نجات جون هیون و تو دورتو خط بکشم اینجوری حداقل میتونستم بچمو داشته باشم
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
+پس با نقشه ای که خودش کشیده بود اون آلفارو بوسیدم ....من نمیتونستم هیونو از دست بدم ....همه ی زندگیم دستش بود
×این واقعیت ماجرا بود؟!
+من خیلی میترسیدم راجبش حرف بزنم اون خیلی خطرناک بود از یه جایی به بعدم میدونستم گفتنش بی فایدس چون تو باور نمی‌کردی پس فقط سعی کردم عادت کنم .....
+ترس از دست دادن هیون آزارم میداد اون تصویر تلخ از ذهنم پاک نمیشد فکر از دست دادن توام .....
×خب؟
+همش نقشه ی فلیکس بود کوک.....الآنم که اینارو میگم دستام می لرزه میترسم دوباره بیاد و بخواد بهتون اسیب بزنه اما ....من واقعا بریدم
×پس چرا هیون از اون شب چیزی یادش نمیاد ؟
+چون اون از ترس زیاد بیهوش شد و دکتر گفت مغزش اون خاطره ی تلخو از ذهنش پاک کرده
×که اینطور!
+حرفامو باور نمیکنی نه؟
تن جیمین با شنیدن یه صدای آشنا از داخل خونه یخ زد!
÷چرا نمیای تو‌ و با ما یه قهوه نمی‌خوری جیمین‌!
جیمین شوکه شد چشمای اشکیش از شدت تعجب وحشت زده و ثابت مونده بودن
جانگوک درو تا آخر باز کرد و جیمین با دیدن فلیکس که داشت دکمه های پیرهنشو می‌بست یه قدم عقب رفت باور پذیر نبود اما خواب نمی‌دید
فلیکس لبخند کجی زد و گفت:
÷دلم برات تنگ شده بود
کوک با تأسف به جیمین نگاه کرد و دست به سینه ایستاد جیمین‌ احساس احمق بودن میکرد همه چی دور سرش می‌چرخید جانگوک در حالی که به چشمای جیمین نگاه میکرد گفت :
×عزیزم لطفاً قهوه هارو بریز الان میام
بعد نگاه پر از تنفرشو به طرف جیمین پرتاب کرد و وارد خونه شد فلیکس به طرف در اومد جیمین‌ هنوز نمیتونست حرفی بزنه دهنش قفل شده بود
فلیکس با همون نگاه شرور همیشگی جوری که جانگوک‌ نشنوه خیلی آروم به جیمین گفت :
÷فکر‌ کنم‌ هیون منتظرته البته اگه تا الان پیاماشو چک نکرده باشه !
جیمین با شنیدن این حرف تلخی دهنشو با قورت دادن آب دهنش پوشوند و با عجله از اونجا دور شد سوار ماشینش شد و به طرف خونه حرکت کرد
همه چیز تو یه چشم به هم زدن نابود شد صدای قلبشو به وضوح می‌شنید حالا فقط و فقط به هیون فکر میکرد دیگه نه زخماش مهم بودن نه درداش نه جدایی از همسرش نه عشق خاموش شدش....تنها چیزی که مهم بود هیون بود
وارد پارکینگ شد تمام اون مسیر نیم ساعته یه سال طول کشید .....بدون اینکه منتظر آسانسور بمونه با عجله از پله ها بالا رفت بین راه نفس کم آورد اما توجهی نکرد
وقتی رسید  پشت در نفسش بالا نمیومد دستشو روی قفسه ی سینش گذاشت با درد نفس کشید ....
دهنش خشک شده بود و دست و پاش می‌لرزید حس‌ میکرد به سالهای گذشته برگشته حس‌ میکرد باید وارد پنت هوس بشه تا هیونو نجات بده .....حس‌ میکرد هیون لب ارتفاع نشسته و به کمکش نیاز داره
وقتی درو باز کرد همه ی برقا خاموش بود  خونه تو تاریکی فرو رفته بود
زیر لب زمزمه وار پسرشو صدا زد جوابی نشنید از پله ها بالا رفت در اتاق هیون نیمه باز بود با ترس دستشو روی در گذاشت و به آرومی هولش داد در باز شد و جیمین وارد اتاق شد..... هیون زیر نور قرمز هالوژن اتاق رو به پنجره نشسته بود پشتش به سمت جیمین بود و نمیتونست صورتشو بببینه ....
+هیون
هیون حتی برنگشت جیمین نزدیک شد با دیدن صورت هیون اخم کرد صورتش بدون هیچ حالتی پر از اشک‌ بود به بیرون از پنجره زل زده بود نه می‌خندید نه گریه میکرد نه اخم کرده بود و نه حتی نگاهش میکرد
اجزای صورتش ثابت بودن و فقط اشکای خشک شده ی روی صورتش خبر از طوفانی میداد که جیمین از اون بی خبر بود
+هیون؟!!!
حتی لب هاش کوچکترین تکونی نخوردن .....توجه جیمین به نور ضعیف گوشی پسرش جلب شد .....صفحه ی گوشی روشن بود و یه عکس روی صفحه دیده میشد
عکسی که باعث شد جیمین حس‌ کنه هر آن نزدیکه قلبش بایسته اون عکس، عکس بوسه ی جیمین و اون آلفا بود!!!!!!
نمیدونست اون عکس توسط چه کسی گرفته شده بوده ولی قطعا همه ی اینا زیر سر فلیکس بود ...اون برگشته بود تا همه چیو خراب تر کنه !
و بعد با حرفی که از هیون شنید همه چیز رنگ تاریکی گرفت و آخرین امیدش هم نامید شد....
_جیمین! تو همین امشب برای من مُردی !

_جیمین! تو همین امشب برای من مُردی !

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

فلیکس
۲۵ ساله
امگا

♠️♠️♠️

بعدا علت خیلی چیزارو متوجه میشین پس عجله نکنین😤💛

با اینکه واکسن زدم و حالم خوب نبود سه تا پارت براتون گذاشتم نباید لوسم‌ کنین؟ 😒

The little fatherWhere stories live. Discover now